دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

برای دستیابی به متون کامل به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

این صفحه را به اشتراک بگذارید
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, توسط محمد |

آینده ادبیات ما متعلق به خانم هاست

(گفتگو با جواد مجابی)


ادبیات داستانی ایران، همواره عرصه حضور جریان ها و تجربه های گوناگون و گاه ناهمگونی بوده. عرصه حضور همزمان و ناهمزمان ها به گونه ای که در یک دهه مثل دهه چهل، رئالیست ترین نویسنده ها در کنار نویسندگان سوررئالیست، تجربه گرا و... حضور داشتند و آثارشان به طور همزمان چاپ و منتشر می شد. همین ویژگی است که تاریخ ادبیات داستانی ایران و روند آن را کمی پیچیده و در عین حال متنوع می کند و هر نویسنده شاید این روند را از منظر خود، طوری ببیند که روایت اش از آن و ارزیابی هایش شباهت به روایت و ارزیابی نویسندگان هم نسل او نباشد. آنچه می آید در واقع یکی از این روایت ها است؛ روایت "جواد مجابی" که خود از نویسندگان مطرحی است که از دهه چهل به نوشتن پرداخته است.

***

با توجه به اینکه موضوع بحث مان، ارزیابی جایگاه نویسندگان معاصر ایران از نگاه شما - به عنوان نویسنده- است، ممکن است اول بفرمایید که خودتان در آغاز کار نویسندگی، از کدام نویسنده ایرانی بیشترین تاثیر را پذیرفته اید؟

در ادبیات، خوشبختانه ما یتیم نیستیم و از زیر بته هم در نیامده ایم و به بدنه یک فرهنگ غنی و درخشان متصل هستیم یعنی یک ادبیات هزار ساله. بنابراین من قبل از اینکه تحت تاثیر یک نویسنده خاص باشم، تحت تاثیر ادبیات ایران هستم و در زمینه ادبیات داستانی، طبیعتاً از کل متن های درخشان تاریخی، ادبی و عرفانی استفاده کرده ام و در درجه اول مدیون آنها هستم و در واقع در زندگی از آنها شروع کرده ام.

بله، اما منظور من ادبیات داستانی معاصر ایران است. ادبیاتی که با "یکی بود یکی نبود" جمالزاده شروع شده و همچنان ادامه دارد. اگر بخواهید از نویسندگان معاصر ایران نام ببرید، اولین اسم هایی که به ذهن تان می آید، کدام ها است؟

طبیعتاً اولین نویسنده هایی که به ذهن من می آیند، "جمالزاده" و "هدایت" هستند. "جمالزاده" با یک کتاب و "هدایت" با بیشتر کارهایش. از جمالزاده من فقط "یکی بود یکی نبود"ش را دوست دارم که نوع ارتباط گیری با مخاطب را به من یاد داد و به من آموخت که با تکیه بر زبان مردم و از درون یک فرهنگ، طوری سخن بگویم که مخاطب من به راحتی حرف ام را بفهمد. اما من بقیه کتاب های "جمالزاده" را خیلی دوست ندارم.

هدایت چطور؟

هدایت را همان طور که گفتم با چند کتابش دوست دارم، که یکی طبیعتاً "بوف کور" است و بعد از آن "علویه خانم"، "وغ وغ ساهاب" و "توپ مرواری"، که البته "توپ مرواری" را به اندازه "بوف کور" دوست دارم. در "بوف کور" ما با یک اثر هنری درخشان کابوس وار طرف هستیم که کل تاریخ ایران را به زمان حاضر احضار می کند و پرتاب می شود به زمان های گذشته و اثر، در این رفت و برگشت ساخته می شود. ولی "توپ مرواری" و "وغ وغ ساهاب" از این نظر برای من اهمیت دارند که در "توپ مرواری" من با یک طنز غریب و سیاه و نیرومند روبه رو هستم. طنزی که نویسنده، آن را به هیچ قید و بندی محدود نکرده و با بینشی عمیق، تاریخ و زمان معاصر و همچنین سلسله ها و مسلک ها و اقوام را دیده و نظر خودش را بدون هیچ گونه پرده پوشی و تعارف مطرح کرده است. در واقع در این کتاب، هدایت با صریح ترین شکل هنری با روزگار خودش روبه رو شده است.

کارهای "علوی" را در مقایسه با "هدایت" چطور می بینید؟

کارهای "علوی" اصلاً قابل مقایسه با کارهای "هدایت" نیست. البته "چشم هایش" علوی به نظر من یک رمان عشقی و اجتماعی خوب بود و من وقتی این کتاب را می خواندم، شخصیت استاد ماکان - که به نحوی یادآور کمال الملک بود - برایم جالب بود. اما در کل، به نظر من "علوی" نویسنده متوسط متعادلی است. نویسنده ای که آثارش را با یک تعادل روحی نوشته است و آن جنوبی که در آدمی مثل "هدایت" هست یا آن ژرف نگری که در کار "گلستان" هست یا آن شوری که در کار "احمد محمود" هست در کار "بزرگ علوی" نیست. به نظر من اوج منحنی کارهای "علوی" در کتاب "چشم هایش" است.

به ژرف نگری که در کار گلستان هست اشاره کردید... منظورتان ژرف نگری از چه زاویه ای است؟

به گمان من گلستان، یکی از مهمترین داستان کوتاه نویسان ماست و من تقریباً کار هیچ کس را با کار "گلستان" برابر نمی دانم. "گلستان" نویسنده ای است که توانسته با کلام فاخر، درست و آهنگینی که به نحوی با "بوستان" و "گلستان" سعدی مرتبط است، داستان های زیبایی از عصر ما بیافریند. نوع نگاه درخشان "گلستان" هنوز هم امروزی و پیشرو است و اگرچه او خودش را به گروه نویسندگان معترض، وابسته نمی داند اما اعتراضی که در کارهای گلستان نسبت به ریاکاری و حماقت عمومی وجود دارد، در کار کمتر کسی به چشم می خورد.

کدام کار "گلستان" را بیشتر دوست دارید؟

"مدومه" را از همه کتاب هایش بیشتر دوست دارم. ولی تقریباً کمتر کاری از "گلستان" هست که نخوانده باشم و کارهای او را همواره با علاقه خوانده ام. ولی به نظر من، بین کارهای او، "مدومه" و "خروس" در اوج قرار دارند. در کل، "گلستان" نویسنده ای است که توانسته هنگام نوشتن، یک انسان متفکر و شعورمند باشد و این حالت باعث می شود من در برابر این نویسنده نوعی ستایش یا همدلی داشته باشم.

بین نویسندگان نسل اول و دوم، در مورد "صادق چوبک" نظرهای متفاوتی وجود دارد. شما جایگاه چوبک را در داستان نویسی معاصر چگونه ارزیابی می کنید؟

من و هم نسلانم، در جوانی، چوبک را یک جور جانشین و ادامه دهنده راه هدایت می دانستیم و البته اولین کتاب او یعنی "خیمه شب بازی" هم این قضیه را نشان می داد.

البته خود من اولین بار، مجموعه "انتری که لوطیش مرده بود" را از چوبک خوانده بودم، که به نظر من مجموعه داستانی بسیار خوب و قوی است. بیان ناتورالیستی چوبک بسیار جذاب بود. من "تنگسیر"ش را هم به عنوان یک کار حماسی دوست داشتم. ولی به نظر من "چوبک" به اوج کار خودش نرسید.

راجع به سنگ صبور، نظرتان چیست؟

"سنگ صبور"ش را که خیلی دوست دارم. اگرچه معتقدم چیزهای اضافی فراوان داشت. مثلاً آن بخش مفصل "شاهنامه" که وسط کتاب آورده، فکر می کنم شکل کارش را شکسته است. هر چند الان با پدید آمدن "پست مدرنیسم"، عملاً می بینیم که آوردن متنی از گذشته در یک اثر ادبی تازه، دارد مد می شود.

گویا وقتی "سنگ صبور" منتشر شد، خیلی از روشنفکرها به آن بد و بیراه گفتند؟

بله، البته به جز براهنی که یکی از دقیق ترین و ستایش آمیزترین نقدها را برای "چوبک" نوشت اگرچه کسی به شوخی گفته بود که همیشه ما می خواستیم ببینیم، در این شماره از فردوسی، براهنی راجع به چوبک چه نوشته است.

شما کارهای خود براهنی را هم دوست دارید؟

من دو کتاب "براهنی" را در زمینه ادبیات داستانی خیلی دوست دارم؛ یکی کتاب "آزاده خانم و نویسنده اش" که به نظر من همه کارهای دیگر "براهنی" در زمینه نوشتن، مقدماتی بوده برای رسیدن به این رمان. دیگری هم، رمان "روزگار دوزخی آقای ایاز" که با توجه به سال نوشته شدنش که حوالی سال های 49 بوده، کار درخشانی است. البته خیلی ها این کتاب را نخوانده اند، چون این کتاب نابود شده است و من هم یک نسخه از آن را اتفاقی از طریق چاپخانه به دست آوردم. "روزگار دوزخی آقای ایاز" رمانی است که انگار یک نفس نوشته شده و به نحوی شباهت هایی با "توپ مرواری" دارد.

اگر اشتباه نکنم، "سووشون" سیمین دانشور هم، حوالی همان سال هایی منتشر شد که "روزگار دوزخی آقای ایاز" باید منتشر می شد. آن رمان را در مقایسه با رمان براهنی چطور می بینید؟

"سووشون" را به عنوان یک کتاب شیرین و خوش ساخت با بیان راحت و جذاب می پسندم. اما من به ادبیات تامل خیلی اهمیت می دهم و وقتی مثلاً از "توپ مرواری" یا "سنگ صبور" یا "روزگار دوزخی آقای ایاز"، صحبت می کنم به آن دنیای ذهنی پر از خیال های عجیب و تاملات دقیق تاریخی و اجتماعی اش هم توجه دارم. برای همین به نظر من، گرچه در"سووشون" مسائل اجتماعی مطرح شده ولی در مجموع، کتابی است که به ژرفا نرفته است.

نقش و تاثیر "آل احمد" را بر ادبیات داستانی ایران چقدر جدی می دانید؟

من "نفرین زمین" آل احمد را خیلی دوست داشتم و به نظرم از مدیر مدرسه اش بهتر بود. اگرچه "مدیر مدرسه" مشهورتر است. اما در "نفرین زمین"، "آل احمد" رابطه کشاورز با زمین و مساله اصلاحات ارضی را خیلی خوب مطرح کرده بود، چون بیش از هر نویسنده ای ظرایف زندگی روستایی را درک می کرد. در حالی که خیلی ها داستان های مربوط به دهات و دهاتی را می نویسند بی آنکه دهات و آدم های آن را عمیقاً بشناسند. مثل آقای "امین فقیری" یا "فریدون تنکابنی" که البته "تنکابنی" راجع به زندگی شهری می نوشت. اما در شناخت شهر و مردم آن همان مشکلی را داشت که نویسندگانی مثل فقیری هنگام نوشتن از دهات و دهاتی داشتند. البته منظور من اسائه ادب به این عزیزان نیست...

داشتید در مورد آل احمد می گفتید...

بله، گفتم که نوع نگاه آل احمد را در نفرین زمین دوست دارم. همچنین نثر موجز، تلگرافی، مقطع و عصبی اش را که خیلی ها از آن تقلید کردند و موفق نشدند.

برخی منتقدین مثل براهنی معتقدند بهترین کار آل احمد، سنگی بر گوری است؟

این حرف از یک منظر درست است. چون در ادبیات ما، اثری مثل "سنگی بر گوری" نادر است. کمتر نویسنده ای است که به صیغه اول شخص بگوید من آدم ابله، نادان یا ضعیف و ترسویی بودم. همه دوست دارند ایده آل های خود را به قهرمان نسبت بدهند. اما اهمیت "سنگی بر گوری" در این بوده که در آن، قهرمان در میدان افکار عمومی برهنه شده و این موردی بسیار نادر است.

از احمد محمود، کدام کارهایش را بیشتر دوست دارید؟

من همه کارهای احمد محمود را با علاقه خوانده ام. دوره ای بود که بیشتر شعر می گفتم و قصه نمی نوشتم و در حوزه ادبیات داستانی هر کتابی را که در می آمد می خواندم. به نظر من "همسایه"های "احمد محمود" در زمان انتشارش یک حادثه بود. محمود در این رمان توانسته با نثری ساده و دیالوگ هایی دقیق و بدون قهرمان بازی و قهرمان پرستی و اغراق در شخصیت ها و کردارها و... یک فضای واقع گرا را با دقت مجسم کند. "داستان یک شهر" او هم به نظرم خوب بود، هر چند که پاره ای از صحنه های دودانگیزش، کمی از ارزش اثر کاسته است.

درخت انجیر معابد چطور؟

درخت انجیر معابد شروع بی نظیری دارد. جلد اولش هم قابل تامل است. ولی در نهایت، کتاب به لحاظ پیام اجتماعی که محمود به آن بسیار اهمیت می داد، دچار تناقض شده است. یعنی قهرمان داستان که از ریاکاری آسیب دیده در پایان با توسل به ریاکاری بر رقیب خود تفوق پیدا می کند.

می رسیم به دو نویسنده شاخص دهه های سی و چهل یعنی بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی...

این دو نفر که جزء نویسندگان محبوب من هستند. "بهرام صادقی" را به دلیل طنز اجتماعی و سوررئالیسم انسان گرایش دوست دارم. خودش را هم چند بار دیده بودم. انسان مطبوع و شوریده ای بود و هر قصه اش که چاپ می شد، طنینی گسترده در ادبیات پدید می آورد. با ساعدی هم که خب یک رابطه دیگری داشتم و هم خودش را دوست دارم و هم کارهایش را. با ساعدی یک دوره طولانی رفیق بودیم و او را نویسنده ای می دیدم پر از خیال و کابوس های انسان این زمانی و پر از عشق به مردم فرودست و نفرت از فرادستان. او آدمی بود که همان قدر به تمثیل و استعاره می پرداخت که به بیان برهنه یک موقعیت.

بیشتر کدام کار ساعدی را دوست دارید؟

به جز "شب نشینی باشکوه" و "پیگمالیون" و "خانه های شهرری" و "ماه عسل"، بقیه کارهایش را دوست دارم. مخصوصاً "ترس و لرز" و "واهمه های بی نام و نشان" را. البته رمان های "ساعدی" را هم دوست ندارم و به نظرم رمان های متوسطی هستند. من حتی مقالات سیاسی ساعدی و کتاب هایی را هم که خارج چاپ کرده خوانده ام و جالب است بدانید که "ساعدی" عاشق شعر هم بود ولی این علاقه را هیچ وقت نشان نمی داد و در مجله الفبا هم هیچ وقت شعر چاپ نکرد. او کلاً خیلی از جنبه های خودش را نشان نمی داد. گرچه شخصی بود که به نظر می رسید همه جنبه های زندگی اش را اعتراف کرده است.

در آن دوران، نویسندگانی هم ظهور کردند که الان آثارشان کمتر در دسترس است... نویسندگانی مثل "شعله ور"، "مدرسی"، "شمیم بهار" و... آثار آنها را هم می خواندید؟

اتفاقاً من "سفر شب" بهمن شعله ور را خیلی دوست داشتم و دوبار هم آن را خوانده بودم. "شعله ور" در این رمان به تجربه ای درخشان در رمان نویسی دست زده. همان طور که "شمیم بهار" با چند داستان کوتاهی که نوشت به تجربه ای درخشان در زمینه داستان کوتاه دست زد. از "تقی مدرسی" هم "یکلیا و تنهایی او" را خیلی دوست دارم. این رمان، جزء اولین تجربه ها در زمینه نثر توراتی بود و جایزه هم برد و خیلی مورد توجه جوان های آن دوره بود. همان طور که "باهو"ی "فرسی" در یک سطح دیگر خیلی مورد توجه بود. البته بعد از اینکه "شریف جان شریف جان" یا "آداب زیارت" مدرسی درآمد، دیدم آن نویسنده ای که شروع به آن زیبایی داشته، ادامه اش به آن زیبایی نیست. شاید بعضی از نویسنده ها در مملکت خودشان به آن شکفتگی نهایی می رسند.

به "فرسی" اشاره کردید... غیر از "باهو" کارهای دیگرش را هم دوست داشتید... کارهایی مثل "زیر دندان سگ" یا "شب یک شب دو" و...

بله... من غیر از داستان های فرسی نمایشنامه هایش را هم دوست داشتم و اجراهایش را هم دیده بودم. "شمیم بهار" یا "فرسی" و یا در یک سطح دیگری "نعلبندیان"، کارهای خوبی دارند. اما یک وقت است که آدم یک اثر ادبی را می خواند و از آن لذت می برد ولی آن اثر جایی در ذهن نمی گذارد. گاهی هم یک اثر را می خوانیم و آن اثر افق تازه ای به ما می دهد. خب کارهای بعضی از دوستان به آدم لذت می بخشد ولی در همین حد است و فراتر نمی رود.

می رسیم به نویسندگانی که هم دوره و همکار شما در کانون نویسندگان بوده اند... نویسندگانی مثل دولت آبادی، گلشیری و...

از دولت آبادی، "پایان جغد" را خیلی دوست دارم. چون به نظر من در آنجا به اوج زبان روایی خودش رسیده است. اهمیت این کتاب در این است که در آن، دولت آبادی بعد از نوشتن کتاب همه پسند کلیدر که مطبوع طبع عموم بود، شیوه دگرگون کرده و این کتاب را با یک زبان و بیان و نگاه دیگر نوشته است، که این کار، یک شهامت اخلاقی می خواهد. ضمن اینکه "دولت آبادی" پس از پایان جغد، در "سلوک" باز به تجربه ای دیگر دست زده. اگرچه "سلوک" نتوانست آن اعتبار "پایان جغد" را کسب کند. به نظر من، "دولت آبادی" یک نویسنده غریزی است و با قریحه نویسندگی زاده شده.

گلشیری چطور؟

از "گلشیری" فقط "شازده احتجاب"اش را دوست دارم و از این یک جمله هم فراتر نمی روم.

نویسندگان نسل بعدتر چطور... آنها که اواخر دهه پنجاه کارهای جدی شان را منتشر کردند. مثل "مدرس صادقی" یا "محمد محمدعلی"؟

"جعفر مدرس صادقی" به نظر من یک نویسنده حرفه ای باهوش است و من تقریباً همه کارهایش را خوانده ام و دوست داشته ام.

مخصوصاً آن داستان هایش را که با عنوان "وقایع اتفاقیه" در روزنامه شرق چاپ می شد و الان هم کتاب شده... به نظر من در "وقایع اتفاقیه"، مدرس صادقی به نویسنده ای تبدیل شده که محدود به مرز جغرافیایی نیست و به عضویت گروه نویسندگان جهانی درآمده است. از "محمد محمدعلی" هم "رعد و برق بی باران" و "برهنه در باد" را خیلی دوست دارم و به نظر من "محمدعلی" در این آثار به یک نوع جهش در کار خودش رسیده است.

در مورد "چهلتن" نظرتان چیست؟

"چهلتن" هم یکی از نویسندگان جوانی است که من کارش را دوست دارم (البته ما هر کس را که کمتر از 60 سال سن دارد می گوییم جوان). چهلتن کارهای قشنگی دارد و من فکر می کنم نویسنده سنجیده ای است که خیلی پویا و کاوشگر و با الگوی یک نویسنده حرفه ای به ادبیات می پردازد و من این حرفه ای بودن را یک امتیاز می دانم. به نظر من در جامعه ای که شما از طریق نوشتن کتاب هایتان آنقدر درآمد ندارید و ناگزیرید کار دیگری انجام دهید، اینکه یک نفر سعی کند تنها به کار ادبی بپردازد و از بسیاری از نعمات زندگی چشم بپوشد یک مجاهده است و آدم هایی مثل "چهلتن" و "مدرس صادقی" این کار را کرده اند.

بین نویسندگانی که خارج از کشور هستند کار کدام یک را بیشتر می پسندید؟

از این بین اول باید از دو نفر یعنی "عباس معروفی" و "رضا قاسمی" نام ببرم. کار "معروفی" را من در این جا خوانده بودم و بعدها کارهایی را هم که در خارج از کشور چاپ کرد دیدم. کارهایی مثل "فریدون سه پسر داشت" و... "معروفی" نویسنده ای است که با چنگ و دندان از ادبیات خود دفاع می کند.کوشنده غریبی است که خودش را در راه ادبیات ایثار می کند و اگرچه در آنجا از وطنش دور است اما درد بی درمان غربت و دور افتادن از وطن را با نوشتن مداوم جبران می کند. شخص دیگری که می خواهم راجع به او صحبت کنم "رضا قاسمی" است که دو تا کار درجه یک دارد. یکی "همنوایی شبانه ارکستر چوب ها" و دیگری هم "چاه بابل" که به نظر من "چاه بابل" از "همنوایی..." هم بهتر است.

کار جدیدش را هم خوانده اید؟

نه... آن را هنوز نخوانده ام. اما باید کتاب خوبی باشد. چون در مصاحبه ای گفته بود که آن را به شیوه پاورقی ها نوشته است.

گفتید پاورقی... راستی میانه تان با پاورقی و پاورقی نویس چطور است؟

اتفاقاً دوست داشتم راجع به پاورقی صحبت کنم. متاسفانه بعضی از نویسندگان ما در هیاهوی چپ روی ها و اسنوبیسم قدرشان دانسته نشد و گم شده اند. وقتی راجع به ادبیات داستانی حرف می زنیم و کسی مثل "حسینقلی مستعان" را فراموش می کنیم حرف مان ناتمام است. مستعان یک ذهن فوق العاده حساس و مواج و پر از حادثه دارد و همچنین نثر روان سالم و پرکشش و در اهمیت کارش همین بس که در دوره دکتر مصدق که جامعه ما به شدت سیاست زده بود و وقایع سهمگین سیاسی در آن می گذشت ،مردم "تهران مصور" را که یک مجله سیاسی بود بیشتر به خاطر پاورقی های "مستعان" می خریدند. این نفوذ در ذهنیت عمومی خیلی مهم است. این نفوذ الان هم در سطح دیگری وجود دارد. مثلاً نمونه موفق آن در عرصه طنز، کار "پیمان قاسم خانی" است که متن سریال های "مهران مدیری" را می نویسد و به نظر من ادامه دهنده راه آدم هایی مثل "ایرج پزشکزاد" است.

... به هر حال داشتم می گفتم که این بی رحمانه است که ما دچار یک سانسور روشنفکری شویم و بعضی آدم ها را از دایره داوری هامان طرد کنیم. مثلاً چه کسی می تواند بگوید که "علی دشتی" با پژوهش های درخشان و رمان های خوبش یک کوشنده خوب ادبی نبوده. هرچند زندگی سیاسی اش باعث شده که چپ گراها با او بد بشوند. فراموش نکنیم دشتی بود که به ما یاد داد به حافظ به عنوان یک انسان زمینی نگاه کنیم نه یک موجود قدسی... یا در سطح دیگر "علی محمد افغانی" را مثال می زنم که در بحث ما انگار نادیده گرفته می شود. در حالی که با "شوهر آهوخانم" اش، در رمان ایرانی، منشاء اثر بوده و این همه آدم را از همه قشرها به خودش جذب کرده. به نظر من "چراغ ها را من خاموش می کنم" زویا پیرزاد که این قدر از آن صحبت می شود، انگشت کوچک "شوهر آهوخانم" هم نیست. اما یک تبلیغات عجیب و غریب از سوی یک مشت دوستان راجع به یک نویسنده متوسطی می شود و آن وقت نویسنده ای مثل "علی محمد افغانی" نادیده گرفته می شود.

در مورد "اسماعیل فصیح" نظرتان چیست؟

بعضی کارهای "فصیح" را خیلی دوست دارم. مثل "شراب خام" و "دل کور" و "داستان جاوید" و بیش از همه اینها "زمستان 62" که به نظر من بهترین کاری بود که از او خواندم و بعد از آن دیگر به تکرار آن فضاها دچار شد. الگویی که "فصیح" در آثارش عرضه می کند یکی از بهترین الگوهایی است که می شود ادامه داد. الگویی که در آن، نویسنده های واقع گرای امریکایی مثل "همینگوی" و "اشتاین بک" را بومی کرده و با ظرافت مسائل ایرانی درآمیخته است. ضمن اینکه "فصیح" با یک بینش دقیق راجع به جامعه ایران و ایرانی های خارج از کشور توانسته داستان هایی بسیار ارزشمند پدید بیاورد.

انگار صحبت از نویسندگان خارج از کشور بود که بحث به این جاها کشید؟

بله... باید بگویم بین نویسندگان خارج از کشور، غیر از "معروفی" و "رضا قاسمی"، "شهرام رحیمیان" هم کارش خوب است. همچنین رمان "محمود مسعودی" و رمان های "گسل" یا "کافه رنسانس" از "ساسان قهرمان" یا آثار "بهرام مرادی" و "ناصر غیاثی" که این دو تن (به ویژه بهرام مرادی) با نثری زنده و چالاک و واقع گرایی درخشان و نگاه ژرف به درون آدم ها، نوعی روانشناسی اجتماعی را انعکاس می دهند.

از نویسندگان داخل ایران حرفی نمی زنید... مثلاً مندنی پور یا صفدری و...

نه... من با کار آنها ارتباط برقرار نمی کنم. معتقد هم نیستم که وقتی یکی، کاری را در بهترین شکل اش انجام داده، آدم بیاید کپی همان کار را ببیند و به به و چه چه کند... نویسندگی به حیرت در آوردن مردم نیست؛ بلکه نفوذ تدریجی در زندگی معنوی آدم ها است. آن تشعشعی را که در کار "بهرام صادقی" می بینیم در کار بسیاری از این جوان ها نمی بینیم.

این عدم ارتباط به خاطر فاصله سنی نیست؟

نه... البته شاید بعضی ها بگویند ما پیر شده ایم و سلیقه مان هم عوض شده. اما من می گویم اگر این طور است، چطور ما مدرن ترین کارهای اروپایی و امریکایی مثل کارهای "براتیگان" و "فوئنتس" و... را می خوانیم و می فهمیم و برایمان جذاب است ولی به کار عجیب و غریب نویسنده جوان یا هم سن خودم توجه نمی کنم؟ خب دلیلش این است که آن چیزی که باید از درون جامعه برخاسته باشد و یک آدمی به شکلی ژرف و همه جانبه به آن نگاه کرده باشد، در آن اثر نمی بینم. البته بین نسل جوان نویسندگان خوبی هم هستند مثل محمدرضا پورجعفری و...

کاتب چطور؟

نه... به نظر من "سناپور" از "کاتب" بهتر است. اما اینکه چرا من از "سناپور" بیشتر صحبت نمی کنم، دلیلی دارد که ممکن است درست یا غلط باشد اما به هر حال باید بگویم که من به استمرار ادبی و یک کارنامه پایدار فکر می کنم. نویسندگانی بودند که یک دهه کار کردند و ادامه ندادند و حال هیچ اسمی از آنها نیست. اگر من راجع به نویسندگان دیگری به تفصیل صحبت کردم آنها چهار پنج دهه کار کرده اند و نشان داده اند که کار و زندگی و سرنوشت شان نوشتن است. البته بین نویسندگان جوان آدم های زیادی را می شناسم که خوب می نویسند...

مثلاً چه کسانی؟

مثلاً خانم "فرزانه کرم پور"... اما آیا این زندگی بی رحم به "کرم پور" اجازه می دهد به اندازه "صادقی" یا "ساعدی" کار کند؟ او تا کی دوام خواهد آورد؟تا کی ایمان عجیب و غریب و جنون آمیزش به نوشتن متوقف نخواهد شد؟ این است که وقتی راجع به نسل جوان و نویسنده هایی مثل آقای "کاتب" صحبت نمی کنیم به این دلیل نیست که او را نویسنده خوبی نمی دانیم. نه... او نویسنده خوبی است. اما آن ضرب المثل عامیانه "جوجه را آخر پاییز می شمارند" اینجا مصداق دارد. و در واقع در پایان زندگی هنرمندان است که ما کنجکاو می شویم ببینیم آدم ها چه کار کرده اند.

به "فرزانه کرم پور" اشاره کردید... بین نویسندگان زن کس دیگری هم هست که کارش را بپسندید؟

بله... "اهل غرق" منیرو روانی پور را دوست دارم. البته یک نیمه اش را یعنی تا قبل از آنکه بیاید توی شهر. چون از آنجا به بعد دچار اعوجاج می شود. "کنیزو" را هم دوست دارم چون تجربیاتی است که او واقعاً آنها را زیسته است. از "غزاله علیزاده" هم خانه ادریسی هایش را خیلی دوست دارم. همچنین کارهای "شهرنوش پارسی پور" را. "پارسی پور" نویسنده ای است که مسائل را خیلی خوب دیده و به حد کافی مطالعه کرده و خیلی خوب و دقیق می نویسد و من همه کارهایش را دوست دارم.

کارهای "گلی ترقی" را چطور؟

بله... مخصوصاً یکی از کارهایش را به نام "بزرگ بانوی روح من" و همچنین "خواب زمستانی"اش را خیلی دوست دارم. گلی ترقی از نویسندگانی است که خیلی خوب فکر می کند و این فرهنگ را هم می شناسد و نوشته هایش بدیع است. چندتا از کارهای "میهن بهرامی" هم خیلی خوب است. سنت هایی که "میهن بهرامی" شرح می دهد بسیار دقیق و زیبا است. اما اینکه آیا از توصیف این همه ظرایف داستان ساخته می شود یا نه، موضوعی است که باید بیشتر به آن پرداخته شود.اما در مجموع به نظر من آینده ادبیات ما متعلق به خانم ها است. مردها دارند در اثر قسط و وام و دیگر مشکلات بدبخت می شوند و خانم ها در سایه یک نوع رفاه معنوی و فراغت بیشتر و بیشتر از این نظر که آنها یک نیروی تازه نفس هستند، به عرصه فرهنگ یورش آورده اند و چه در نقاشی، چه در سینما و چه در ادبیات، فاتحان آینده خواهند بود و ما آقایان محترم به بردگی شان مفتخر خواهیم شد،

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مسیح مادر تالیف بانو پوران فرخزاد در سال 1383 و توسط ناشر ایران جام به چاپ رسید. نقدی بر این اثر ارزشمند را به قلم دوست محقق آقای مصطفی علی پور بخوانید:

 

 

نقدی بر مسیح مادر

مصطفی علی پور

 

اشاره:

حضور زن یا زنان در شعر زنده‌یاد احمد شاملو (الف ـ بامداد) محور اصلی بحث پوران فر‌ّخزاد است. اینكه اصولاً "زن" تا چه مایه در شكل‌گیری آثار شاملو نقش ایفا كرده و تا چه حد آثارش‌ ـ كه گاه جمع فرهیختگی زبان و زیبایی است‌ ـ ، مدیون پدیدة شاعرانة "زن" است.
این برداشت، ظاهرا‌ً طرح خانم پوران فر‌ّخزاد در نوشتن كتاب "مسیح مادر" بوده است. طرحی كه به خودی خود می‌توانست و می‌تواند زمینة موضوعی اشعار بسیاری از شاعران جهان باشد و اگر به درستی انجام شود، شاید بتواند پرده از روی بسیاری از ابهامهای معنایی و متنی آثار بزرگ شاعران بردارد.
مؤل‍ّف محترم، شاملو را همچون فروغ، شاعری تجربه‌گرا می‌داند (ص 7) نیز نابغه‌ای كه هر چند گاه در گوشه‌ای از این جهان پدیدار می‌شوند(ص9) و از منظر همین تجربه‌گرایی و نبوغ است كه دو پدیدة "زن و اجتماع" منشأ الهام او در آفرینش شعرهایش می‌شوند.
از نوشته‌های مؤل‍ّف این طور می‌شود دریافت كه شاملو شاعر زن است و عشق، چون همسری‌‌ِ چند زن را تجربه كرده، همچنان كه شاعری اجتماعی است، زیرا مبارزات اجتماعی را نیز در كارنامة خود دارد.
در نگاهی این چنینی است كه خانم پوران فر‌ّخزاد، عشق شاملو را به "زن" و حتی به "دختران طن‍ّاز كوچه و خیابان"، چنان با آب و تاب گزارش می‌كند، (ص12) كه گویا دارد از فتوحات و افتخارات بزرگی رمزگشایی می‌كند. مثلا‌ً در معر‌ّفی منشأ شعری از دفتر، آهنگهای فراموش‌شده، به زنی یا دختری زیبا اشاره می‌كند به نام "گالیا".
كسی كه خود شاملو نیز چندان به وی اشاره‌ای نداشته است. ولی نویسنده می‌خواهد به هر قیمتی شده، این شعر را به بند ناف "گالیا" ببندد، می‌نویسد: "شاید اگر تاریخ سرایش این شعرواره روشن می‌شد، می‌توانستم بگویم آن را به خاطر نخستین عشق رسمی خود، "گالیا" نوشته است(ص 13) دختری كه به گفتة نویسنده، نیمه‌شبها به به رسم تیمارداری به دیدار شاعر می‌رود و با حضور خود اتاق كوچك و نمور زندان را به بهشتی همانند می‌كند،(ص14) و بعد با اندوه و دریغ و حسرت می‌نویسد: "از آنچه بین این عاشق و معشوق جوان گذشت، نویسنده را خبری نیست." (ص16) گویا عاشق و معشوق جوان می‌بایست نویسندة محترم (خانم پوران فر‌ّخزاد) را از آنچه بینشان می‌گذشت، با خبر می‌ساختند.
مادر شاعر نیز با آن سرگردانیها، بی‌پولیها، تنهایی و مرگ چند فرزند و پدر و همسر، از لطف قلم نویسنده بی‌بهره نمی‌ماند، و ضمن كشف همانندیهایی میان زندگانی شاملو و اوضاع خانوادگی وی با زندگی خانوادگی خود (خانوادة فر‌ّخزاد)، وضعی‍ّت خانوادگی شاملو را بسیار ناگوار توصیف می‌كند. هر چند خانواده فر‌ّخزاد به دلیل نبردهای دائمی پدر و مادر و گریز پدر از خانواده "طعم گس بی‌پولی" را می‌چشد.
نویسنده آن‌گاه عشق شاملو به مادر را كه خود شاعر بسیار اندك در آثارش نشان داده از نوع عشق‌ِ "ع‍ُقدة ادیپ" (البته به گفته و تأكید نویسنده "با حذف امیال جنسی") می‌خواند و از نوع عشق مردانی می‌داند مادر‌گرا، كه در كودكی دور از چشم پدران به مادرانشان عشق می‌ورزیدند.
مؤل‍ّف محترم روشن نمی‌كنند چه نوع عشقی است كه فرزندان به مادران دارند كه حتما‌ً باید دور از چشم پدران اتفاق بیفتد؟! عشقی كه به تأكید نویسنده و گفتة "فروید" باعث نفرتشان از پدرانشان می‌شد. (ص 21)
اصلاً این چه نوع ارج‌گذاری احمد شاملوست كه عشق به زنان و حتی به مادرش، به گفتة نویسنده از نوع "عقدة ادیپ" باید از افتخارات او به‌شمار آید؟
پیداست در آغاز زندگی و شاعرانگی بسیاری از شاعران، زنی حضور داشته است كه گاه مایة الهام و اسباب خلاقی‍ّت شاعر را فراهم می‌آورد. مثل آنچه دربارة نیما یوشیج، شهریار، نزار قب‍ّانی، مایاكوفسكی و... اتفاق افتاد. اما هیچ یك حضور این‌چنینی زن را در اندیشه و شعرشان مثل پرچم افتخار بر سر در خانه‌هاشان به اهتزاز درنیاوردند.
بسیاری از سر حجب و تقوا ـ بیشتر شاعران ایرانی‌ ـ حت‍ّی از یادكرد خشك و خالی آن طفره رفتند و یا به نقل خاطره‌واری از آن قناعت كردند. اصولا‌ً پرداختن این‌چنینی مبسوط و غلیظ و حماسی به این بخش از زندگی یك شاعر بزرگ مثل احمد شاملو كه خود نیز چندان علاقه‌ای به یادكرد این‌چنینی آنها نداشت، چه امتیازی می‌تواند باشد؟
جز اینكه احتمالا‌ً تصویر شخصیت او را در ذهن پ‍ُرشماری از خوانندگان مشتاق شعرهای او مخدوش كند و غیر اخلاقی جلوه دهد، چه نتیجه‌ای می‌تواند داشته باشد؟
نویسندة محترم باید بداند كه آنچه شاملو را با همة فراز و نشیبهای شعری و فكری‌اش در گذر از چند نسل همچنان بزرگ و احترام‌برانگیز ساخته است، فریاد "درد مشترك" او و خلق لحظاتی است كه از مهتابی به كوچة تاریك خم می‌شد و به جای همة نومیدان می‌گریست و نیز در كنار غم نان، همچنان برای انسان سرودها می‌‌ساخت1. اینها برای وی ح‍ُرمت آورد و می‌آورد نه ركوردشكنی او در عشق به زنان و ازدواجهای ناكام و چندباره و مكر‌ّر كه خود نیز به نفرت از آنها یاد كرده است2.
و اصلاً اگر این توصیفهای شاعرانة نویسنده از هر یك از زنان شاملو مثلا‌ً "باشندة زیبای تقدیر" (ص 43)، "زنی سرشار از شور و شعور و تكاپو و جنبش كه در آبهای ازلی پارو می‌كشد" (ص 46)، "آموزگاری مهربان"، "بانویی ساده و صمیمی (ص 89) كه تحصیل‌كرده و زباندان و سرشناس بود"(ص93) درست باشد، و بتوان تأثیر سایة حضور آنان را بر شعرهای خوب شاملو باور كرد، چگونه است كه پس از اندك زمانی این "باشندگان زیبای تقدیر" هر یك به شیوه‌ای خود را از شر‌ّ شاعر می‌رهانند و یا شاعر را از شر‌ّ خود ....؟ و حتی یكی از آنها با وجود‌ِ آوردن چهار فرزند برای شاعر، شاعر را در تنهایی و سرگردانی رها می‌كند؟ و یا شاعر از تحمل چنین "باشندة زیبای تقدیر" شانه خالی می‌كند؟
نویسنده می‌كوشد پشت همه شعرهای عاشقانة شاملو، یك زن را معر‌‌ّفی كند و به خوانندة كتابش بقبولاند كه شاعر، همة این عاشقانه‌هایش را در ستایش زنی نوشته است و از اینكه ممكن است در شعری زنی، منشأ الهام شاعر نباشد، بسیار نگران و متأسف می‌شود:
"نمی‌دانم و از این نادانی در تردیدم كه مبادا الهام‌آور این شعر، نه یك زن، بل آرمانهای حزب توده باشد كه زمانی كوتاه شاعر مردم‌دوست و انسان‌گرا را جذب خود كرده بود!"(ص40)
حال آنكه هر كسی می‌‌داند كه "شعر عاشقانه" یك ژانر است، یك نوع شعری است و لزوما‌ً نباید منشأ الهام بیرونی داشته باشد و می‌تواند بیش از آنكه به عنصر زن مرتبط باشد به حضور زن درونی شاعر مرد و به گفتة یونگ‌ "آنیما" ارتباط پیدا كند، كه "تجس‍ّم تمام تمایلات روانی زنانه در روح مرد است.3"
چگونه می‌شود عشق مادر به فرزند را كه به گفتة نویسنده "او را در آغوش می‌كشد و می‌بوسد و می‌بوید و می‌نوازد و..." فرویدی تعبیر كرد و "غریزة مادری را هم برآمده از خودخواهی و شهوات پنهان" (ص 47) دانست؟ با این همه نویسنده تأكید می‌كند: "اگر هم به راستی چنین باشد، (= غریزة مادری برآمده از خودخواهی و شهوات پنهان) باز هم شیرین و شایان پذیرش است!"(ص47)
شاملو شاعر بزرگی است و آن‌قدر شعرهای خوب و بزرگ دارد كه بتواند برای وی ح‍ُرمت مل‍ّی بیاورد. ترجمه‌ها و بازسراییهایش از آثار بزرگ نویسندگان و شاعران جهان و مهم‌تر از آنها كتاب عظیم "كوچه"‌اش آن‌قدر كارنامة ادبی و هنری او را درخشان كرده است كه بتواند نه فقط جامعة ادبی و هنری، بلكه تودة كثیری از مردم عادی را دریغاگوی مرگ وی كند. و نیازی بدان نیست كه حضور زنان و دختران را در زندگی عادی، زناشویی و شخصی‌اش كه گاه ممكن است شخصیتهای عاشقانة شعرهایش نیز باشند، توجیه و به‌عنوان افتخارات وی ثبت كرد.
خود نیز هیچ‌گاه نخواسته است از این اخلاق و عادت زندگی‌اش‌ ـ حت‍ّی در سالهای پیش از انقلاب كه هر گونه اظهاری و پرداختنی در این زمینه عادی و معمولی می‌نمود - دفاع كند. هر چند حضور یك و دو زن در زندگی‌اش دستمایة شعرهای خواندنی شده است؛ و یا فرصتی فراهم آورده است تا او به‌عنوان یك شاعر، به ستایش زیبایی، زلالی و بزرگی زن در جامعة مسل‍ّط مردسالار بپردازد.
تعبیرهای آن‌چنانی نویسنده از احمد شاملو به‌ویژه آنجا كه می‌نویسد: "در حال و هوای بی‌جفتی و بی‌عشقی احمد شاملو كه دریایی در خود نهفته دارد، مانیفست خود را دربارة شعر نو... پی می‌گیرد،" (ص 99) جز تنز‌ّل شخصیت شاملو هیچ سودی ندارد. شاملو در این گونه تعبیرهای نویسنده تا سطح آدمهای كوچك سطحی و مبتذل سقوط می‌كند. این چگونه پژوهشی است كه باید تمامی محرمات زندگی خصوصی شاعر چنین عریان شود؟ و اصلاً این افشاگریهای مشفقانه(!)
چه اعتباری برای شاعری كه به مدد چند دهه فعالیت جد‌ّی ادبی و هنری یكی از سرشناس‌ترین چهره‌های ممتاز ادبی معاصر است، فراهم می‌آورد كه خانم پوران فر‌ّخزاد چنین ارشمیدس‌وار فریاد "یافتم یافتم" سر می‌دهد؟
ورود "آیدا سركیسیان" به زندگی شاعر كه نویسنده از آن به "هبوط، هبوط ناگهانی آیدا بر جزیرة زمستان‌‌زدة احمد شاملو" تعبیر می‌كند، چنان جد‌ّی تل‍ّقی می‌شود كه از نظر نویسنده اگر چنین هبوطی اتفاق نمی‌افتاد، به گفتة وی (نویسنده) "احمد شاملویی را كه ما حالا داریم و مغرورانه بر تارك ادبیات معاصر نشانده‌ایم، هرگز به این شكل و شمایل نداشتیم."‌(ص 106)
هر چند تأثیر "آیدا" در زندگی ادبی احمد شاملو را می‌‌توان در دفترهایی كه به نام "آیدا" مثل "آیدا در آینه" و "آیدا، درخت و خنجر و خاطره" منتشر شده‌اند، یافت، اما آیا خود آیدا اد‌ّعاهای چنین متعص‍ّب‍انه و اغراق‌آمیز نویسنده را می‌پذیرد؟
آیا این، خود رهنمود و نشانی غلط برای خیل پ‍ُرشمار جوانان شاعر و خوانندة شعر شاملو نیست كه مثلاً اگر می‌خواهند شاعر واقعی باقی بمانند، باید به نسخه‌ای كه خانم پوران فر‌ّخزاد پیچیده است، عمل كنند؟
و بالاخره، نویسنده پس از چندین و چند بار مادینه، نرینه گفتن و مذك‍ّر و مؤن‍ّث كردن، شاملو را به گفتة خودش "به رغم دانش و بینشی كه دارد"، شاعری می‌داند كه "هرگز نتوانسته ذهن آركائیك خود را از زن‌ستیزی رایج خالی كند." (ص 125) به گفتة نویسنده زن از نظر شاملو "نه موجودی پا به پای مرد، بل موجودی در خدمت اوست."، "ابزاری برای خوشبادیها و خوشباشیهای مرد" است. (ص 125)
نویسنده این اد‌ّعای قاطع را فقط از درون این عبارت "آیدا در آینه" كه: "ای كلادیوسها / من برادر ا‌ُفلیای بی‌دست و پایم" (ص 126) كشف كرده است، مستند دیگری در دست ندارد. این گفته اما راست است كه "عشق در نظر‌گاه شاملو چیز دیگری است و نیایش نوعی دیگر" (ص 157) و متفاوت از سروده‌های تولل‍ّی، نادرپور و مشیری. چرا كه شاملو گاه از عشقی خصوصی به عشقی عام و انسانی پ‍ُل می‌زند و از دردی سخن می‌گوید كه درد انسان است؛ ـ كوه با نخستین سنگ آغاز می‌شود / و انسان با نخستین درد / در من زندانی ستمگری بود/ كه به آواز زنجیرش خو نمی‌كرد / من با نخستین نگاه تو آغاز شدم / توفانها / در رقص عظیم تو / به شكوهمندی / نی‌لبكی می‌نوازند / و ترانة رگهایت / آفتاب همیشه را طالع می‌كند4. (آیدا در آینه، ص 152)
ـ دستانت آشتی است / و دوستانی كه یاری می‌دهند / تا دشمنی از یاد برده شود5. (آیدا در آینه، ص 153)
بهتر بود نویسنده این سطرها را نیز می‌دیدند و درمی‌یافتند كه "زن" نه آن چنان كه پرداخته‌اند، در شعر شاملو ابزار است و نه آن‌‌چنان كه كشف كرده‌اند، شاملو شاعر زن‌ستیز... این سطرها یكی از اوجهای ارج‌گذاری زن در شعر روزگار ماست:
اكنون / هر زن، مریمی است. / و هر مریم را /عیسایی بر صلیب / بی‌تاج خار و صلیب و ج‍ُلجتا / بی‌پیلات و قاضیان و دیوان عدالت....6
آیدا درخت، خنجر و خاطره (ص 107)
و این نیز نگاهی دیگر به شخصیت زن امروز در یكی دیگر از شعرهای شاملو:
ای صبور / ای پرستار / ای مؤمن / پیروزی تو میوة حقیقت توست / رگبارها و برف را / توفان و آفتاب آتش ؟ را / به تحم‍ّل و صبر شكستی / باش تا میوة غرورت برسد... / پیروزی عشق نصیب تو باد.7
آیدا درخت، خنجر و خاطره (ص 50)
اما با این همه، حت‍ّی وجود "آیدا" نیز برخلاف نظر نویسندة محترم همواره نمی‌تواند برای شاعر پناهی شود و گریزگاهی:
همه لرزش دست و دلم / از آن بود/ كه عشق، پناهی گردد/ پروازی نه/ گریزگاهی گردد. / آی عشق! آی عشق! / چهرة آبی‌ات پیدا نیست....8
و بالاخره، آشكار نیست نویسندة محترم از كجای شعر "حدیث بی‌قراری ماهان"، "ناتوانی شاملو را در بستر همسر همدلش" دریافته است كه چنین قاطع و بی‌احتیاط می‌نویسد:
"و به ناتوانی در بستر همسر همدلش می‌اندیشید كه روزگاری پیش، خیلی دور، او را به هیئت غولی زیبا دیده و به توانایی‌اش دل، بسته بود." (ص 217)
با این همه گشایش چنین فصلی در زندگی شاعران امروز فرصت و غنیمتی است.
و افتخار این آغازگری و ابتكار به نام خانم پوران فر‌ّخزاد ثبت می‌شود. آنچه در رهگذر این نوع پژوهش بایسته است، رعایت احتیاط و اصل وسواس اخلاقی در پرده‌گشایی از صحنه‌های خصوصی زندگی شاعرانة شاعران است. تا خدای نكرده به شخصیت فردی و خانوادگی آنان آسیبی نرسد. این احتیاط و وسواس دربارة شاعران و هنرمندانی كه از میان ما رفته‌اند و نیستند تا احیانا‌ً از خود دفاع كنند، باید بیشتر و افزون‌تر باشد. به علاوه برابر اصل عدم قطعی‍ّت معنا و تأویل، شایسته آن است كه از حدود احكام قطعی كه غالبا‌ً از تغییر پژوهشگر در متن برمی‌آید، خودداری كنیم.
این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

لالایی ها نخستین شعرهای نانوشته ی زنان ایرانی

پیرایه یغمایی

 

"لالایی" نخستین پیمان آهنگین و شاعرانه ای است که میان مادر و کودک بسته می شود. رشته ای است، نامریی که از لب های مادر تا گوش های کودک می پوید و تاثیر جادویی آن خواب ژرف و آرامی است که کودک را فرا می گیرد. رشته ای که حامل آرمان ها و آرزوهای صادقانه و بی وسواس مادر است و تکان های دمادم گاهواره بر آن رنگی از توازن و تکرار می زند. و این آرزوها آن چنان بی تشویش و ساده بیان می شوند که ذهن شنونده در این که آن ها آرزو هستند یا واقعیت، بی تصمیم و سرگردان می ماند. انگار که مادر با تمامی قلبش می خواهد که بشود و می شود.

"لالایی" ها از جمله ادبیات شفاهی هر سرزمینی هستند، چرا که هیچ مادری آن ها را از روی نوشته نمی خواند و همه ی مادران بی آن که بدانند از کجا و چه گونه، آن ها را می دانند. انگار دانستن لالایی و لحن ویژه ی آن از روز نخست برای روان زن تدارک دیده شده است.
زن مادر باشد یا نباشد، لالایی و لحن زمزمه ی آن را بلد است و اگر زنی که مادر نیست در خواندن آن ها درنگ می کند، برای این است که بهانه ی اصلی خواندن را فراهم نمی بیند، اما بی گمان اگر همان زن بر گاهواره ی کودکی بنشیند، بی داشتن تجربه ی قبلی، بدون این که از زمینه ی شعر و آهنگ خارج شود، آن ها را به کمال زمزمه می کند. گوِیی که روان مادرانه از همان آغاز کودکی به زن حکم می کند که گوشه ای از ذهنش را برای فراگیری این ترانه های ساده، سفید بگذارد.
شاید بتوان گفت که لالایی ها طیف های رنگارنگی از آرزوها، گلایه ها و نیایش های معصومانه ی مادرانه هستند که سینه به سینه و دهان به دهان از نسل های پیشین گذشته تا به امروزیان رسیده و هنوز هم که هنوز است، طراوت و تازگی خود را حفظ کرده اند، به گونه ای که تا کنون هیچ ترانه ی دیگری نتوانسته جایشان را بگیرد.
در حقیقت لالایی ها -  این دیرپاترین ترانه های فولکلوریک -  آغاز گاه ادبیات زنانه در پای گاهواره ها هستند که قدمت شان دیگر تاریخی نیست، بلکه باستان شناختی است.

از دو بخشی که هنگام خواندن یک لالایی به دست می آید، یعنی آهنگ و شعر،  آهنگ به کودک می رسد و شعر از آن مادر است. زیرا آن چه از نظر شنیداری برای کودک گاهواره ای دارای بیش ترین اعتبار است. ضرب آهنگ لالایی است، وگرنه همه می دانیم که شعر لالایی زبان فاخری ندارد و تازه اگر هم داشته باشد کودک گاهواره ای آن را دریافت نمی کند. تنها زمزمه و لحن گیرای مادر است که به کودک لذت می دهد و او را می خواباند. مادر چه خوش صدا باشد و چه نباشد، کودک با زمزمه ی او الفتی به هم می زند و لحن او چون جویباری در گوش های کوچکش حظ و طراوت می ریزد.
از طرفی دیگر تجربه نشان می دهد که کودکان با این که با لالایی بزرگ می شوند، هرگز شعر آن را یاد نمی گیرند و ذهن خود را موظف به فراگیری لالایی نمی کنند و زمانی هم که به حرف می آیند، هرگز لالایی را به عنوان ابزار خیال خود به کار نمی گیرند. حتا دختران هم هنگام خواباندن عروسک خود، برایش لالایی نمی خوانند بلکه بیش تر سعی دارند که روی او را بپوشانند و به او امنیت بدهند. زیرا در هنگام بازی بیش تر می خواهند عروسک را دریابند، نه این که او را بخوابانند. اما اگر همین دخترکان بخواهند خواهر یا برادر کوچک تر خود را بخوابانند، بر اساس داشتن روان مادرانه، حتمن برایش لالایی می خوانند.

آهنگ لالایی ها نیز تناسب مستقیم با نوع گاهواره و وسعت تاب آن دارد و چون نوع گاهواره در شهرهای ایران مختلف است، از این رو لحن زمزمه ی مادران نیز متناسب با آن متفاوت می شود. مثلن گاهواره هایی که در جنوب و نقاط مرگزی ایران برای خواباندن کودک به کار می رود، "ننو" نام دارد که بی گمان این واژه از کلمه ی ننه گرفته شده است [*] (چون گاهواره را مادر دوم کودک نیز می گویند.) ننوها را به جایی می بندند. چنان که یک لالایی ملایری می گوید :

لالالالا کنم ایواره وختی         للوته بونم، شاخ درختی

که در مجموع یعنی غروب هنگام، تو را لالایی می گویم و للویت (= نانو = ننو) را بر شاخه ی درختی می بندم. (ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ ١٨٦)
برای بستن ننو در اتاق اغلب دو میخ بزرگ به دو زاویه ی روبروی هم، به دیوار اتاق می کوبند و گهواره را که معمولن از جنس چرم یا پارچه ی سختی است، با طناب های محکم عَلـَم می کنند. وسعت تاب این گاهواره بسیار زیاد است، یعنی با یک تکان دست، از این سوی اتاق تا آن سوی دیگر تاب برمی دارد و گاه صدای تاب گهواره و حتا صدای کلیک میخ طویله با زمزمه ی لالایی می آمیزد، که حال و هوای خوشی به وجود می آورد.

اما گاهواره های شمالی، که به آن ها گاره (= گهواره) می گویند، از چوب است و زیر آن حالت هلالی دارد و تقریبن هم سطح زمین است. تکان های "گاره" کوتاه و پشت سر هم و مقطع است.
اما شعر لالایی ها از آن مادر است، زیرا مادر با خواندن لالایی در حقیقت با کودک گاهواره ای خود گفت و گو می کند و اگرچه می داند که او سخنش را نمی فهمد، اما همین قدر که کودک به او گوش فرا می دهد برایش کافی است. شعر های لالایی ها اگرچه بسیار ساده است و گاهگاهی هم از وزن و قافیه خارج می شود، اما از نظر درون مایه ی احساسی بسیار غنی و همواره حامل آرزوهای دور و نزدیک مادر است و از نظر مضمون نیز چندان بی زمینه نیست،

به طور کلی لالایی ها را می توان به شیوه ی زیر دسته بندی کرد:

١-  لالایی هایی که مادر آرزو می کند کودکش تندرست بماند و او را به مقدسات می سپارد:

لالالالا که لالات می کنم من      نگا بر قد و بالات می کنم من
لالالالا که لالات بی بلا باد        نگهدار شب و روزت خدا  باد  !

(فرهنگ عامیانه ی مردم ایران، برگ ٢١۷)

لالاییت می کنم خوابت نمیاد         بزرگت کردم و یادت نمیاد
بزرگت کردم و تا زنده باشی          غلام حضرت معصومه باشی

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ ١٩١)

٢-  لالایی هایی که مادر آرزو می کند، کودکش بزرگ شود، به ملا برود  و با سواد شود:

لالالالا عزیز ترمه پوشم            کجا بردی کلید عقل و هوشم
لالالالا که لالات بی بلا باد        خودت ملا، قلمدونت طلا باد !

(ترانه های ملی ایران، برگ ١٤۷)

لالالالا عزیز الله    قلم دس گیر، برو ملا     بخوون جزو کلام الله

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ ١٨٢)

٣-  لالایی هایی که مادر آرزو می کند کودکش به ثمر برسد:

لای لای دییم یاتونجه           گؤ زلرم آی باتونچه
( لالایی می گویم تا به خواب روی   ادامه می دهم تا ماه فرو رود)
سانه رم الدوز لری             سن حاصله یتوننچه
(و ستاره ها را می شمارم    تا تو بزرگ شوی و به ثمر برسی)

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ  ١٨۷)

٤-  لالایی هایی که مادر در آن ها به کودک می گوید که با وجود او دیگر بی کس و تنها نیست:

الا لا لا تو را دارم      چرا از بی کسی نالم ؟
الا لالا زر در گوش     ببر بازار مرا بفروش
به یک من آرد و سی سیر گوش
(گوشت)

(تاریخ ادبیات کودکان ایران، برگ ٢٩)

لالالالا گل آلاله رنگُم               لالالالا رفیق روز تنگُم
لالالالا کنم، خووت کنم مو       علی بووم و بیارت کنم مو
(خوابت کنم من)               (علی گویم و بیدارت کنم من)

(ترانه و ترانه سرایی در ایران،  برگ ١٨٦)

۵-  لالایی هایی که مادر آرزو می کند کودکش بزرگ شود و همسر بگیرد و او عروسی اش را ببیند:

لایلاسی درین بالا          یو خو سو شیرین بالا
(کودک نازم که لالایت سنگین است     خوابت شیرین است)
تانریدان عهد یم بودو       تو یو نو گؤ روم بالا
(با خدا عهد کرده ام که      عروسی تو را ببینم)

(ترانه و ترانه سرایی در ایران،  برگ ١٨٦)

قیزیم بویوک اولرسن    بیرگون اره گیدرسن
(دخترم روزی بزرگ خواهی شد     به خانه ی شوهر خواهی رفت)
الله خوشبخت ایله سین    بیرگون ننه ایله سین
(خدا تو را خوشبخت کند !         که روزی مادر خواهی شد)

(ترانه و ترانه سرایی در ایران،  برگ ١٨٨)

گاه در این دسته از لالایی ها رگه هایی از حسرت و رشک ورزی به چشم می خورد:

گل سرخ منی زنده بمونی           ز عشقت می کنم من باغبونی
تو که تا غنچه ای بویی نداری       همین که گل شدی از دیگرونی

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، برگ ۷۷٣)

٦-  لالایی هایی که مادر آرزو می کند هنگامی که کودکش بزرگ شد قدرشناس زحمات او باشد:

لای لای د یم آد یوه      تاری یتسون داد یوه
(لالایی گفتم به نام تو      خداوند یاور و داد رس تو باشد)
بویو ک اولسان بیرگون سن   منی سالگین یاد یوه
(روزی که بزرگ شدی     زحمات مرا به یاد آوری)

(ترانه و ترانه سرایی در ایران،  برگ ١٨۷)

اما خود پیشاپیش می داند که کودک فراموش خواهد کرد:

لالاییت می کنم با دس پیری         که دسّ مادر پیرت بگیری
لالاییت می کنم خوابت نمیاد         بزرگت می کنم یادت نمیاد

(فرهنگ عامیانه ی مردم ایران (هدایت)، برگ ٢١۷)

۷-  لالایی هایی که مادر در آن ها از نحسی کودک و از این که چرا نمی خوابد گلایه می کند. این لالایی ها گاه لحنی ملامت بار، گاه عصبی و گاه طنز آمیز دارد:

لالالالا گلم باشی               تو درمون دلم باشی
بمونی مونسم باشی          بخوابی از سرم واشی

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، برگ ۷۷۵)

نمونه ی دیگر:

لالالالا گل پسته            شدم از گریه هات خسته ...

(همانجا)

نمونه ی دیگر:

لالالالا گل زیره                 چرا خوابت نمی گیره ؟
به حق سوره ی یاسین     بیا یه خو تو را گیره
                                  (بیاید خواب و تو را فرا گیره)

(تاریخ ادبیات کودکان ایران، برگ  ٢٩)

گاهی در این دسته از لالایی ها، مادر پای "لولو" را هم به میان می کشد و از او کمک می گیرد. روانشناسی این دسته از لالایی ها بسیار جالب است، چون مادر با شگردی که به کار می گیرد، لولو را از بچه می ترساند، نه بچه را از لولو ! و در ضمن یک اعتماد به نفس لفظی هم به کودک می دهد. مثلن می گوید:
" لولو برو ! بچه ی ما خوب است. می خوابد." یا " تو از جان این بچه چه می خواهی ؟ این بچه پدر دارد و دو شمشیر بر کمر دارد." و خلاصه چنین است و چنان:

لالالالا لالالایی               برو لولوی صحرایی
برو لولو، سیاهی تو        برو سگ، بی حیایی تو
که رود من پدر داره         دوخنجر بر کمر داره
دو خنجر بر کمر هچّی     دو قرآن در بغل داره

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ های ١٩٠-١٩١)

نمونه ی دیگر:

برو لولوی صحرایی            تو از بچه چه می خواهی ؟
که این بچه پدر داره           که خنجر بر کمر داره

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، برگ ۷۷۵)

نمونه ی دیگر:

لالالالا گل چایی             لولو ! از ما چه می خواهی؟
که این بچه پدر داره        که خنجر بر کار داره

(همانجا)

نمونه ی دیگر:

برو لولوی صحرایی         تو از روُدم چه می خواهی؟
که رود من پدر داره            کلام  الله  به  بر  داره

(گذری و نظری در فرهنگ مردم، برگ٣٣)

٨-  در دسته ی دیگری از لالایی ها مادر افزون بر آن که کودک را با کلام ناز و نوازش می کند، لالایی را به نام او مُهر می زند:

لالالالا گلم باشی          انیس و مونسم باشی
بیارین تشت و آفتابه       بشورین روی شهزاده
که شاهزاده خداداده      همون اسمش خداداده

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، برگ ۷۷٣)

نمونه ی دیگر، ترجمه ی یک لالایی ترکمنی:

اسم پسر من آمان است
کوه های بلند را مه فرا می گیرد
انگشتری یارش
همیشه در انگشتش است
بچه ی من داماد می شود
در هر دستش یک انار نگه می دارد
وقتی که در جشن ها می گردد
دختر ها به او چشم می دوزند ...

(تاریخ ادبیات کودکان ایران، برگ  ٣٢)

٩-  دسته ای از لالایی ها واگویه ی داستان کوتاهی است. از این رو طولانی تر از یک لالایی کوتاه چهار خطی است:

لالالالا گل نسری (= نسرین) / کوچه م (به کوچه ام) کـَردی درو بسّی (= بستی) / منم رفتم به خاک بازی / دو تا هندو مرا دیدن / مرا بردن به هندسون / به سد نازی بزرگم کرد / به سد عشقی عروسم کرد / پسر دارم ملک جمشید / دختر دارم ملک خورشید / ملک جمشید به شکاره / ملک خورشید به گهواره / به گهواره ش سه مرواری (مروارید) / کمربندی طلا کاری / بیا دایه، برو دایه / بیار این تشت و آفتابه / بشور این روی مهپاره / که مهپاره خداداده

(فرهنگ عامیانه ی مردم ایران (هدایت)، برگ ٢١٨)

این لالایی توسط شاعر معاصر منصور اوجی به این صورت هم ضبط شده است:

سر چشمه ز او (= آب) رفتم / سبو دادم به خو (= خواب) رفتم / دو تا ترکی ز ترکسون (= ترکستان) / مرا بردن به هندسون (=هندوستان) / بزرگ کردن به سد نازی / شوور (= شوهر) دادن به سد جازی (= جهازی) / لالالالا بابا منصور /  دعای مادرم راسون (= برسان) / دو تا گرجی خدا داده / ملک منصور به خو رفته / ملک محمود کتو (= کتاب، اشاره به مکتب) رفته / بیارین تشت و آفتابه / بشورین روی مهپاره

(کتاب هفته، شماره ی١٣)

گاهی این لالایی های داستان گونه، زمینه ی مذهبی دارند:

لالا لالای  لالایی / شبی رفتم به دریایی / درآوردم سه تا ماهی / یکی اکبر، یکی اصغر / یکی داماد پیغمبر / که پیغمبر دعا می کرد / علی ذکر خدا می کرد / علی کنده در خیبر / به حکم خالق اکبر

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ ١٩٢)

١٠-  بسیاری از لالایی ها از نظر جامعه شناسی ارزشی ویژه دارند. مثلن در بیشتر لالایی ها مادر ضمن نوازش کودک و مانند کردن او به همه ی گل ها - حتا گل قالی ! - به این اشاره دارد که پدر کودک بیرون از خانه و مادر تنها است:

لالالالا گل قالی         بابات رفته که جاش خالی
لالالالا گل زیره          بابات  رفته  زنی  گیره

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ ١٨٣)

نمونه ی دیگر:

لالالالا گل نازی           بابات رفته به سربازی
لالالالا گل نعنا             بابات رفته شدم تنها
لالالالا گل پسته          بابات رفته کمر بسته
لالالالا گل خاشخاش    بابات رفته خدا همراش
لالالالا گل پسته          بابات بار سفر بسته
لالالالا گل کیشمیش    بابات رفته مکن تشویش

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، برگ۷۷٣)

یا در این لالایی که مادر شادمانی خود را از آمدن مرد خانه به کودک می گوید:

لالالا گل سوسن   بابات اومد چش ام روشن

(همان جا)

این لالایی ها افزون بر آن که به پیوندهای عاطفی میان زن و شوهر اشاره می کنند، نشانگر بافت خانوادگی و چه گونگی وظایف پدر و مادر در آن زمان ها هم هستند.این که پدر برای فراهم آوردن هزینه ی زندگی باید بیرون از خانه باشد و مادر مسوول امور داخل خانه و به ثمر رساندن کودکان است.

١١-  برخی از لالایی ها - بی آنکه عمدی به کار رفته باشد - اشاره ی واضح به روابط بازرگانی دوره ی خود دارد:

لالا لالا ملوس ململ        که گهوارت چوب صندل
لحافت چیت هندستون     که بالشتت پَر سیستون
لالا ای باد تابستون         نظر کن سوی هندستون
بگو بابا عزیز من             برای رودم کتون (= کتان) بستون

دکتر باستانی پاریزی در مورد این لالایی کرمانی می گوید:

"این ترانه، اشاره ی جالبی دارد به کالایی که از سیستان به کرمان آمده و آن پر قوست. سیستان به علت وجود هیرمند و دریاچه ی هامون، مرکز تجمع قو و مرغابی و پرندگان دیگر دریایی بود و سال ها مردم سیستان علاوه بر حصیر بافی از جگن، کالای عمده ای را که صادر می کردند پر بود و این پر از طریق راه میان بُر میان سیستان و خبیص (شهداد کنونی) حمل می شد".

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، پانویس برگ ١٩١)

١٢-  بعضی از لالایی ها به موقعیت جغرافیایی شهر و خانه ی کودک اشاره می کند.

مانند لالایی زیر از اورازان که یک نکته ی فلسفی نیز در خود پنهان دارد و مادر ضمن خواندن آن به کودک هشدار می دهد که عمر به شتاب آب روان می گذرد:

بکن لالا، بکن جون دل مو      شمال باغ ملا، منزل مو
شمال باغ ملا نخلسونه       که عمر آدمی آب روو نه

(ترانه و ترانه سرایی در ایران، برگ ١٨٤)

 ١٣-  در برخی از لالایی ها که از مفاهیم عمیق و زیبا سرشارند، مادر آن گونه با کودک گهواره ای خود درد دل می کند و از غم ها و نگرانی های خود به او می گوید که گویی با یک آدم بزرگ سخن می گوید.

مانند لالایی زیر که نشانگر آن است که پدر مرده و فرزند روی دست مادر مانده است. در این لالایی مادر از اندوه این عشق از دست رفته و از تنهایی ناگزیرش برای کودک شِکوه می کند. این لالایی با تمامی لطافتی که دارد بیانگر یک زندگی به بن بست رسیده است:

گلم از دس برفت و خار مونده         به من جبر و جفا بسیار مونده
به دستم مونده طفل شیرخواری     مرا این یادگار از یار مونده ...

(کتاب کوچه، دفتر اول حرف ب، برگ ۷۷٤)

یا این لالایی دیگر که از بی وفایی ها و تنگناها حکایت دارد:

لالالالا عزیزم ، کبک مستم       میون هرچه بود دل بر تو بستم
لالالالا که بابات رفته اما           من بیچاره پابند تو هستم ...

(همان جا)

١٤-  بسیاری از لالایی های کردی، بلوچی، آذری و دیگر نقاط ایران به سبب گویش محلی خود نگهدارنده ی زبان سرزمین خود هستند و واژگان و اصطلاحاتی که در آن ها به کار رفته قابل درنگ است.

این لالایی ها اگر با گویش خود خوانده شوند حال و هوای پر شوری به دست می دهند و برگردان آن ها نیز تا حد گیج کننده ای زیباست. این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

بكتاش و رابعه

عطار نیشابوری

 چنین قصه كه دارد یاد هرگز؟
چنین كاری
که را افتاد هرگز؟

رابعه یگانه دختر كعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود كه قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شیرینی لب حكایت می ‌كرد. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود كه آنی از خیالش منصرف نمی ‌شد و فكر آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: "چه شهریارانی كه این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچكس را لایق او نشناختم, اما تو چون كسی را شایستـﮥ او یافتی خود دانی تا به هر راهی كه می ‌دانی روزگارش را خرم سازی." پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشكوهی گسترده شد كه از صفا و پاكی چون بهشت برین بود. سبز
ه بهاری حكایت از شور جوانی می ‌كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افكند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و كمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیكو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از میان همـه آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیك آن همه شادی و شكوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می كرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می كرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز می ‌كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر
می گریست و دلش چون شمع می گذاخت. پس از یك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را یكباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افكند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟

چنان دردی كجا درمان پذیرد
كه جان درمان هم از جانان پذیرد

رابعه دایه‌ ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرك و كاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پرد
ه شرم را از چهره او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشكار كرد و گفت:
چنان عشقش مرا بی ‌خویش آورد
كه صدساله غمم در پیش آورد

چنین بیمار و سرگردان از آنم
كه می ‌دانم كه قدرش می ‌ندانم

سخن چون می‌ توان زان سرو من گفت
چرا باید زدیگر كس سخن گفت

باری از دایه خواست كه در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت:

الا ای غایب حاضر كجائی
به پیش من نه ای آخر كجائی

بیا و چشم و دل را میهمان كن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان كن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو كارم

زتو یك لحظه دل زان برنگیرم
كه من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آئی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا كه هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
ترا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

پس از نوشتن, چهر
ه خویش را بر آن نقش كرد و بسوی محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یكباره دل بدو سپرد كه گوئی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشك شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد. مدتها گذشت. روزی بكتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنكه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخیش روی درهم كشید كه با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:

كه هان ای بی‌ دب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست

كه باشی تو كه گیری دامن من
كه ترسد سایه از پیراهن من

عاشق نا امید برجای ماند و گفت: "ای بت دلفروز, این چه حكایت است كه در نهان شعرم می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ كنی و اكنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خود
می رانیم؟"
دختر با مناعت پاسخ داد كه: "از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی كه آتشی كه در دلم زبانه می ‌كشد و هستیم را خاكستر می ‌كند بنزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست كه با جسم خاكی سرو كار داشته باشد. جان غمدید
ه من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس كه بهانـه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار كه با این كار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی."
پس از این سخن, رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و می خواند:

الا ای باد شبگیری گذركن
زمن آن ترك یغما را خبركن

بگو كز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی

چون دریافت كه برادر شعرش را می ‌شنود كلمـﮥ "ترك یغما" را به "سرخ سقا" یعنی سقای سرخ روئی كه هر روز سبوئی آب برایش می ‌آورد, تبدیل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تیز كرد و قیامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله كرد. از سوی دیگر بكتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود. سرانجام چشم زخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینكه نزدیك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد كه از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و یكسر بسوی بكتاش روان گشت او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كیست. این سپاهی دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشید.
اما بمحض آنكه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشكریان شاه بخارا به كمك نمی ‌شتافتند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این كمك پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبید نشانی از او نجست. گوئی فرشته ‌ای بود كه از زمین رخت بربست.
همینكه شب فرا رسید, و قرص ماه چون صابون , كفی از نور بر عالم پاشید؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت:

چه افتادت كه افتادی به خون در
چون من زین غم نبینی سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه می ‌خواهی زمن با این همه سوز
كه نه شب بوده‌ام بی‌سوز نه روز

چنان گشتم زسودای تو بی خویش
كه از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در برخویش بسته

اگر امید وصل تو نبودی
نه گردی ماندی از من نه دودی

نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكین داد و سیل اشك از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:

كه: "جانا تا كیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری

چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان

اگر یك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دل افروز

زشوقت پیرهن بر من كفن شد
بگفت این وز خود بی خویشتن شد"

چند روزی گذشت و زخم بكتاش بهبود یافت.
رابعه روزی در راهی به رودكی شاعر برخورد. شعرها برای یكدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودكی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودكی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بی ‌پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانكه نه خوردن
می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن كاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانكه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بكتاش نامه‌ های آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكایت می ‌كرد یكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاك كه از دیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث یكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهی محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمین تن را در آن بیفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان چنین كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فریادها كشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جوانی, آتش بیماری و سستی, آتش مستی, آتش از غم رسوایی, همـﮥ اینها چنان او را می ‌سوزاندند كه هیچ آبی قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ كرد. همچنان كه دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی كه در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیكر چون پاره ای از دیوار بر جای خشك شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز دیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند:

نگارا بی ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط كردم كه بر آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط كردم كه تو در خون نیائی

چون از دو چشم من دو جوی دادی
به گرمابه مرا سرشوی دادی

منم چون ماهی بر تابه آخر
نمی ‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اكنون
یكی آتش یكی اشك و یكی خون

به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جای تست نتوانم كه سوزد

به اشكم پای جانان می‌ بشویم
بخونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی
كه نوشت باد, ای یار گرامی

كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

چون بكتاش از این واقعه آگاه گشت نهانی فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شكافت .
نبودش صبر بی ‌یار یگانه
بدو پیوست و كوته شد فسانه

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

 

نگاهی به زن در ادبیات فارسی

حسن جوادی

 

گذشته از اجتماعات اولیه‌ که مادرشاهی در آن رواج داشته، در طول تاریخ، مرد بر زن مسلط بوده و رابطه‌ی میان این دو با کشاکش همراه بوده‌است. مردان جز برتری‌هایی که از نظر جسمی، مادی، قدرت اقتصادی و اجتماعی، در جامعه داشته‌اند، از موهبت آموزش و تحصیلات نیز برخودار بوده‌اند و از آن جا که اکثریت باسوادان جامعه را مردان تشکیل می‌دادند، تاریخ و ادبیات نیز به قلم آنان نوشته ‌شده و بدین ترتیب با باورمندی‌های زن‌ستیزانه و مردسالارانه، طبیعی است که توانایی‌ها و جایگاه زن را نیز مردان در ادبیات مشخص کنند و در جایی بنشانند که خود می‌خواهند یا بر آن باور دارند.
"جانسون" منتقد و نویسنده‌ی انگلیسی سده ی هیجدهم میلادی می‌گوید: "چون فن نوشتن، بیش تر هنری مردانه بوده، گناه این‌که چه کسی زندگی را تلخ می‌کند، به گردن زن افتاده‌است. در نتیجه آن‌چه که مردان در باره‌ی زنان نوشته‌اند، اغلب خالی از غرض نیست."
در ادبیات فارسی به چند تصویر از زن برمی‌خوریم:

ـ زن به ‌طور مطلق:

تصویری از زن با تمام بار تعصبات، غرض‌ورزی‌ها و بی‌انصافی‌های رایج در شرق و غرب.

"جامی" به اندازه ای مخالف زن است که قهرمان منظومه‌ی "سلامان و ابسال" او از زن متولد نمی‌شود تا پاک‌تر از مردان دیگر باشد. جامی بر این باور پا برجاست که "حوا" از دنده‌ی چپ "آدم "آفریده شده و نتیجه می‌گیرد که:
زن از پهلوی چپ شد آفریده / کس از چپ، راستی هرگز ندیده
و به باور "ناصر خسرو":
زنان چون ناقصان عقل و دینند / چرا مردان ره آنان گزینند؟

ـ زن پارسا و عفیف

میان مردان معیارهایی وجود داشته است که اگر زنان مطابق آن عمل می‌کرده‌اند، جزو زنان پارسا به شمار می‌آمده اند.
"اوحدی مراغه‌ای" نظریات و باورهای بسیاری از مردان گذشته‌ی ایرانی (و چه بسا امروز ایران) را در باره‌ی رفتار با زنان این گونه خلاصه می‌کند:
زن مستور، شمع خانه بود / زن شوخ آفت زمانه بود
زن پارسا، شکنج دل است / زود دفعش بکن که رنج دل است
زن پرهیزکار طاعت دوست / با تو چون مغز باشد اندر پوست
زن چو بیرون رود، بزن سختش / خودنمایی کند، بکَن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن / آب رخ می‌برد، به خاکش کن
زن چو خامی کند، بجوشانش / رخ نپوشد، کفن بپوشانش

- زن به عنوان معشوق

تصویری که در ادبیات فارسی از معشوق داده شده است، باورنکردنی است. شاعرانی که چنان نظریات تحقیرآمیز و دردناک در مورد زن داشتند، این بار با لحنی پر از ستایش و خاشعانه از دلبر و معشوق خود گفت و گو می‌کنند و خود را خاک پای او، بنده‌ی حقیر او و گرفتار سلسله‌ی موی او می‌دانند.
ممکن است بسیاری بر این امر خرده بگیرند، که چنین توصیفاتی در ادبیات کهن ما بیش تر در مکتب صوفیه و از زبان شاعران و عارفان صوفی در باره‌ی معشوق گفته شده و منظور، معشوق زمینی و زن نیست. اما باید بر این نکته باور داشت حتا چنین افرادی تا به زیبایی‌های دلبر و معشوق زمینی نظر نداشته باشند، چه گونه می‌توانند الگوی ذهنی خود را رسم کنند.
مثلن همین "جامی" که زن را آن‌چنان بی‌رحمانه تحقیر می‌کند و باور دارد که بزرگ‌ترین هنر زن شوهر کردن است و یا زنان در پنهان زهر در وجودشان دارند و یا می‌گوید:
زن کیست، فسون و سحر و نیرنگ / از راستیش نه بوی و نی، رنگ
با منتهای ظرافت و احساس مراحل عشق "لیلی و مجنون" و دنیای عاشقانه‌ی دو دلداده را تصویر می‌کند و آن چنان عاشقانه به قلم می‌کشد. هم او، در غزلیات خود با ریزه‌کاری‌های دقیق و زیبا از زیبایی‌های خاص زنانه می‌گوید. در این‌جا باید باور داشت اگر او با دنیای زنان بیگانه بود، نمی‌توانست چنین شعرهای زیبایی در وصف معشوق بسراید.
در این‌جا باید به این مساله نیز اشاره کرد که از آن‌جا که در آن هنگام رابطه‌ی میان مرد و زن بسیار محدود بوده است، اتفاق می‌افتد که تصویر ایده‌آل شاعر، تصویر پسری باشد که برای شاعر عزیز بوده و یا دوست و آشنایی که مورد علاقه‌ی شاعر بوده‌است. این سنت در آن زمان رایج بوده و در شعرهای بسیاری می‌توان آن را دید. آن‌چه که مسلم است این است که همسر شاعر، همان معشوقی نیست که با سوز و سازی عاشقانه در اشعار او وصف شده ‌است.
از سوی دیگر حتا وصف عاشقان مشهوری مانند "خسرو و شیرین"، "وامق و عذرا"، "لیلی و مجنون" و "ویس و رامین"، باید فقط در حوزه‌ی افسانه‌ها و ادبیات عاشقانه مطرح و گفته می‌شد و زنان به‌ویژه، اصلن نباید گرد چنین ادبیاتی بگردند و یا آن را بخوانند که مبادا چشم و گوششان باز شود و هواهای ناجور به‌سرشان بزند. چنان‌که عبید زاکانی می‌گوید:
"از خاتونی که قصه‌ی "ویس و رامین" خوانَد، مستوری توقع مدارید."
و "ملامحمد مجلسی" در کتاب "حلیة‌المتقین" سفارش می‌کند که سوره‌ی "نور" را که از داستان عاشقانه‌ی یوسف و زلیخا، سخن می‌گوید، باید به دختر یاد داد ولی نباید گذاشت که او سوره‌ی "یوسف" را بخواند. در بالاخانه‌ها بدو اجازه نشستن نداد و هرچه زودتر او را به خانه‌ی شوهر فرستاد.

بزرگ‌ترین مأخذی که می‌توان وضع زنان را پیش از اسلام در آن ها بررسی کرد، داستان‌های "جامی" و "شاهنامه" است. در "شاهنامه" زنان بسیاری با ویژگی‌های برجسته‌ای وصف شده‌اند که "رودابه"، "تهمینه"، "فرنگیس"، "گردآفرید" و "منیژه" از آن جمله‌اند. در مقابل آن‌ها زنانی چون "سودابه" و "مالکه" نیز خیانت‌کار و ناپارسا قلمداد شده‌اند.
از داستان‌ها و نوشته‌های شاهنامه چنین برمی‌آید که همسران بزرگان، در حرمسرا بوده و دور از چشم دیگران می‌زیسته‌اند؛ درحالی‌که زنان طبقات پایین‌تر جامعه از آزادی بیش تری بهره‌مند بوده‌اند.
وظیفه‌ی اصلی زن در این زمان ، زادن فرزند، بزرگ کردن او، خانه‌داری و اطاعت از شوهر بوده است. نازایی از خصوصیات منفی زن شمرده ‌شده و مرد می‌توانست در صورت نازا بودن زن، او را رها کند. در زادن فرزند نیز شرط اصلی، زادن پسر بوده و وجود دختر جز دردسر و بدنامی برای پدر حاصلی نداشت.
کرا از پس پرده دختر بوَد / اگر تاج دارد، بداختر بود
چنین داد پاسخ که دختر مباد / که از پرده، عیب آورد بر نژاد
دختر به دلیل آزاد نبودن در معاشرت با مرد و عدم تجربه، اغلب به نخستین مردی که برمی‌خورد، با کم‌ترین آشنایی دل می‌باخت. بسیار اتفاق می‌افتاد که در گرماگرم عشق و دلباختگی از خانه‌ی پدر می‌گریخت تا با مرد دلخواهش ازدواج کند. در این صورت پدر می‌توانست او را شکنجه کرده و یا از ارث محرومش سازد. چنین مواردی باعث می‌شد که پدران، داشتن دختران را ننگ می‌شمردند. در "گرشاسب‌نامه" وقتی "گورنک‌شاه" با خبر می‌شود که دخترش با "جمشید" رابطه ای دارد، خشمگین شده، می‌گوید:
چنین گفت دانا که دختر مباد / چو باشد به جز خاک، افسر مباد
به‌نزد پدر، دختر ار چند دوست / بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
از دوران باستان و وضع زنان در آن زمان که بگذریم، به آیین زردشت می‌رسیم. در آن جا نیز با وجود آن ‌که حق مالکیت به زنان داده شده و آنان را به آموختن دانش و علم تشویق کرده‌، باز هم محرومیت‌های زیادی برای زنان وجود داشته است.
در "مهرسپندان" آمده‌است که "به زنان گستاخ مباشید تا به شرم و پشیمانی نرسید. راز به زبان مبرید تا رنجتان بی‌بر نشود." اطاعت محض از شوهر نیز تأکید شده‌است. در "ارداویراف‌نامه" که موضوع سفر "ارداویراف"، روحانی زردشتی به دنیای دیگر، یا دنیای پس از مرگ است، آمده که او در دوزخ به زنی می‌رسد که نافرمانی و بدزبانی کرده و در مورد آن‌چه دیده چنین می‌نویسد:
"دیدم روان زنی که زبان به گردن همی‌کشید و در هوا آویخته بود. پرسیدم این روان از که است؟ سروش پاک و ایزد آذر گفتند که این روانِ آن بدکار زن است که به گیتی، شوی و سرور خود را پست انگاشت، نفرین کرد و دشنام داد و پاسخ‌گویی کرد."

گفته می‌شود که در صدر اسلام زنان مسلمان معاشرت بیش تری با مردان داشتند. اما در سال‌های بعد با تشکیل دربار و حرمسراهایی به‌شیوه‌ی ایرانیان و سایر ملل قدیم، توسط امویان و سپس عباسیان و سلسله‌هایی که بعدها آمدند، رواج مدنیت و شهرنشینی، زیادشدن تعداد کنیزان و غلامان در بین مسلمان‌ها، زنان به‌تدریج در اندرون‌ها و حرمسراها محبوس گشتند. در محیطی که سادگی و صمیمیت زندگی از بین رفته بود و تجمل و فساد جای آن را گرفته بود، مردان بیش تر و بیش تر در باره‌ی زنان نظر بد یافتند و بیش تر از پیش عرصه را بر آنان تنگ ساختند. داستان‌های زیادی در باره‌ی مکر زنان رواج یافت و اقوال و امثال بسیاری در جهت خراب کردن شخصیت و جایگاه درست زن ساخته شد.
این‌گونه تعصبات آن‌چنان گسترده شد که حتا فریضه‌ی علم آموزی را تحت‌الشعاع قرار داد و برای زن منع گردید.

- زن به عنوان مادر

"امیرخسرو دهلوی" که مانند بسیاری از شاعران فارسی زبان، شعرهای زیادی در ستایش مادر دارد، از تعصب خشک و بی جای مردم زمان خود به‌دور نمانده و مانند مردم دوران جاهلیت، داشتن دختر را ننگ و عار می‌شمارد و سرانجام از روی ناچاری، تسلیم قانون طبیعت می‌شود و حقیقتِ داشتن دختر را می‌پذیرد. تسلیم و رضای او را در برابر امری ناخواسته در این چند بیت می‌توان دید:
ای ز عفت فکنده بُرقع تور / هم عفیفه به‌نام و هم مستور
کاش ماه توهم به چه بودی / در رحم طفل هشت‌ماهه بودی
لیک چون داده‌ی خدایی راست / با خدادادگان ستیزه خطاست
من پذیرفتم آن‌چه یزدان داد / کان‌چه او داد باز نتوان داد
پدرم هم ز مادر است، آخر / مادرم نیز دختر است، آخر

زنان مقدس یا قدیسه و صوفی

این زنان در ادبیات و تاریخ کشور ما در جایگاهی بالاتر از زنان معمولی قرار داشته‌اند. با وجود کمبودها و مشکلاتی که بر سر راه تحصیل و آموزش زنان وجود داشته، افرادی پیدا می‌شدند که از لحاظ دانش، فضیلت و تقوا شهره بودند.
از جمله‌ی این زنان می‌توان به مشهورترین آنان، یعنی "رابعه ی علویه"، صوفی بلندپایه‌ی سده ی دوم اشاره داشت که بسیاری از مردان، در مکتب او درس آموختند و شاگرد او بودند و با وجود افکار مردان عصر خود که می‌گفتند یک زن نمی‌تواند به مقام شامخ مرشدی و روحانیت برسد، دارای چنین مقامی شد و به گفته‌ی "محمد عوفی"، به یک اشارت او حاکم ظالم بصره، توبه کرد و از جمله‌ی زاهدان گردید. و دیگری "طاهره قرة‌العین" شاعر مشهور، آزاده زنی که به دستور "ناصرالدین‌شاه" کشته شد.
"رابعه" با وجود این‌که یکی از بزرگ ترین صوفیان زمان خود بود، باز هم مردان متعصب و تنگ‌نظری پیدا می‌شدند که حد و اندازه‌ی زهد و تقوای او و جایگاه رفیعش را بر نمی‌تابیدند. "شیخ فریدالدین عطار نیشابوری"، شاعر و عارف بزرگ در این باره در کتاب "تذکرة‌الاولیاء" می‌نویسد:
"نقل است که جمعی به امتحان پیش "رابعه" رفته و گفتند: "همه‌ی فضایل بر سر مردان نثار کرده‌اند و تاج مروت بر سر مردان نهاده‌اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته‌اند، هرگز نبوت بر هیچ زنی فرود نیامده‌است، تو این لاف از کجا می‌زنی؟"
"رابعه" در جواب می‌گوید: "این همه که گفتی راست است. اما منّی و خوددوستی و خودپرستی و انا ربّکم الاعلی از گریبان زن برنیامده‌است و هیچ زنی، هرگز مخنث نبوده‌است".

در آثار پیش از مشروطیت زنان به‌عنوان موجوداتی پرشهوت و غیر قابل اعتماد تصویر می‌شوند. عصر، عصر حرمسرا و چند همسری است. زن به‌شدت مورد توهین و تعدی و تحقیر قرار می‌گیرد و بار گناه همه چیز بر گردن و دوش اوست. چنان‌که در ادبیات کلاسیک ایران نیز به فراوانی از بی‌وفایی، شهوت‌رانی و مکر زنان نمونه‌‌های فراوان آمده‌است. برخی از این داستان‌ها که از مکر و شهوت‌رانی و هوس بازی زنان، حکایت می‌کند به همان صورت در ادبیات اروپا نیز آمده‌است. این احتمال وجود دارد که پس از جنگ‌های صلیبی و در طی ارتباط‌های روزافزون شرق و غرب، این روایت‌ها به اروپا برده‌شده‌است.
یکی از ده‌ها نمونه، داستانی است که در دفتر چهارم مثنوی آمده ‌است. داستان زنی‌ که شوهر خود را به باغی می‌برد که پیش از آن معشوق خود را در آن جا پنهان کرده‌است. زن بالای درخت گلابی می‌رود و از آن‌جا شوهر خود را مورد خطاب قرار می‌دهد که این چه کار زشت و ناپسندی است!؟ در برابر دیدگان من با یک زن روسپی هماغوشی می‌کنی!؟ شوهر هر چه انکار می‌کند، فایده‌ای ندارد تا خود، بالای درخت می‌رود. در این فاصله زن با معشوق خود به هماغوشی می‌پردازد. در این حالت مرد که ناظر بر این صحنه است، باورش می‌شود درخت گلابی، خاصیت جادویی دارد زیرا زن خود را می‌بیند که با مردی مشغول هماغوشی است.
این افسانه را "بوکاچیو"، نویسنده‌ی ایتالیایی در کتاب "دکامرون"، که به سبک "هزار و یک‌شب" نوشته شده می‌آورد و "چوسر" نویسنده‌ی انگلیسی جزو داستان‌های "کانتربری Canterbury" به نام "حکایت تاجر" به‌نظم کشیده‌است.
مثال دیگر، داستانی است به نام "ارسطو و فیلیس" که حدود سده شانزده میلادی در فرانسه نوشته شده‌ و جزو حکایت‌هایی است که بیش تر از کشیشان و زنان انتقاد می‌کند. این داستان نشان می‌دهد چه گونه "ارستو" فیلسوف معروف، با همه‌ی دانایی و حکمت خود گرفتار مکر زنانه می‌شود. همین داستان در منابع فارسی هم آمده، اما به اسم "ارستو" نیست.
در کتاب "زینت‌المجالس"، می‌خوانیم که پادشاهی کنیزی داشت فوق‌العاده زیرک و زیبا، و وزیری که سخت با زنان و وجود آنان مخالف بود. کنیز به پادشاه می‌گوید که مرا به‌عنوان هدیه به وزیر ببخش تا خلاف میل و گفته‌های او را به تو ثابت کنم. شاه چنین می‌کند و کنیز زیبا پس از رفتن به خانه‌ی وزیر از این که او به وصالش برسد سر باز می‌زند. تا این که با وزیزر عهدی می‌بندد، او در صورتی اجازه وصل خواهد داد که بر پشت وزیر زینی بگذارد و دهنه به دهانش بزند و پس از سواری با او به بستر برود. وزیر چنین می‌کند و بنا به قرار قبلی بین پادشاه و کنیزک، شاه، سر می‌رسد و در حالی که خود شاهد ماجرا بوده از وزیر می‌پرسد، تو که مرا از نزدیک شدن و معاشرت با زنان برحذر می‌داشتی این چه کاری است که می‌کنی؟ وزیر حاضر جواب پاسخ می‌دهد که قربان می‌خواستم شما به روزگار من نیافتید.
گذشته از این داستان‌های مشترک میان غرب و شرق، داستان‌های بسیاری در ادبیات فارسی وجود دارند که حکایت از اعتماد نداشتن مردان نسبت به زنان و مبالغه در مورد شهوت جنسی آنان می‌کنند. مثلن باز هم در مثنوی می‌خوانیم که کنیزکی با خر خاتون خود شهوت می‌راند که در این میان وسیله‌ای هم جهت ایمنی خود اندیشیده بود. خاتون او که روزی شاهد این ماجرا بود، بی‌آن‌که از رموز کار آگاه باشد، در غیبت کنیز خود جای او را می‌گیرد تا او نیز چنان کند. اما جان خود را بر سر شهوت‌پرستی از دست می‌دهد.
در برخی داستان‌های دیگر مثنوی، "مولانا" انتقاد از شهوت‌رانی را با خرده‌گیری بر زاهدان در یک‌جا جمع می‌کند.
در داستانی زن "حوجی"، دل قاضی شهر را می‌رباید و او را به خانه‌ی خود می‌برد. وقتی که "حوجی" سرزده وارد می‌شود، زن، قاضی را در صندوقی محبوس می‌سازد و بعد مطابق نقشه‌ی قبلی او را بر پشت حمّالی به بازار می‌فرستد. عاقبت نایبِ قاضی می‌رسد و با خریدن صندوق از "حوجی"، او را خلاصی می‌دهد.
در داستانی دیگر و باز هم در مثنوی، مرد زاهدی زنی حسود و کنیزکی زیبا دارد. روزی که خاتون قصد رفتن به حمام را دارد، کنیزک را برای آوردن تشت، به خانه می‌فرستد. مرد زاهد و کنیزک که فرصتی برای عشق‌بازی یافته‌اند در غیاب خاتون منتهای استفاده را می‌برند. اما زن در می‌یابد که کار درستی نکرده و در حقیقت پنبه را به آتش نزدیک ساخته‌است. تن نشسته، با شتاب لباس می‌پوشد و در حسادت و نگرانی، افتان و خیزان خود را به خانه می‌رساند. صدای در خانه که بلند می‌شود کنیزک و زاهد دست از هماغوشی می‌کشند. زن خود را کنار می‌کشد و مرد به نماز می‌ایستد و تظاهر به نماز خواندن می‌کند. زن که از حال و احوال مرد به‌خوبی پی برده که آن دو به کار هم مشغول بوده‌اند، مرد را از آن که در آن حالت تظاهر به نمازخواندن کرده مسخره کرده و سیلی محکمی به او می‌زند.
"مولانا" با صراحت لهجه‌ و سادگی بی‌نظیری این داستان را تصویر کرده و حالت آشفتگی زاهد و کنیزک را که غافلگیر شده‌اند به قلم می‌کشد. از این ‌گونه داستان ها در مثنوی فراوان می‌توان یافت.
"شیخ بهایی" در منظومه‌ی "نان و حلوا"، تظاهر به دین داری در عین فساد و شهوت‌رانی را در داستان زنی از هرات نقل می‌کند که با وجود اشتغال به عشق‌بازی با مردان مختلف، نمازش هم ترک نمی‌شود که با این بیت آغاز می‌شود:
بود در شهر هرات بیوه‌زنی / کهنه رندی، حیله‌سازی، پُر فنی
او با مردان زیادی هماغوش می‌شده ولی به وقت و به‌جا نماز می‌خوانده و نمازش ترک نمی‌شده‌است.
گفت با او رندکی که نیک‌زن / حیرتی دارم ازین کار تو من
زین جنابت‌های پی‌در پی که هست / هیچ نیامد در وضوی تو شکست
نیت و آداب این محکم وضو / یک ره از روی کرم با من بگو
کین وضو از سنگ محکمتر است / این وضو نبود، سدّ اسکندر است
طبیعی است که مردان در آن دوران عامل بیش ترین فسادها را زن می‌دانند و بیش ترین و شاید تمام بار گناه بر دوش زن گذاشته می‌شود. این‌که چه گونه می‌توان فساد اجتماعی را فقط به زنان نسبت داد، از جمله همان گونه که پیش از این گفته شد  به این دلیل بوده است که در آن دوران، هم قلم و هم قدرت، در دست مردان بوده و از این رو این باورها و دید تحقیرآمیز و غیر انسانی نسبت به زنان نیز در میان مردم رایج شده‌است.

در دوران پس از مشروط رساله‌ی عقایدالنساء یا همان کتاب "کلثوم‌ننه". مشتمل است بر مقدمه، شانزده باب و یک خاتمه:
باب نخست در بیان غسل و وضو
باب دوم در بیان نماز
باب سوم در بیان روزه
باب چهارم در بیان نکاح
باب پنجم در بیان احکام شب زفاف
باب ششم در بیان احکام و اعمال زاییدن زنان و ادعیه‌ی وارده در باره‌ی زائو
باب هفتم در بیان حمام رفتن
باب هشتم در بیان سازها و افعال آن‌ها
باب نهم در بیان معاشرت زنان با شوهران خود
باب دهم در بیان مطبوخاتی که به‌نذر واجب می‌شود
باب یازدهم در بیان تعوید و چشم‌زخم
باب دوازدهم در بیان محرم و نامحرم
باب سیزدهم در بیان استجابت دعا
باب چهاردهم در بیان آمدن مهمان
باب پانزدهم در بیان صیغه‌ی خواهر خواندگی
باب شانزدهم در بیان چیزهایی که پس از خواهر خواندگی برای هم می‌فرستند
باب خاتمه در بیان ادعیه و اذکار متفرقه و آداب کثیرالمنفعه
همان گونه که گفته شد، انتقاد از خرافات و جهل زنان از اوایل سده ی بیستم و یا اواخر سده ی نوزدهم میلادی آغاز شد، ولی "عقاید‌النساء" یا کتاب مشهور "کلثوم‌ننه" که منسوب است به "آقا جمال خوانساری" (درگذشته در ١١٢٥) از این لحاظ استثنایی قابل توجه است.
"آقاجمال خوانساری" از فقیهان و عالمان دوره‌ی صفوی است که برخلاف بسیاری از هم عصران خود، مردی بود شوخ‌طبع و آزاداندیش. کتاب "عقاید‌النساء"، به صورت رسالات فقهی است که مراجع تقلید، جهت راهنمایی مقلدان خود می‌نویسند.
در این زمینه "کلثوم‌ننه" جای مجتهد را گرفته و همراه سه گیس‌سفید کارکشته، در باره‌ی آیین شوهرداری، حمام رفتن، آرایش‌کردن، مقابله با مادرشوهر، هوو، و غیره نصایحی به زنان می‌دهند.
محمد کتیرایی در مقدمه‌ی چاپی از این کتاب می‌نویسد:
"این نکته‌ی مهم را باید به ‌یاد داشت که نویسنده‌ی "عقایدالنساء" در پی گردآوری فرهنگ توده نبوده‌است و انگیزه‌ی او در نوشتن این رساله، دست‌انداختن و ریشخندکردن خرافات و باورهای مردم روزگارش و به‌ویژه زنان اصفهانی بوده‌است. افزون بر این شاید به‌ یک اعتبار ـ با در نظرداشتن زمان و محیط نویسنده‌ی "عقایدالنساء" ـ بتوان گفت که این ریشخند شامل حال آن دسته از مردم نیز می‌گردیده که یک مشت منقولات موهوم را چون اصول موضوعه و بدیهیات اولیه، دست‌کم در ظاهر پذیرفته بودند و خود را از علما می‌شمردند و نویسنده‌ی این رساله، گویی خواسته بگوید که کهر کم از کبود نیست، همه سر و ته یک ‌کرباسند."
نحوه‌ی ریشخندکردن و موضوعاتی که نویسنده در این کتاب، که به دوران صفویه برمی‌گردد، پیش می‌کشد، قابل توجه است. کتاب "عقاید‌النساء" از باورهای خرافی و کردار ناپسند برخی زنان نیز انتقاد می‌کند و قصد نویسنده، اصلاح آنان است. اما باید به یاد داشت که مساله ‌ی آزادی زن به مفهوم جدید آن مطرح نیست، بلکه او می‌خواهد که زنان مطابق با سنن درست اسلامی رفتار کنند. همان گونه که گفته شد، باید به ‌یاد داشت که کتاب به دوره‌ی صفوی برمی‌گردد و صحبت از آزادی زنان در آن دوره محلی از اعراب نداشته‌است.
نویسنده‌ی "عقایدالنساء" گرچه از خرافات متداول زمان خود و عقاید نادرست و مسخره‌ی عصر خود انتقاد می‌کند، در پی‌این نیست که زنان از قید حجاب و محدودیت‌های دیگر، رها شوند و مانند مردان از امتیازات اجتماعی برخوردار باشند، بلکه منظور او این است که زنان از شرع دین اسلام، آن‌هم به‌صورتی که علمای آن روزگار تجویز می‌کردند، پیروی کنند.
مدت درازی طول کشید تا در اثر آشنایی با تمدن غرب و آغاز جنبش آزادی خواهی، دگرگونی‌ای در وضع اجتماعی ایران و در نتیجه در موقعیت اجتماعی زنان پیش آمد. حتا پس از مشروطیت، استبداد و سنت‌های عقب‌مانده‌ای که زنان را در گوشه‌ی انزوا نگاه می‌داشت، از میان نرفت. سنت‌پرستانی که با مشروطیت مخالفت می کردند، مدعی بودند که "با آمدن مشروطیت، منکرات مجاز، مسکرات مباح و مخدرات، مکشوف و شریعت، منسوخ خواهد گشت."
آنان هنگامی که موضوع آموزش و تربیت دختران و بازشدن مدارس "تربیت نسوان" و "دبستان دوشیزگان" مطرح شد، این کار را در ردیف اباحه‌ی مسکرات و اشاعه‌ی فاحشه‌خانه، قلمداد کردند. حتا کسانی که از لحاظ سیاسی، مردان روشن فکری بودند، رفع حجاب و شرکت زنان در امور اجتماعی را نکوهیده و مخالف دین اسلام می‌دانستند. با در نظر گرفتن این مقدمات، می‌توان دریافت کسانی چون طاهرزاده، صابر، معجز شبستری، میرزا‌ یحیی دولت‌آبادی، لاهوتی، عشقی، دهخدا و ایرج‌میرزا، که آزادی زنان را عنوان کردند، تا چه اندازه آزاده و آزاد‌اندیش بودند و با چه مشکلاتی می‌جنگیدند.
در سال ۱۹۰٦ م با انتشار مجله‌ی طنز "ملانصرالدین" در باکو، شعرهای شاعر بزرگ قفقازی "میرزا‌ علی اکبر طاهرزاده صابر"، در ایران نیز رواج پیدا کرد و بسیاری از آن‌ها در مجله‌ی آذربایجان (تبریز) و نسیم شمال (رشت)، ترجمه شدند و به شعر فارسی درآمدند.
"صابر" بسیاری از شعرهای خود را به موضوع زنان اختصاص می‌دهد و با طنز لطیف خود تصویر جانداری از بی‌عدالتی‌های اجتماعی نسبت به آنان به نمایش می‌گذارد. موضوعاتی که "صابر" برای شعرهای خود انتخاب می‌کند در آن زمان بسیار بکر و جالب بوده‌است. مثلن دختری کم سن و سال را به شوهری پیر داده‌اند که هم سن پدر اوست. دختر نه تنها او را دوست ندارد که از او و قیافه‌اش وحشت دارد و می‌ترسد. وصف شاعر از زبان دختر در برخی از این بیت‌ها چنین است:
وای‌وای به‌خدا که این بشر نیست! / از شکل بشر در او اثر نیست!
والله به‌خدا، این شوور نیست!
در عقد که شرم کردم آخر / گفتید پسر است، گشت باور
حالا دیدم که چیست شوهر . . .
دارد به سرش کلاه گنده / ابروش، سفیده و بلنده
هم سن پدر بزرگ بنده!
آب دهنش تنفرآور / بوی بدنش ز گند بدتر
وحشت کنم، اوست دیومنظر!
در شعر دیگری به نام "دختر کافر" چنین آمده که مردی به روزنامه‌ی ملانصر‌الدّین می‌نویسد:
ای ملانصرالدّین! نمی‌دانم چه کنم! زن من، این دختر کافر، مرا کشت! سه چهار بچه زاییده، پیر شده و از ریخت افتاده است. می‌گویم بگذار یک دختر جوان بگیرم تا هم ترا خدمت کند و هم بساط عیش من جور شود، ولی او رضایت نمی‌دهد!
مردان شعرهای "صابر"، زن گرفتن و طلاق دادن را جزو افتخارات خود می‌دانند و به پیروی از پدران خویش، به‌سادگی لباس عوض کردن، زن عوض می‌کنند.
در شعر "مارش پیران" پیرمردی مباهات و افتخار می‌کند که همیشه چهار زن در خانه دارد و در عین حال از نظربازی با پسران کم سن و سال نیز غفلت نمی‌کند. در شعر دیگری به نام "ای داد بیداد اردبیل"، کسی از شهر اردبیل به باکو می‌رود و برای نخستین بار چشمش به زن‌های بی‌حجاب می‌افتد و مات و مبهوت می‌ماند. او از این‌که عمری را بی هوده تلف کرده و از دیدن این مهرویان، غافل بوده و دور از آن‌ها به سر برده، به شدت افسوس می‌خورد:
من به باکویم کنون، باکو نگو، یک خلدزار / خاصه ساحل، هست الحق لعبتستان قُتار
هرطرف مادام‌های چاق و چله، گلعذار
تحفه و طرفه، تمامی سرو آزاد اردبیل! / از تو، نامردم، نمایم باز اگر یاد، اردبیل!
نیست ده‌تا، پانزده‌تا، هست در هرجا مادام / خانه، منزل، روی بالکون، روی ایوان‌ها، مادام
سیرک، مهمانخانه، پاساژ، ساحل دریا، مادام
هوشم از سر می‌بَرد، ای داد بیداد اردبیل! / از تو نامردم، نمایم باز اگر یاد، اردبیل!
در شعرهای "صابر" این مردان هستند که بیش تر مورد انتقاد قرار می‌گیرند و سبب عقب‌ماندگی و جهل زنان شمرده می‌شوند. با این وجود زنان خرافی و نادان نیز از نیش زبان شاعر به دور نمانده‌اند. از جمله در شعرهای او می‌توان انتقاد به نصیحت‌های مضحک زنان سالمند به زنان جوان را در باره‌ی آیین شوهرداری و یا انتقاد به رفتار بی‌رویه‌ی مادران در شیوه‌ی تربیتی نادرست فرزندان خود و به اصطلاح لوس بارآوردن آنان را دید.
جالب این جاست که جهت انتقاد او فقط از طرف زن به مرد نیست. چه بسا انتقاد از زن نادان و بی‌سوادی است که به دلیل بی‌سوادی خود، درک و فهم زندگی کردن با یک مرد فهمیده و اهل علم و دانش و مطالعه را ندارد.
در شعری او به‌درستی از ازدواج نامتناسب بین زن بی‌سواد و مرد تحصیل‌کرده و اهل مطالعه‌ سخن گفته، که این شعر توسط "سید‌اشرف گیلانی" به‌طور آزاد به فارسی ترجمه شده و در روزنامه‌ی "نسیم شمال" نیز به‌ چاپ رسیده ‌است. اگر چه شعر فارسی بیان‌کننده‌ی حال‌ و هوا و مفهوم‌ زبان اصلی شعر، یعنی ترکی نیست، اما بازگوکننده‌ی بسیاری از آن هست.
خانباجی! غافلی از شوهر من / که چه آورده بلا بر سر من
کاش در خانه‌ی خالوی عزیز / خدمت خانه نمودم، چو کنیز
با قد و قامت رعنا بودم / من یکی دختر زیبا بودم
روی بیگانه ندیدم هرگز / اسم شوهر نشنیدم هرگز
دختری بودم مقبول و زرنگ / زیرک و عاقل و دانا و قشنگ
چهره‌ام را نه که داماد ندید / بلکه همزاد و پریزاد ندید
مادرم بود، یکی نقالی / پدرم بود، یکی بقالی
عمه‌ی من به هزاران تدبیر / کرد شاه پریان را تسخیر
در همه خانه‌ی ما یک ملّا / از زن و مرد نمی‌شد پیدا
خانه‌مان طاقچه‌ها، سرتاسر / بود خالی ز کتاب و دفتر
گوش ما نام معلم نشنید / چشم ما کاغذ و مشق ندید
وای آن روز که شوهر کردم / دوری از مادر و خواهر کردم
گفتم این شوهر من انسان است / اهل عیش است و بَک‌ست و خان‌ست
حال دیدم که چه حیوان‌ست این / بدتر از غول بیابان‌ست این
نیست شوهر، پسری پا به‌هواست / نیست شوهر، همگی درد و بلاست
رنگش از مشق جنون زرد بوَد / نیست شوهر، که شکم‌درد بوَد
روز و شب هست سرش گرم کتاب / همچو شاعر بود این خانه‌خراب
همسر شاعر سرسخت شدم / نه‌نه‌جون! زود سیاه‌بخت شدم
سر شب تا به سحر در کارست / همه خوابیده، او بیدارست
گر کند خواب به چشمش تأثیر / دفعتاً می‌جهد از خواب، چو تیر
می‌رود با عجله، سوی چراغ / می‌نهد صورت خود سوی چراغ
باز مشغول به تحریر شود / بلکه خطش، چو خط میر شود
خانباجی! شوهر من شوهر نیست / هیچ در فکر زن و دختر نیست
همه در فکر کتاب و رقم است / صبح تا شام به‌دستش، قلم است
هست در طاقچه بی‌اندازه / دفتر تازه، کتاب تازه
رقم هندسه و جغرافی / کتب حکمت و عرفان، باقی
آتش شوق چو می‌افروزد / بهر شوهر دل من می‌سوزد
گاه می‌گویمش ای شوهر من / رحم کن، رحم بیا در بر من
بنشین، شام بخور، صحبت کن / جان من، خسته شدی، راحت کن
هستی امروز تو داماد، آخر / می‌رود جان تو بر باد، آخر!

یکی دیگر از کسانی که در آثار خود دید منتقدانه به رفتار نادرست مردان نسبت به زنان دارد، "علی اکبر دهخدا"ست. گفته می‌شود که "دهخدا" در طنزنویسی از نوشته‌های روزنامه‌ی "ملانصر‌الدین" تأثیر پذیرفته و در "چرند و پرند" نه تنها در مورد رفتار نادرست مردان به زنان، که در باره‌ی خرافه‌پرستی زنان نیز مقاله های بسیار نوشته‌است. در این‌جا به نقل کوتاهی از او که در باره‌ی سوء استفاده از مذهب و ستم مرد نسبت به زن اشاره می‌کنیم:
"حاجی ملا عباس در اصل، چاروادار بود. بعد از فوت شدن خرهایش به تهران آمده، دست‌فروشی می‌کند. روزی پیش یکی از آخوندها می‌رود که برایش صیغه‌ای دست و پا کند. او به‌تدریج هرچه پول داشته سر این کار می‌گذارد. آخوند چون می‌بیند مرد، دیگر پولی در بساط ندارد، با کوره‌سوادی که داشته او را به لباس ملایان درمی‌آورد و از آن پس نان عباس در روغن است و عاقبت هم با دختر یتیم تاجری که فوت کرده، ازدواج می‌کند و چه بلاهایی که بر سر این دختر نمی‌آورد! حال، حاجی ملا عباس علاوه بر لفت و لیس‌هایی که در حجره و در قفا می‌کند، چهار زن عقدی هم دارد."

دهخدا در این‌جا موضوع سوء استفاده از مذهب و ستمی را که مرد بر زن روا می‌دارد، در طنز خود به خوبی نشان می‌دهد.

از دوره‌ی مشروطه به بعد انتقاد از وضع اجتماعی زنان، تشویق آنان به برداشتن حجاب و کسب آزادی‌های دیگر به‌تدریج بیش تر می‌شود. برای نمونه به چند شعر برجسته از شاعران گوناگون می‌توان اشاره کرد که مستقیمن در همین راستا بوده‌است. از آن جمله است شعر معروف ابوالقاسم لاهوتی تحت عنوان "دختر ایران"، "کفش سیاه" از میرزاده عشقی، و شعر "زن در ایران" از پروین اعتصامی.
این شعرها البته اغلب انتقادی هستند و جنبه‌ی طنز ندارند. اما در این میان "ایرج میرزا" با طنز گزنده و گیرای خود بارها به موضوع حجاب زن تاخته و آنان را که خواستار این پوشش هستند، سرزنش کرده‌است. روی خطاب او به همه‌ی ملت ایران است که به غیر از ملت ایران کدام جانور است که جفت خود را نادیده انتخاب کند؟ او معتقد است، همین نقاب است که این گروه مفتی را به نصف مردم ما مالک الرقاب می‌کند.
نقاب دارد و دل را به جلوه، آب کند / نعوذبالله اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست / چرا که هر چه کند حیله، در حجاب کند
چو نیست ظاهر قرآن به وفق خواهش او / رود به باطن و تفسیر ناصواب کند
از و دلیل نباید سؤال کرد، که گرگ / به هر دلیل که شد، برّه را مجاب کند
کس این معما پرسید و من ندانستم / هر آنکه حل کند آن را، به من ثواب کند
به غیر ملت ایران کدام جانور است / که جفت خود را، نادیده انتخاب کند؟
کجاست همت یک هیأتی زپردگیان / که مردوار، ز رخ، پرده را جواب کند
نقاب بر رخ زن، سدّ باب معرفت است / کجاست دست حقیقت که فتح باب کند
بلی نقاب بود کاین گروه مفتی را / به نصف مردم ما مالک الرقاب کند
به زهد گربه شبیه‌ست زهد حضرت شیخ / نه بلکه، گربه تشبّه به آن جناب کند
اگر ز آب، کمی دست گُربه تر گردد / بسی تکاند و بر خشکیش شتاب کند
به احتااط ز خود، دست تر بگیرد دور / چو شیخ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل ازین جنس بود، پندارد / که آب، پنجه‌ی هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فتد به ماهی حوض / ز سینه تا دُم خود را، درون آب کند
ز من مترس که خانم ترا خطاب کنم / ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم، ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت؟ / بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند / اگر چه طالب آن جهد بی‌حساب کند
به دست کس نرسد قرص ماه، در دل آب / بهِل که شیخ دغا عوعو کلاب کند
به اعتدال ازین پرده‌مان رهایی نیست / مگر مساعدتی دست انقلاب کند
ز هم بدرد ابرهای تیره‌ی شب / وثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند

داستان کشیدن تصویر زنی به گچ، بر سردیوار یک کاروان‌سرا و به‌ گل گرفتن آن از طرف مردم، یکی دیگر از قطعات مشهور طنز‌آمیز ایرج میرزاست.
در سردر کاروانسرایی / تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را / از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا، خلق / روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد / تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق / می‌رفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد، آن یکی خاک / یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفته‌ای را / با یک دو سه مشت گِل، خریدند
چون شرع نبی ازین خطر جَست / رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی / چون شیر درنده می‌جهیدند
بی‌پیچه زن گشاده رو را / پاچین عفاف می‌دریدند
لبهای قشنگ خوشگلش را / مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر / در بحر گناه می‌تپیدند
درهای بهشت بسته می‌شد / مردم همه می‌جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا / یکباره به صور می‌دمیدند
طیر از وکرات و وحش از حجر / انجم ز سپهر می‌رمیدند
این است که پیش خالق و خلق / طلاب علوم روسفیدند
با این علما هنوز مردم / از رونق مُلک ناامیدند

از شعرهای دیگر "ایرج میرزا" در این مقوله یکی هم داستان دیدار او با زن چادری است که شدیدن اصرار بر داشتن چادر و حجاب بر سر دارد ولی اجازه می‌دهد که مرد از وصالش بهره‌مند شود؛ اما با همان حفظ حجاب!. "ایرج میرزا" با شرح این ماجرا که در "عارف نامه" یکی از معروف‌ترین سروده‌های او آمده؛ با آن‌چه که باعث عقب‌ماندگی زن و به‌طور کلی انسان می‌شود، از جمله باورهای خرافی و بی‌پایه، سخت برخورد می‌کرد.

از دهه‌ی بیست تا سقوط رژیم پهلوی، آثار طنز‌آمیز در باره‌ی زنان در داستان کوتاه و رمان جلوه‌ی تازه‌ای یافت. برای نمونه، "صادق هدایت" در داستان "علویه خانم"، تصویری از زنی می‌دهد که در عین تظاهر به زهد و تقوا، با مرد دیگری رابطه دارد و از هیچ عملی روی گردان نیست. در این داستان که شرح مسافرت عده‌ای زوّار است که در چهار ارابه به مشهد سفر می‌کنند، "هدایت" در ضمن دعواها و رقابت‌های گوناگون، شخصیت "علویه خانم" را با موشکافی ترسیم می‌کند و از تقدس‌مآبی و خرافه‌پرستی اشخاصی نظیر او پرده برمی‌دارد. در حقیقت انتقاد "هدایت" بیش تر متوجه اجتماع فاسدی است که زنانی چون "علویه خانم" را به وجود می‌آورد.


پس از این دوران بود که به طنز کشیدن زنان، دیگر برای حجاب و عقاید خرافی آنان نبود. آن‌چه را که مردان در مورد زنان به ریشخند می‌گرفتند، حق برابر طلبی زنان با مردان بود. این کار، در اجتماعی که سنت را بر این گذاشته بود که وظایف ویژه‌ای را شایسته‌ی زنان بدانند، گران می‌آمد.


موضوع دیگر افراط زنان در آزادی، انتخاب لباس، پوشش و آرایش، پس از رفع حجاب بود. در شعرهایی که در این موارد سروده شده، مرد را به گونه‌ای تصویر می‌کند که از دست ولخرجی‌ها و زیاده‌روی‌های زن خود به‌تنگ آمده‌است.


شاعران زیادی در این زمینه شعر سروده‌اند. از جمله این شاعران "ابوالقاسم حالت" است که شعرهای فراوانی از این دست در "توفیق" و روزنامه‌های دیگر به‌چاپ رسانده‌است. شعرهایی با عنوان "آرزوی تغییر جنسیت"، "لنگه‌کفش"، "پرحرفی خانم‌ها" و "خواست‌های زن"، نمونه‌هایی است که در این مورد سروده شده‌است.


همسر من، نه زمن، دانش و دین می‌خواهد / نه سلوک خوش و حرف نمکین می‌خواهد


نه خداجویی مردان خدا می‌طلبد / نه فسون‌کاری شیطان لعین می‌خواهد


نه چو سهراب، دلیر و نه چو رستم، پُرزور / بنده را او، نه چنان و نه چنین می‌خواهد


اسکناس صدی و پانصدی و پنجاهی / صبح تا شب، زمن، آن ماه‌جبین می‌خواهد


هی بدین اسم که روز از نو و روزی از نو / مبل نو، قالی نو، وضع نوین می‌خواهد


خانه‌ی عالی و ماشین گران می‌طلبد / باغ و استخر و دِه و مُلک و زمین می‌خواهد


ز پلاتین و طلا، حلقه سفارش داده‌است / ز برلیان و ز الماس، نگین می‌خواهد


مجلس‌آرایی و مهمانی و مردم‌داری / از من بی‌هنر گوشه‌نشین می‌خواهد


پول ‌آوردن و تقدیم به خانم کردن / بنده را او، فقط از بهر همین می‌خواهد


گر مرتب دهمش پول، برایم به دعا / عمر صد ساله ز یزدان مبین می‌خواهد


گر که پولش ندهم، مرگ مرا می‌طلبد/ وز خدا شوهری احمق‌تر از این می‌خواهد


از دهه‌ی سی به بعد، بازتاب مبالغه‌گرایی و تقلید از فیلم‌های هالیوود و مجله‌های مد اروپایی و آمریکایی را در داستان‌های نویسندگان آن دوره می‌توان دید که مورد انتقاد قرار می دهند. از جمله "سعید نفیسی"، نویسنده، پژوهشگر و استاد دانشگاه آن دوران، در داستانی به نام "نیمه راه بهشت" که به سال ۱۳۳۱ش نوشته، تصویری طنز‌آمیز از زندگی اولیای امور و دانشگاهیان زمان خود می‌کشد و در ضمن تصویری نیز از محافل اشرافی تهران به‌دست می‌دهد که در آن، زن و شوهر، هر دو به یکدیگر خیانت می‌کنند، اما هیچ یک به روی دیگری نمی‌آورد.


چنان‌که پیش از این نیز گفته شد، چون زنان از امر آموزش و تحصیل بهره‌مند نبودند، قلم، طبیعتن در دست مردان بود. در دوره‌های بعد، ما شاهد نویسندگانی بودیم که زن بودند و از زبان زنان، درد مشترک را بازگو می‌کردند. اما در همان دورانی هم که تحصیل و آموزش زنان امر رایجی نبود، بودند زنانی که تحصیل کردند و با شهامت و مبارزه‌ی قلمی، پاسخ گوی این داوری های نادرست بودند. یکی از این زنان آزاده، "بی‌بی‌خانم استرآبادی" بود که در سال ۱۳۱۲ش جوابیه‌ی محکمی در قبال رساله‌ای به نام "تأدیب‌النساء"، که توسط آخوندی نوشته شده بود، ارایه داد.


"بی‌بی ‌خانم" این نسخه‌ی خطی را "معایب‌الرجال" نام نهاد. او شدیدن به محتوای رساله‌ی "تأدیب‌النساء" تاخت که با شیوه‌های بسیار عقب مانده و قرون وسطایی به تربیت زنان می‌پردازد و نجات زنان را در گرو اطاعت از شوهران خود و خدمت به آن‌ها می‌داند. "بی‌بی خانم" که زنی تحصیل‌کرده و از طبقه‌ی متوسط جامعه بود با طنزی گیرا، در پاسخ "نصیحت‌نامه‌" "تأدیب‌النسا"، آن را "فضیحت‌نامه" ‌خواند و به تمامی مطالب آن نکته به نکته پاسخ داد و در پایان، در چهار مجلس، به انتقاد از شراب خواری، قماربازی، کشیدن چرس و بنگ و خوش‌گذرانی‌های مردان پرداخت.


کتاب دیگری که در همین دوره نوشته شده، متعلق به شاه زاده‌ی قاجار، "تاج‌السلطنه"، دختر "ناصرالدین‌شاه" قاجار است که زبان فرانسوی را آموخته و با نوشته‌ی نویسندگان و سبک نوشتاری نویسندگان غرب به‌ویژه فرانسوی‌ها آشنایی دارد.


این شاه زاده‌ی قاجار با آن‌که در دربار قاجار و در رفاه کامل زیسته، اما با آشنا شدن به حقوق فردی و اجتماعی زنان اروپا، در جهت روشنگری زنان ایران گام برمی‌دارد و در جمعیت زنان مبارز آن دوره شرکت می‌کند. بخشی از خاطرات او که به‌جا مانده، در بر دارنده‌ی عقاید جالب سیاسی و اجتماعی برای مبارزه با فساد و عقب‌ماندگی و بهبود وضع زنان در ایران است. خاطرات او اثر ارزنده‌ای است از آغاز جنبش آزادی زن در ایران. "تاج‌السلطنه" می‌نویسد:


"خیلی میل دارم یک مسافرتی به اروپا بکنم و این خانم‌های حقوق‌طلب را ببینم و به آن‌ها بگویم وقتی‌که شما غرق سعادت و شرافت، از حقوق خود دفاع می‌کنید و فاتحانه به مقصود موفق شده‌اید، یک نظری به یک قطعه آسیا افکنده، تفحص کنید در خانه‌هایی که دیوارهایش سه ذرع یا پنج ذرع ارتفاع دارد و تمام منفذ این خانه، منحصر به یک درب است و آن هم به توسط دربان محفوظ است و در زیر یک زنجیر اسارت و یک فشار غیرقابل تحمل، اغلب سر و دست شکسته، بعضی‌ها رنگ‌های زرد پریده، برخی گرسنه و برهنه، قسمتی از شبانروز منتظر و گریه کننده و باز می‌گفتم این‌ها هم زن هستند."


به گفته‌ی "تاج‌السلطنه" زندگی زن‌های ایران از دو چیز ترکیب شده:


"یکی سیاه و دیگری سفید. در موقع بیرون آمدن و گردش کردن، هیاکل موحش سیاه عزا و در موقع مرگ، کفن‌های سفید. و من یکی از همین زن‌های بدبخت هستم و آن کفن‌ سفید را ترجیح به آن هیکل موحش عزا می‌دهم."


در روزگار رفع حجاب شعرهای بسیاری در مورد چند همسری، حجاب و مقام زن نوشته شد و از آن میان شعر "زن در ایران" از "پروین اعتصامی"، که در این صفحه را به اشتراک بگذارید

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

تن‌کامگی (اروتیسم) در ادبیات پارسی

 نوشته دکتر جلال خالقی مطلق

 

تهیه و تنظیم : ماه ‌منیر رحیمی

در میان منابع فارسی، کار جدی پژوهشی در باره ی اروتیسم کم تر انجام شده، دکتر سیروس شمیسا که کتاب" شاهد بازی" را نوشته است و دکتر جلال خالقی مطلق، که نظراتش را در چند مقاله مطرح کرده، از کوشاترین پژوهشگران در این زمینه‌ی مهم، اما تاریک‌مانده‌اند. خالقی مطلق در مقاله‌ای با عنوان "تن‌کامه‌سرایی در ادب فارسی" که در مجله ی ایران شناسی، سال هشتم چاپ شده است، چشم‌اندازی از این موضوع به‌دست می‌دهد. او در تعریف اروس (Eros) می‌گوید: "در اساتیر یونانی اروس پسر خدای جنگ و افرودیت (Aphrodite) بانو خدای عشق و زیبایی‌ست و خود او خدای عشق است. اروس به پیکر نوجوانی زیبا و بال دار تصور شده، با اندامی لخت، تاجی از گل سرخ بر سر، دارنده‌ی کمان و ترکش، خسته از زخم تیر و سوخته از آتش عشق، ولی آماده تا هر دم تیر ناپیدای عشق را به ‌سوی خدایان و مردمان رها سازد. برابر اروس در اساتیر رومی "اَمور" است که پسر مارس خدای جنگ و ونوس ایزدبانوی عشق و زیبایی‌ست. در ادبیات فارسی بهرام یا مریخ، برابر "مارس" و ناهید یا زهره، برابر "ونوس" اند."

دکتر خالقی می‌افزاید: "امروزه از اروس، ایزد عشق، عشق، نه صرفن عشق افلاتونی و معنوی و روحانی فهمیده می‌شود، نه صرفن عشق جسمانی و ظاهری و مجازی، و نه صرفن نظربازی و حس زیبایی، بلکه معنویت دادن به زیبایی تن و خواهش تن است؛ عشقی‌ست آمیخته با هم‌آغوشی و هم‌خوابگی و زیباشناسی".

خالقی مطلق این عشق را "تن‌کامگی" نامیده است. اما در ادب فارسی بحثی از اروس نیست؛ آن چه به طور دیده می‌شود، "الفیه و شلفیه " است که به ‌نوعی با پورنوگرافی (هرزنگاری)(pornography)  مرادف دانسته می‌شود. خالقی در این باب می‌گوید: "الفیه و شلفیه یعنی تنها توصیف و نمایش عمل جنسی که در گذشته برای طبقه‌ی اشراف تهیه، و پنهانی در گردش بود، در سربسته‌ترین جوامع نیز نفوذ خود را داشت". خالقی در تفاوت این دو می‌گوید: " برای پیدایش تن‌کامه‌پردازی در ادبیات و هنر باید در جامعه و در مناسبات مردم رویه‌ی آسان‌گیری و روش سازگاری و اخلاق مدارا (tolerance) رواج داشته باشد که این نیز خود بدون پیشرفت نسبی آزادی زنان، که منجر به آزادی معاشرت زن و مرد گردد، میسر نیست".

دکتر خالقی مطلق درمقاله‌ی خود تحول شعر اروتیک را در ادب کلاسیک فارسی بررسی کرده، نمونه‌هایی نیز از انواع شعر فارسی در این مورد به‌دست می‌دهد. وی معتقد است در منظومه‌های عشقی، زیباترین توصیف‌های تن‌کامگی را در "ویس و رامین" می‌یابیم؛ ما دیگر زنی با این جوش و کوش عشق که در ویس است، در منظومه‌های عشقی فارسی نمی‌بینیم. زن در دیگر منظومه‌های عشقی ما چون الماسی‌ست درخشنده، ولی سرد و بی‌جنبش؛ فرشته‌ای‌ست زیبا، ولی در رگ‌های او به‌جای خون، برف جاری‌ست. بی‌گمان در میان این زنان، "شیرین" نظامی استثناست، هرچند در مقایسه با "ویس"، زنی پرده‌نشین است. ولی این صفت، بدان کیفیتی که نظامی در شیرین آفریده است، یک عفت تحمیلی نیست، بلکه میوه‌ی سرشت غرورآمیز شیرین است. خالقی ادامه می‌دهد: "نظامی در هفت‌پیکر نیز، "شیرین"‌هایی در قالب‌های کوچک تری آفریده است که مهم‌ترین آن ها فتنه است، ولی در کنار آنان زنانی نیز، که خداوند آنان را مثل هندوانه برای تمتع مرد آفریده، کم نیستند؛ یعنی نمونه‌هایی از زن مستوره‌ی محجوبه‌. نظامی مانند گرگانی، استاد توصیف‌های تن‌کامگی‌ست."

دکتر خالقی ادامه می دهد: "اما باز کنش تنها از سوی مرد است و از سوی زن واکنش. در حالی که درست این دو سوی کوشندگی در کار عشق است که در هنر تن‌کامه‌سرایی عنصری هیجان‌زاست. در شعر فارسی نسبت‌دادن عشق بازی نه تنها به جانوران که امری طبیعی‌ست، بلکه به گیاهان و حتا عناصر بی جان طبیعت، مثال‌های فراوان دارد. مثلن فردوسی "روز و شب" را فراوان به مرد و زنی مانند کرده است که میان آن ها رابطه‌ی عشقی و جنسی‌ست. در میان عناصر طبیعت به‌ویژه "نسیم" در شعر فارسی جای ویژه دارد و اغلب، نماد جوانی زنباره و هوس ران است که دمی از کام جویی آرام ندارد. از میان صدها بیت که در شعر فارسی بر سر این توصیف سروده شده‌اند، به بندی از مسمط بهاریه‌ی قاآنی بسنده می‌کنیم:
نرمک نرمک نسیم زیر گلان می‌خزد / غبغب این می‌مکد، عارض آن می‌مزد / گیسوی این می‌کشد، گردن آن می‌گزد / گه به چمن می‌چمد، گه به سمن می‌وزد / گاه به شاخ درخت، گه به لب جویبار / . . .

پس از گرگانی و نظامی بسیاری از سرایند‌گان منظومه‌های عشقی به توصیف‌های تن‌کامگی پرداخته‌اند، ولی کارشان چنگی به دل نمی‌زند؛ خالقی مطلق می‌گوید: "برای مثال "گل و نوروز" کار خواجوی کرمانی، که در آن شاه زاده‌ی نوروز می‌رود که با گل عشق بازی کند، ولی با دیدن او بی هوش نقش بر زمین می‌گردد".

پس از نظامی در میان منظومه‌های عشقی تنها "فرهادنامه"، اثر عارف اردبیلی، از این بابت در یک مورد مستثناست. از مقاله‌ی خالقی مطلق نقل می‌کنم: "به عقیده‌ی عارف اردبیلی در "خسرو و شیرین" نظامی، خسرو بیش تر زن ‌است تا مرد و شیرین او بیش تر مرد است تا زن. عارف بر خسرو نظامی ایراد می‌گیرد که این چه مردی‌ست که در هنگامی که شیرین را لخت در چشمه می‌بینید، به‌جای آن که چُستی کند، سستی می‌کند. ولی حقیقت این بوده که چون کاری از دست خسرو ساخته نبوده، فرهاد به‌جای او تلافی کرده است. به گمان شاعر، زنان شوخ و شنگ در پی الفیه و شلفیه‌اند و اگر لازم باشد از خود شبی ده‌بار دوشیزه می‌سازند. اما خالقی مطلق می‌گوید: "پیداست که از شاعری تا این اندازه گرفتار تن‌شیفتگی، با چنان نظری سخیف درباره‌ی زن و عقیده‌ی سبک درباره‌ی داستان عاشقانه، که لطف آن را تنها در شرح عمل جنسی می‌بیند، نه داستانی هم تا و هم‌عرض "خسرو و شیرین" برمی‌آید، و نه داستانی همسنگ و هم‌چند "ویس و رامین" ساخته است.

دکتر خالقی مطلق می‌نویسد: " از میان داستان‌های کلاسیک ادب فارسی، چه حماسی و چه عشقی، در آن دسته که به اصلی کهن برمی‌گردند، زنان چه در نقش مادر چه در نقش همسر و چه در نقش معشوق، خواه باوفا و فداکار و خواه بی‌وفا و خیانت‌کار، همه در یک صفت شریک‌اند و آن برخورداری از خودآگاهی و کوشایی‌ست. برعکس، در آن دسته داستان‌ها که اصل کهن ندارند و بیش تر ساخته‌ی تخیل داستان سراست، زنان بی‌اراده و فقط وسیله‌ی ارضای هوس جنسی مردان‌اند. این نظر نه تنها درباره‌ی منظومه‌ها، بلکه درباره‌ی منثور‌ها نیز درست است. وی در این باب مثالی از "داراب‌نامه"‌ی طرسوسی می‌آورد. به گفته‌ی خالقی مطلق، یکی از منظومه‌های عشقی در ادب فارسی داستان "پدومات" از ملاعبدالشکور بزمی‌ است که به سال ۱۰۲۸ هجری سروده شده. به باور خالقی مطلق در این داستان نکته آن که: دختر برای آن که آتش عشق و شهوت شوهر را تیز کند، نخست خود را پنهان می‌کند. و نکته‌ی نو دیگر نازکردن دختر است که تا شوهر ناز او را نمی‌کشد، تن بدو نمی‌سپارد. در منظومه‌های عاشقانه، از این چند نمونه که بگذریم، دیگر به توصیف‌های تن‌کامگی قابل توجهی برنمی‌خوریم تا می‌رسیم به روزگار ما، به "زهره و منوچهر"، سروده‌ی ایرج میرزا.

اما درباره ی قصیده ها، جلال خالقی مطلق می‌گوید بیش تر قصیده های فارسی آغازی غزل‌گونه دارند. وی مثالی می‌آورد از قطران تبریزی که دلدار خود را آراسته و به‌سراغ شاعر رفته است، ولی میان شاعر و او هیچ اتفاقی نمی‌افتد، مگر گله‌ی شاعر از بی‌وفایی یار. بسیاری از قصیده های امیر معزی دارای آغازه‌هایی هستند در توصیف عشق، ولی مایه‌ی تن‌کامگی آن ها اندک است و دلدار نیز در بیش تر آن ها پسر است. در دیوان خاقانی بیت‌های بسیاری در شرح گازگرفتن اعضای تن دلدار هست؛ و هم شعرهایی در هزل. ولی توصیف‌های تن‌کامگی در دیوان او یافت نمی‌شود، مگر بیت‌هایی تک و توک. شاعری داریم به‌نام ابولمحامد محمود متخلص به جوهری زرگر که در سده‌ی پنجم هجری می‌زیسته. از دیوان این شاعر تنها چند شعری در تذکره‌ها و جنگ‌ها برجای مانده و از جمله یکی هم، که اگرچه توصیف‌های تن‌کامگی در آن مایه‌ی چندانی ندارد، شاعر آن را بدون آلودن به الفاظ رکیک خوب به پایان رسانده است.

جلال خالقی مطلق در بخش دیگری از این مقاله می‌گوید: "آن چه درباره‌ی قصیده گفتیم، درباره‌ی غزل نیز درست است، چون در غزل نیز می‌توان نمونه‌هایی نشان داد که شاعر توصیفی تن‌کامه را آغاز کرده، ولی به انجام نرسانده است" و مثالی از منوچهری می‌آورد. و مثالی هم از عثمان مختاری می‌آورد که به اعتقاد او همچنان مطلب ناتمام است. او می‌گوید: "گویا شاعر پنداشته است که اگر بیش از این اندازه به توصیف خود ادامه دهد، باید به شرح جزییات عمل جنسی بپردازد". به همین‌گونه، وی مثالی هم از عبدالواسع جبلی می‌آورد.

و حافظ ؟ جلال خالقی مطلق می‌گوید: "حافظ نیز غزلی مشابه دارد که آن را بسیار زیبا آغاز کرده، ولی پس از سه بیت موضوع را عوض کرده است:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست / پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

نرگس‌اش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان / نیمه‌شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد و به آواز حزین / گفت کای عاشق دیرینه‌ی من خوابت هست؟

غزل سعدی هم کوتاه هست و مایه‌ی تن‌کامگی آن اندک. ولی مطلب ناتمام نیست و به ویژه بیت دوم آن شاهکار صنعت تشبیه در توصیف‌های تن‌کامگی‌ست:
امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس / عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

خالقی مطلق غزلی هم از حبیب خراسانی می‌آورد که به باور او با غزل سعدی پهلو می‌زند. استاد در قسمت دیگری از مقاله‌ی خود می‌گوید: "ولی شاهکار توصیف‌های تن‌کامگی در غزل، این غزل بانو سیمین بهبهانی‌ست:
شبی هم‌رهت گذر، به‌طرف چمن کنم / ز تن جامه برکنم، ز گل پیرهن کنم "

بستن این بخش بدون اشاره‌ای به شعر فروغ فرخزاد روا نیست. خالقی مطلق پس از این می‌گوید: "اگر شعرهای نخستین فروغ اعتراض برخی از مردان را برانگیخت، نه از این رو بود که زنی ادعای شاعری داشت، چرا که ادبیات ما زنان شاعر کم نداشت، بلکه از این رو بود که زنی بی‌پرده از احساسات جنسی یک زن سخن می‌گفت. البته نمی‌توان گفت که تنها به‌علت این شجاعت، شعرهای او هنرمندانه است، ولی این شجاعت، که از نگاه کسانی جسارت به‌شمار می‌آمد، بند استعدادهای زنان ایران را گسست". خالقی مطلق نمونه‌ای می‌آورد از دومین مجموعه‌ی فروغ، به‌نام دیوار؛ قطعه‌ای با عنوان "آب‌تنی":
لخت شدم تا در آن هوای دل‌انگیز / پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می‌ریخت بر دلم شب خاموش / تا غم دل را به گوش چشمه بگویم"

در بخش چهارم این مقاله، خالقی مطلق از رباعی یاد می‌کند. وی می‌گوید: "در رباعی نیز غالبن موضوع تن‌کامگی از همان توصیف اعضای چهره و به‌ندرت پستان و میان، بیرون نمی‌رود و اگر برود، فورن به هزل می‌انجامد. و مثالی در این باب از کمال‌الدین اصفهانی می‌آورد. با این همه، در میان رباعی‌های فارسی نمونه‌های جالبی نیز با توصیف تن‌کامگی یافت می‌شود؛ از جمله در آثار خاقانی". خالقی مطلق همچنین از جمال‌الدین اصفهانی و فرزند او، کمال‌الدین یاد می‌کند و نیز از ابوالفرج رونی.

در بخش رباعی، خالقی مطلق از مفهوم نارسیسم (narcissism) هم یاد کرده و معادل آن را "عشق نرگیس" یا "خوددلباختگی" (autoerotik) خوانده و مثالی از سعدی برای آن آورده است. در همان بخش رباعی، یک رباعی از عثمان مختاری نیز نقل کرده و می‌گوید، جزو نمونه‌های اندکی‌ست که در آن زن شوهردار موضوع توصیف تن‌کامگی‌ست.  یک رباعی هم از مهستی آورده که به شوهرش، پسر خطیبه گنجه خطاب کرده است. او می‌گوید: "در برخی از این شعرها می‌توان چنین حدس زد که شاعر نفر سومی بوده که در این همخوابگی شرکت داشته است".

خالقی مطلق با اشاره‌ای رد می‌شود از موضوع بیت‌هایی از رودکی و موضوع رباعی مهستی؛ یعنی همخوابگی یک زن با دو مرد. و گذرا یاد می‌کند از مثالی در داراب‌نامه؛ یعنی همخوابگی دو زن با یک مرد. و در پایان مقاله‌اش از شعری محلی یاد می‌کند که در وصف سرین یار سروده شده و می‌گوید آن را به اقلیدس، هندسه‌دان یونانی که در سده‌ی سوم پیش از میلاد می‌زیسته، نسبت می‌دهند که گفته بود: "زیباترین خط هندسی، خط سرین زن است."

گرایش به هم جنس نیز، به نظر دکتر سیروس شمیسا، در آغاز ادب پارسی مسلط بوده. و استعاره‌های مردانه مانند "تیر نگاه" و "کمان ابرو" و "کمند زلف یار" نشانگر این است که معشوق ادیب مرد، مرد است. بعدها نیز معشوق مرد هرگز از ادب فارسی ره برنبسته، اما مخاطب غالب عشق در این ادب، زن بوده است. اروتیسم در ادبیات فارسی را شاید بتوان چنین چکیده کرد که تمایل جنسی، چه به هم جنس و چه به جنس مخالف، به ویژه در ادبیات کهن فارسی، بیش تر به زبان یا در پرده‌ی عشق آمده است. یعنی آن خصلتی که در فرهنگ و ادبیات همسایه، عرب، کم تر دیده می‌شود.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

تیپ های گوناگون زن در داستان های معاصر ایرانی

فرشته احمدی

 

از زمانى که شهرزاد با گفتن داستان هایى از حیله و مکر زنان، آشوب دل شهریار را بیش تر مى کرد تا امروز این موجود عجیب و غریب و چندوجهى که با تاباندن نورهاى مختلف بر او طیف هاى جدیدى از شخصیتش را به نمایش مى گذارد، در داستان ها جاخوش کرده و بى حضورش داستان نویس براى رنگ و بو دادن به نوشته اش باید به فکر مقدمه چینی دیگرى باشد. زن هاى هزار و یک رنگ هزار و یک شب، مادام بوارى، آناکارنینا، زن هاى بور و مشکى هیچکاک، زن هاى اندرونى نشین و مظلوم یا مظلوم نماى نویسندگان معاصرمان، صورتک هاى گوناگونی از زن را برایمان به تصویر کشیده اند. قدیمى ترین و پابرجاترین نقشى که زن ها در قصه ها به عهده داشته اند نقش مادرانه بوده است. "زن � مادر" در داستان هاى مردانه و زنانه تقریبن حضور یکسانى دارد. ممکن است داستان نویس زن به علت احساس "هم ذات پندارى" با مادر داستانش، به داستان کیفیت دیگری بدهد، ولی در حس بنیادى اش با داستان نویس مرد تفاوت زیادى ندارد. به علت غریزى بودن مساله، فرهنگ و جغرافیا هم مانند جنسیت تاثیر مهمى در ایجاد و درک احساس مادرانه ندارد.

"زن - مادر" به عنوان نقشی محورى یا فرعى در بیش تر داستان ها حضور دارد. یکى از به یاد ماندنى ترین آن ها "زرى" در کتاب "سووشون" نوشته ی سیمین دانشور است که تقریبن همه ی ویژگی های کلاسیک این نوع زن را دارا است. در نگاه مادرانه، خانواده مهم ترین محور اندیشه های زن را تشکیل مى دهد. مرد (شوهر) و فرزندان جایى براى بقیه ی دلمشغولى هاى او باقى نمى گذارند و زن از این دیدگاه همه ی رویدادهای پیرامونش را تفسیر مى کند. چتر مادرانه در مواقع زیادى مرد را نیز زیر سایه ی خود مى گیرد. در برگ ۴۷ کتاب، یوسف که خسته است روى مبل مى نشیند و زرى رو به رویش روى زمین زانو مى زند و چکمه هاى او را از پایش در مى آورد.

زن - مادر با درون گرایى و دوراندیشى در حالى که ظاهرن به اندازه ی پدر فعال به نظر نمى رسد، نقش مهمى در حفظ کانون خانواده و ایجاد ثبات و آرامش آن برعهده دارد. با غریزه اش پیش از منطق مرد، رویدادها را پیش بینى مى کند. مى کوشد تا آرامش بقیه را فراهم کند، حتا به بهای تلاطم درونى و همیشگى خودش. در مواردى که خطرى از طریق او خانواده را تهدید مى کند - مثلن عشقى ممنوع- مادر بودن بیش تر از همسر بودن او را به خانواده در پیوند نگه مى دارد. "کلاریس" زویا پیرزاد یا راوى "دفترچه ممنوع" نوشته ی آلبا دسس پدس نمونه هاى دیگرى از خانواده محورى را تصویر مى کنند.

مدیریت پنهانى امور، سنگ صبور بودن، چشم انتظارى، رازدارى، دست هاى زبر یا مهربان و ... از خصوصیات زن � مادر است. زیبایى زن در وجه لطافت و مهربانى اش ارزیابى مى شود و در درجه ی نخست اهمیت قرار ندارد.

همه ی نویسندگان زن گاهى به نقش مادرانه نزدیک مى شوند، حتا اگر زن غالب در داستان هایشان نقش دیگرى مثلن نقشى نزدیک به مردها را بازى کند. "زن � مرد" در داستان هاى منیرو روانى پور به علت داشتن آرمان ها و آرزوهایى خارج از کانون خانواده، چهره ی دیگرى از زن را به نمایش مى گذارد. از ویژگی های عمده ی زن - مرد مى توان به استقلال طلبى، جست وجوى راهى براى خروج از وضع موجود، نوآورى، تاثیر گذاشتن بر زندگى دیگران و ... اشاره کرد. برعکس زن - مادر، خانواده دغدغه اصلى این گونه زنان نیست. بیش تر آنان در خارج از کانون خانواده در جست وجوى کمال و تعالى خود هستند. آنان در عشق ورزیدن و در ایفاى نقش مادرى هرگز خود را یکسر فراموش نمى کنند و نه تنها با سلاح زنان دیگر یعنى مهربانى، بلکه با مدیریت و هوشمندى با مسایل برخورد مى کنند. "افسانه" راوى رمان "دل فولاد" نوشته ی روانى پور در برخوردش با پسر معتاد صاحبخانه هر چند به عواطف مادرانه و حتا عاشقانه نزدیک مى شود، ولی زن - مرد وجود او قاطع تر عمل مى کند و سر رشته ی امور را به دست مى گیرد. زن - مرد زیاد در بند زیبایى ظاهرش نیست، اگر به آینه نگاه کند، مى خواهد ببیند چه قدر پیر شده تا بداند چه قدر فرصت دارد که کارهایش را به انجام برساند. حضور او در جامعه مهم ترین مشخصه ی او است، در حالى که زن - مادر صبور در مقام مادر یا همسر  ِ کسى که نقش مهمى در جامعه دارد، نقشش را ایفا مى کند. زن - مرد حتا اگر دارای خانواده اى شود، دغدغه هایش را به محور آن محدود نمى کند، در داستان هاى "زن فرودگاه فرانکفورت" چنین زنى را زیاد مى بینیم. زن - مرد از جایگاهش ناراضى است و براى تغییر وضعیتش ممکن است ویژگی های زنانه را مزاحم بداند. برخوردش با مردها خصمانه نیست و حتا با آنان به تر از زن ها طرف سخن مى شود.

در داستان هایى با بافت اجتماعى کهنه تر، زن - مادر حضور پر رنگ ترى دارد، در مقابل، جامعه ی شهرى تر، زنان را به مشاغل تازه ترى وارد مى کند. در چنین زمینه اى زن حتا با حفظ نقش کهن خود (نقش مادرانه) استقلال خود را با کار، خلاقیت و ... حفظ مى کند و در حالت اغراق آمیزتر ویژگی های مردانه از خود بروز مى دهد و می کوشد عواطف زنانه اش را نشان ندهد.

چهره ی دیگرى که زنان از دیرباز در قصه ها نشان داده اند، چهره بسیار زنانه شان است که همواره راه گشاى داستان هاى عاشقانه و پر سوز و گداز بوده است و گاه آشکارا براى کشمکش و آشوب و حتا به آتش کشیده شدن شهرها. حضور "زن � زن" در داستان هاى مردانه پر رنگ تر و پا برجا تر از نقش هاى دیگر است. ولی معمولن از دیدگاه بیرونى مورد توجه قرار مى گیرد و چه اثیرى باشد چه زمینى، فتنه گر است و بانى آشفتگى. چنین زنى در نگاه نویسندگان زن به شکل دیگرى از سوی خواننده درک مى شود، در میان داستان نویسان زن معاصر، شیوا ارسطویى با دل و جرات بیش ترى به چنین زنى میدان عمل داده است. شهرزاد داستان هاى او زنى است که علاوه بر کوشش براى فراتر رفتن از زندگى روزمره (مانند زن- مرد) به ویژگى هاى زنانه اش نیز پرداخته است. توجه به زیبایى، ترس از پیر شدن، اهمیت دادن به عشق، تکیه بر قدرت مردانه و ... از ویژگی های عمده ی زن - زن است. تقریبن در همه ی داستان هاى مجموعه ی "آفتاب و مهتاب" رابطه ی عاشقانه - نه خانوادگى- وجود دارد. زن در این داستان ها به شکلى واقع بینانه ویژگی های ذاتى خود را پذیرفته و با آن ها زندگى مى کند نه مبارزه. حتا شهرزاد داستان بلند "آسمان خالى نیست" را که شاعر و متفکر و جست وجوگر است، بارها جلوى آینه مى بینیم و بارها هم اوست که سر دوراهى است. مردهایى در زندگى اش وجود دارند که بخشى از وجودش به شدت به آنان وابسته است. زن - مرد درونش او را به سمت استقلال مى کشاند و نیمه ی بسیار زنانه اش او را کامل مى کند. ناهید و آناهیتاى داستان "آسمان خالى نیست" تداعى کننده ی همین دو بخشند که یکى رو به آسمان دارد و دیگرى به شدت زمینى است.

در داستان هاى "آفتاب و مهتاب" این حس زنانه با تاکید بر رنگ ها، رقص، عشق و ناکامى تشدید مى شود. در داستان "غذاى چینى" باز هم دوگانگى را مى بینیم. زن در موقعیت سازنده (فیلم ساز و منتقد) و زن در موقعیت زنانه. در داستان "او را که دیدم زیبا شدم" به شکل کاملى با احساسات زنانه مواجه ایم. زمینه ی داستان به راحتى امکان نزدیک شدن به حس مادرانه را فراهم مى کند. نویسنده ی دیگری با تفکر دیگر، در چنین وضعیتى نقش اصلى داستان را به زن - مادر مى دهد، ولی در نگاه زنانه ی ارسطویى به راحتى وضعیتی عاشقانه شکل مى گیرد. زیرا زن در نگاه او بدون ذره اى افسوس زن است. زنى که همه ی پستى و بلندى هاى وجود خود را پذیرفته و با آگاهى بر آن ها و نیازهایش در موقعیت هاى گوناگون، طبیعى ترین و غریزى ترین بخش خود را نشان مى دهد. نیمه ی هنرمندى هم اگر در او وجود داشته باشد (غذاى چینى، آمده بودم با دخترم چاى بخورم، آسمان خالى نیست و...) موجب مخدوش شدن نیمه ی دیگر نمى شود.

زنان مظلوم و ستمدیده از جانب مردان، در دو سه دهه اخیر دستمایه ی بسیارى از نویسندگان زن بوده اند. "زن � مظلوم" گاهى مورد توجه نویسندگان مرد نیز قرار گرفته است. داستان "طبقه هم کف" یوریک کریم مسیحى که در مجموعه اى به همین نام منتشر شده است، چنین نگاهى دارد. ولی اصولن این شیوه ی برخورد نویسندگان زن و به ویژه گروهى از آنان است که حقوق از دست رفته و جایگاه اجتماعى زنان، دغدغه ی اصلى شان است. تقریبن همه ی نویسندگان زن ولو در چند داستان و یا در چند موقعیت کوچک، چنین مضمونى را دست مایه ی کارشان قرار مى دهند، حتا اگر زن مورد توجه شان از جنس دیگرى باشد. در داستان هاى "سنگ هاى شیطان"، "کافه چى"، "کنیزو" و حتا "دل فولاد" منیرو روانى پور به این مساله توجه شده است، هر چند قبلن زنان روانى پور را به طور عمده در دسته دیگرى قرار دادیم، دسته اى که روى زمین سفت راه مى روند، مى دانند چه مى خواهند و براى رسیدن به خواسته شان ظلم و جور یک مرد جلودارشان نیست. مظلومیت زن گاهى نقش مقابلى مثل مرد ظالم، پدر دیکتاتور یا خانواده اى سنتى دارد و گاه جنبه هاى فیزیکى و جسمانى او براى نگه داشتنش در موقعیتى دردآور کافى به نظر مى رسند. در کتاب "بعد از ردیف درخت ها" نوشته ی زهره حکیمى، زن همیشه گرفتار یکى از این موقعیت ها است. در داستان هاى "ابر پنبه اى سفید سرگردان" و "گل هاى یاس" در کلاسیک ترین شکل، مرد ظالم را مى بینیم و در داستان هایى مثل "درد" و "من که بى سلاحم" که نامش از مجموعه ی شعر خاطره حجازى به نام "اندوه زن بودن" وام گرفته شده است، خصوصیات ذاتى زن او را در موقعیتى اندوه بار قرار مى دهند. در داستانى مانند "سقوط" نوشته نصرت ماسورى نیز نفس زن بودن، اندوهناک تصویر شده است. مقایسه ی این دیدگاه با دیدگاه بسیار زنانه ی شیوا ارسطویى که ویژگى هاى زنانه را راحت و بدون درد پذیرا شده جالب است. در داستان جدید "پله ها" نوشته ی بهناز علی پور، حضور مرد بدبین و مشکوک نشان مى دهد که مظلومیت زن هنوز هم مورد توجه است و احتمالن تا سال هاى زیادى در آینده موضوع داستان هاى بى شمارى قرار مى گیرد. این گونه داستان ها معمولن موضع مشخصى دارند و از نگاه بى قضاوت مورد نظر چخوف دورند. در واقع موضع اتخاذ شده، انگیزه ی اصلى نوشته شدن این گونه داستان است و همین، خودانگیختگى و بارورى را از داستان مى گیرد و جهتى خشک و منطقى به آن مى دهد.

"زن � انسان" آخرین تیپى است که در این بررسى به آن پرداخته مى شود. در این نگاه، زن به علت جنسیت و موقعیت اجتماعى در جایگاهى متفاوت با مرد قرار نمى گیرد، به او به عنوان موجودى نگاه مى شود که به علتى روان شناسانه یا هستى شناسانه مورد توجه است و زن یا مرد بودنش در اصل ماجرا بى تاثیر است. در این داستان ها ممکن است زن در موقعیتى مادرانه، زنانه و حتا مظلومانه قرار بگیرد، ولی درونمایه ی اصلى داستان موضوعى وراى جنسیت است و ما را با آدم ها و ذهنیت آنان مواجه مى کند. گذشتن از تعصب جانب دارانه و نگاه عمیق به انسان و روابطش، گاهى ما را با داستانى رو به رو مى کند که باور نمى کنیم از قلم زنى پدید آمده باشد، مانند داستان "گریز" نوشته ی کاترین منسفیلد که در نگاهى سطحى، داستانى ضد زن به نظر مى رسد یا مشابه آن داستان "ویکفیلد" نوشته ی ناتالى هاثورن. در هر دوى این داستان ها مرد خانه مى گریزد. یکى به خانه اى غیر از خانه خودش، ولی نزدیک به آن و دیگرى به گوشه اى از ذهنش که دنیاى دیگرى براى خودش در آن ساخته است. نزدیک تر از هر دوى آنان به ما، داستان "جاى دیگر" نوشته ی گلى ترقى است، مرد این داستان هم، خانه و زنش را مى گذارد و مى رود، ولی در هیچ یک از این داستان ها جنسیت کسى که مى گریزد به اندازه ی انگیزه ی گریزش که فرار از تکرار و روزمرگى است، اهمیت ندارد. داستان "نزدیکى" نوشته حنیف قریشى نیز به شکل دیگرى چنین مضمونى را تکرار مى کند و مرد بودن نویسنده و راوى، داستان را به سمت قضاوت منفى در مورد زن همراه او نمى کشاند. چیزى که درون آدم ها را متلاطم مى کند آدم هاى پیرامون نیستند، بلکه حسى درونى است که باعث مى شود جهان کوچک داستان به سمت چشم اندازى گسترده تر امتداد پیدا کند.

ما در داستان هاى گلى ترقى با زن هاى متنوع و زیادى مواجه ایم. ممکن است بیش تر آنان در قالب تیپ هاى شناخته شده بگنجند و قابل دسته بندى باشند، ولی تصویر کلى او از زن چیزى انسانى است که مرد یا زن بودن راوى تاثیری بر آن ندارد. وقتى راوى داستان هاى ترقى، مرد است (در داستان هایى مثل جایى دیگر، درخت گلابى و بزرگ بانوى روح من) موفق بودن یا نبودنش در ساختن لحن مردانه مهم نیست چون با مضمونى رو به رو هستیم که مردانه و زنانه برنمى دارد. حضور تیپ ها در داستان، کار قصه گو را آسان مى کنند و به او اجازه مى دهند تا شخصیت هاى اصلى و پیچیده تر را به تر معرفى کند، تیپ هایى مانند مادر راوى که از نوع امروزی زن - مادر است (زنى با امکانات مالى خوب و لباس هاى شیک و عطر خوشبو، متظاهر و ...)، انار بانو (داستان انار بانو و پسرهاش) و میهن بانو (داستان خانه اى در آسمان) نمونه ی کلاسیک تر زن - مادر هستند، امینه (داستان سفر بزرگ امینه) نمونه ی زن مظلوم است و آتش افروز (داستان فرشته ها) نمونه ی زن- زن. ولی هیچ کدام این ها دیدگاه نویسنده را محدود به جهان زنانه نمى کند، حتا اگر به سخن رانى چند سطرى اش درباره ی حقوق از دست رفته ی زنان در داستان "جایى دیگر" (برگ ۲۴۳) بى توجه نباشیم و حتا اگر حواسمان باشد که در خیلى از داستان ها با زنى طرفیم که به تنهایى و با قدرت، زندگى خود و بچه هایش را مى گرداند و او را مانند شخصیت هاى داستان هاى منیرو روانى پور در دسته ی زن - مردها جا بدهیم. ترقى در کنار این تیپ ها آدم هاى اغراق شده و عجیب زیادى را به کار مى گیرد. این آدم هاى عجیب (آقاى ر، مارى خانم، دوست کوچک، میم در داستان درخت گلابى، مستر غزنى، آتش افروز و ...) با ریتم تند و یک نفس راوى و تکرار برخی جمله ها و رویدادها، فضایى خاطره وار را به وجود مى آورد با سایه هاى تند، مانند انیمیشنى سیاه و سفید با نقاشى هایى که انگار دختربچه اى آن ها را کشیده، دختر پرجنب وجوش و با هیاهو که در زندگى دوم خود در پاریس، زنى است با دو فرزند که گفتنى هایش خاطرات گذشته اند و از حال چیزى نمى گوید جز ملال زندگى. در زندگى کنونى این زن، حرفى از شوهر یا پدر بچه ها به میان نمى آید. ممکن است با زنى از نوع مظلوم مواجه باشیم؟ در آن صورت چه بى طرفانه داستان هایى از آسمان و زمین برایمان به هم مى بافد! داستان هایى از دو دنیایى که تقریبن در تمام کارهاى ترقى به شکلى واضح قابل تفکیک اند. دنیاى بى غل وغش، ساده و راحت بچگى (خانه شمیران) و دنیاى سخت و عبوس بزرگسالی (پاریس) است. دنیاى این جا و آن جا است. دنیاى آدم هاى هم طبقه و مشابه مانند اقوام و دوستان خانوادگى و دنیاى آدم هایى از نوع و دسته اى دیگر، مثل دوست کوچک، گیتى و دخترش در داستان آن سوى دیوار، راننده اتوبوس، مرد هندى، امینه، زینب داستان خدمتکار، اناربانو و دیوانه هاى داستان اولین روز. راوى بى رحم و قضاوت گر او، تکلیفش با خوب و بد آدم ها معلوم است و از آغاز، شخصیت وارد شده به داستان او را کند و کاو مى کند و در این زمینه، استثنایى هم براى دوست و غریبه و مرد یا زن قایل نیست، حتا اگر بداند که حقوق هر کدامشان چیست و چه قدر به تحقق آن نزدیک یا دورند.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

زنان در داستان ایرانى

 فرشته احمدى

 

 

از زمانى که شهرزاد با گفتن داستان هایى از حیله و مکر زنان، آشوب دل شهریار را بیشتر مى کرد تا امروز این موجود عجیب و غریب و چندوجهى که با تاباندن نورهاى مختلف بر او طیف هاى جدیدى از شخصیتش را به نمایش مى گذارد، در داستان ها جاخوش کرده و بى حضورش داستان نویس براى رنگ و بو دادن به نوشته اش باید به فکر تمهید دیگرى باشد. زن هاى هزار و یک رنگ هزار و یک شب، مادام بوارى، آناکارنینا، زن هاى بور و مشکى هیچکاک، زن هاى اندرونى نشین و مظلوم یا مظلوم نماى نویسندگان معاصرمان، صورتک هاى مختلفى از زن را برایمان به تصویر کشیده اند. قدیمى ترین و پابرجاترین نقشى که زن ها در قصه ها به عهده داشته اند نقش مادرانه بوده است. زن- مادر در داستان هاى مردانه و زنانه تقریباً حضور یکسانى دارد. ممکن است داستان نویس زن به علت احساس همذات پندارى با مادر داستانش به داستان کیفیت متفاوتى بدهد اما در حس بنیادى اش با داستان نویس مرد تفاوت زیادى ندارد. به علت غریزى بودن مسئله، فرهنگ و جغرافیا هم مانند جنسیت تاثیر مهمى در ایجاد و درک احساس مادرانه ندارند. زن- مادر به عنوان نقش محورى یا فرعى در بیشتر داستان ها حضور دارد. یکى از به یاد ماندنى ترین آنها "زرى" در کتاب سووشون نوشته سیمین دانشور است که تقریباً تمام خصوصیات کلاسیک این نوع زن را دارا است. در نگاه مادرانه خانواده مهمترین محور تفکرات زن را تشکیل مى دهد. مرد (شوهر) و فرزندان جایى براى بقیه دلمشغولى هاى او باقى نمى گذارند و زن از این منظر تمام حوادث پیرامون را تفسیر مى کند. چتر مادرانه در مواقع زیادى مرد را نیز در سایه خود مى گیرد. در صفحه ۴۷ کتاب، یوسف که خسته است روى مبل مى نشیند و زرى روبه رویش روى زمین زانو مى زند و چکمه هاى او را از پایش در مى آورد.

زن- مادر با درونگرایى و دوراندیشى در حالى که ظاهراً به اندازه پدر فعال به نظر نمى رسد، نقش مهمى در حفظ کانون خانواده و ایجاد ثبات و آرامش آن برعهده دارد. با غریزه اش قبل از منطق مرد، حوادث را پیش بینى مى کند. مى کوشد تا آرامش بقیه را تامین کند حتى به قیمت تلاطم درونى و همیشگى خودش. در مواردى که خطرى از طریق او خانواده را تهدید مى کند _ مثلاً عشقى ممنوع- مادر بودن بیشتر از همسر بودن او را به خانواده متصل نگه مى دارد. "کلاریس" زویا پیرزاد یا راوى "دفترچه ممنوع" نوشته آلبا دسس پدس نمونه هاى دیگرى از خانواده محورى را تصویر مى کنند.

مدیریت پنهانى امور، سنگ صبور بودن، چشم انتظارى، رازدارى، دست هاى زبر یا مهربان و... از خصوصیات زن- مادر هستند. زیبایى زن در وجه لطافت و مهربانى اش ارزیابى مى شود و در درجه اول اهمیت قرار ندارد.

همه نویسندگان زن گاهى به نقش مادرانه نزدیک مى شوند حتى اگر زن غالب در داستان هایشان نقش دیگرى مثلاً نقشى نزدیک به مردها را بازى کند. زن- مرد در داستان هاى منیرو روانى پور به علت داشتن آرمان ها و آرزوهایى خارج از کانون خانواده چهره دیگرى از زن را به نمایش مى گذارد. از خصوصیات عمده زن- مرد مى توان به استقلال طلبى، جست وجوى راهى براى خروج از وضع موجود، نوآورى، تاثیر گذاشتن بر زندگى دیگران و... اشاره کرد. برعکس زن- مادر، خانواده دغدغه اصلى این زن ها نیست. اکثر آنها خارج از کانون خانواده در جست وجوى کمال و تعالى خود هستند. این زن ها در عشق ورزیدن و در ایفاى نقش مادرى هرگز خود را یک سر فراموش نمى کنند و نه تنها با سلاح زن هاى دیگر یعنى مهربانى بلکه با مدیریت هوشمندى با مسائل برخورد مى کنند. "افسانه" راوى رمان دل فولاد نوشته روانى پور در برخوردش با پسر معتاد صاحبخانه هر چند به عواطف مادرانه و حتى عاشقانه نزدیک مى شود اما زن- مرد وجود او قاطع تر عمل مى کند و سر رشته امور را به دست مى گیرد. زن- مرد زیاد در بند زیبایى ظاهر نیست، اگر به آینه نگاه کند مى خواهد ببیند چقدر پیر شده تا بداند چقدر فرصت دارد که کارهایش را به انجام برساند. حضور او در جامعه مهمترین مشخصه او است در حالى که زن- مادر با صبر در مقام مادر یا همسر کسى که نقش مهمى در جامعه دارد نقشش را ایفا مى کند. زن- مرد حتى اگر صاحب خانواده اى شود دغدغه هایش را به محور آن محدود نمى کند، در داستان هاى زن فرودگاه فرانکفورت چنین زنى را زیاد مى بینیم. زن- مرد از جایگاهش ناراضى است و براى تغییر وضعیتش ممکن است خصوصیات زنانه را مزاحم بداند. برخوردش با مردها خصمانه نیست و حتى با آنها بهتر از زن ها طرف صحبت مى شود.

در داستان هایى با بافت اجتماعى کهنه تر زن- مادر حضور پررنگ ترى دارد، در مقابل جامعه شهرى تر زن ها را به مشاغل تازه ترى وارد مى کند. در چنین زمینه اى زن حتى با حفظ نقش کهن خود (مادرانه) استقلال خود را با کار، خلاقیت و... حفظ مى کند و در حالت اغراق آمیزتر خصوصیات مردانه اى از خود بروز مى دهد و سعى مى کند عواطف زنانه اش را نشان ندهد.

چهره دیگرى که زن ها از دیرباز در قصه ها نشان داده اند چهره بسیار زنانه شان است که همواره راهگشاى داستان هاى عاشقانه و پرسوزوگداز بوده است و گاه علتى براى کشمکش و آشوب و حتى به آتش کشیده شدن شهرها. حضور زن- زن در داستان هاى مردانه پررنگ تر و پابرجاتر از نقش هاى دیگر است اما معمولاً از منظر بیرونى مورد توجه قرار مى گیرد و چه اثیرى باشد چه زمینى، فتنه گر است و بانى آشفتگى. چنین زنى در نگاه نویسندگان زن به نحو دیگرى از طرف خواننده درک مى شود چون یا راوى است یا سوم شخص داستان به ذهن او معطوف است. در میان داستان نویسان زن معاصر شیوا ارسطویى با دل و جرات بیشترى به چنین زنى میدان عمل داده. شهرزاد داستان هاى او زنى است که علاوه بر کوشش براى فراتر رفتن از زندگى روزمره (مانند زن- مرد) به ویژگى هاى زنانه اش نیز پرداخته مى شود. توجه به زیبایى، ترس از پیر شدن، اهمیت دادن به عشق، تکیه بر قدرت مردانه و... از خصوصیات عمده زن- زن است. تقریباً در تمام داستان هاى مجموعه "آفتاب و مهتاب" رابطه عاشقانه- نه خانوادگى- وجود دارد. زن در این داستان ها به شکلى واقع بینانه خصوصیات ذاتى خود را پذیرفته و با آنها زندگى مى کند نه مبارزه. حتى شهرزاد داستان بلند "آسمان خالى نیست" را که شاعر و متفکر و جست وجوگر است، بارها جلوى آینه مى بینیم و بارها مى بینیمش که سر دوراهى است. مردهایى در زندگى اش وجود دارند که بخشى از وجودش به شدت به آنها وابسته است. زن- مرد درونش او را به سمت استقلال مى کشاند و نیمه بسیار زنانه اش او را کامل مى کند. ناهید و آناهیتاى داستان "آسمان خالى نیست" تداعى کننده همین دو بخشند که یکى روبه آسمان دارد و دیگرى به شدت زمینى است.

در داستان هاى "آفتاب و مهتاب" این حس زنانه با تاکید بر رنگ ها، رقص، عشق و ناکامى تشدید مى شود. در داستان "غذاى چینى" باز هم دوگانگى را مى بینیم. زن در موقعیت سازنده (فیلمساز و منتقد) و زن در موقعیت زنانه. در داستان "او را که دیدم زیبا شدم" به شکل کاملى با احساسات زنانه مواجه ایم. زمینه داستان به راحتى امکان نزدیک شدن به حس مادرانه را فراهم مى کند. نویسنده دیگر با تفکر دیگر در چنین وضعیتى رل اصلى داستان را به زن- مادر مى دهد اما در نگاه زنانه ارسطویى به راحتى موقعیتى عاشقانه شکل مى گیرد. زیرا زن در نگاه او بدون ذره اى افسوس زن است. زنى که تمام پستى و بلندى هاى وجود خود را پذیرفته و با آگاهى بر آنها و نیازهایش در موقعیت هاى مختلف طبیعى ترین و غریزى ترین بخش خود را نشان مى دهد. نیمه هنرمندى هم اگر وجود داشته باشد (غذاى چینى، آمده بودم با دخترم چاى بخورم، آسمان خالى نیست و...) باعث مخدوش شدن نیمه دیگر نمى شود.

زنان مظلوم و ستمدیده از جانب مردان، در دو سه دهه اخیر سوژه بسیارى از نویسندگان زن بوده اند. زن- مظلوم گاهى مورد توجه نویسندگان مرد نیز قرار گرفته است. داستان "طبقه همکف" یوریک کریم مسیحى که در مجموعه اى به همین نام منتشر شده است، چنین نگاهى دارد. اما اصولاً این نحوه برخورد نویسندگان زن و به خصوص گروهى از آنها است که حقوق از دست رفته و جایگاه اجتماعى زنان دغدغه اصلى شان است. تقریباً همه نویسندگان زن ولو در چند داستان و یا در چند موقعیت کوچک چنین مضمونى را دست مایه کارشان قرار مى دهند حتى اگر زن مورد توجه شان از جنس دیگرى باشد. در داستان هاى "سنگ هاى شیطان"، "کافه چى"، "کنیزو" و حتى "دل فولاد" منیرو روانى پور به این مسئله توجه شده هر چند قبلاً زنان روانى پور را به طور عمده در دسته دیگرى قرار دادیم، دسته اى که روى زمین سفت راه مى روند، مى دانند چه مى خواهند و براى رسیدن به خواسته شان ظلم و جور یک مرد جلودارشان نیست. مظلومیت زن گاهى نقش مقابلى مثل مرد ظالم، پدر دیکتاتور یا خانواده اى سنتى دارد و گاه جنبه هاى فیزیکى و جسمانى او براى نگه داشتنش در موقعیتى دردآور یا ستمدیده کافى به نظر مى رسند. در کتاب "بعد از ردیف درخت ها" نوشته زهره حکیمى، زن همیشه گرفتار یکى از این موقعیت ها است. در داستان هاى "ابر پنبه اى سفید سرگردان" و "گل هاى یاس" در کلاسیک ترین شکل، مرد ظالم را مى بینیم و در داستان هایى مثل "درد" و "من که بى سلاحم" که نامش از مجموعه شعر "خاطره حجازى" به نام "اندوه زن بودن" وام گرفته شده، خصوصیات ذاتى زن او را در موقعیتى اندوه بار قرار مى دهند. در داستانى مثل "سقوط" نوشته نصرت ماسورى نیز نفس زن بودن اندوهناک تصویر شده است. مقایسه این دیدگاه با دیدگاه بسیار زنانه شیوا ارسطویى که ویژگى هاى زنانه را راحت و بدون درد پذیرا شده جالب است. در داستان جدید "پله ها" نوشته بهناز علیپور، حضور مرد بدبین و مشکوک نشان مى دهد که مظلومیت زن هنوز هم مورد توجه است و احتمالاً تا سال هاى زیادى در آینده موضوع داستان هاى بى شمارى قرار مى گیرد. این گونه داستان ها معمولاً موضع مشخصى دارند و از نگاه بى قضاوت مدنظر چخوف دورند. در واقع موضع اتخاذ شده انگیزه اصلى نوشته شدن داستان است و همین خودانگیختگى و بارورى را از داستان مى گیرد و جهتى خشک و منطقى به آن مى دهد.

زن- انسان آخرین تیپى است که در این بررسى به آن پرداخته مى شود. در این نگاه زن به علت جنسیت و موقعیت اجتماعى در جایگاهى متفاوت با مرد قرار نمى گیرد، به او به عنوان موجودى نگاه مى شود که به علتى روانشناسانه یا هستى شناسانه جالب توجه است و ارزش دارد که قصه اى در موردش نوشته یا خوانده شود و زن یا مرد بودنش در اصل ماجرا بى تاثیر است. در این داستان ها ممکن است زن در موقعیتى مادرانه، زنانه و حتى مظلومانه قرار بگیرد اما درونمایه اصلى داستان موضوعى وراى جنسیت است و ما را با آدم ها و ذهنیت آنها مواجه مى کند. گذشتن از تعصب جانبدارانه و نگاه عمیق به انسان و روابطش گاهى با داستانى روبه رویمان مى کند که باور نمى کنیم از قلم زنى پدید آمده باشد، مانند داستان "گریز" نوشته کاترین منسفیلد که در نگاهى سطحى داستانى ضد زن به نظر مى رسد یا مشابه آن داستان "ویکفیلد" نوشته ناتالى هاثورن. در هر دوى این داستان ها مرد خانه مى گریزد. یکى به خانه اى غیر از خانه خودش اما نزدیک به آن و دیگرى به گوشه اى از ذهنش که دنیاى دیگرى براى خودش در آن ساخته است. نزدیک تر از هر دوى اینها به ما داستان "جاى دیگر" نوشته گلى ترقى است، مرد این داستان هم خانه و زنش را مى گذارد و مى رود اما در هیچ یک از این داستان ها جنسیت کسى که مى گریزد به اندازه انگیزه گریزش که فرار از تکرار و روزمرگى است، اهمیت ندارد. داستان "نزدیکى" نوشته حنیف قریشى نیز به شکل دیگرى چنین مضمونى را تکرار مى کند و مرد بودن نویسنده و راوى، داستان را به سمت قضاوت منفى در مورد زن همراه او نمى کشاند. چیزى که درون آدم ها را متلاطم مى کند آدم هاى پیرامون نیستند بلکه حسى درونى است که باعث مى شود جهان کوچک داستان به سمت چشم اندازى وسیع تر امتداد پیدا کند.

در داستان هاى گلى ترقى با زن هاى متنوع و زیادى مواجه ایم. ممکن است بیشتر آنها در قالب تیپ هاى شناخته شده بگنجند و قابل دسته بندى باشند اما تصویر کلى او از زن چیزى انسانى است که مرد یا زن بودن راوى تاثیر بر آن ندارد. وقتى راوى داستان هاى ترقى، مرد است (در داستان هایى مثل جایى دیگر، درخت گلابى و بزرگ بانوى روح من) موفق بودن یا نبودنش در ساختن لحن مردانه مهم نیست چون با مضمونى طرف هستیم که مردانه و زنانه برنمى دارد. حضور تیپ ها در داستان، کار قصه گو را آسان مى کنند و به او اجازه مى دهند تا شخصیت هاى اصلى و پیچیده تر را بهتر معرفى کند، تیپ هایى مثل مادر راوى که از نوع متجدد زن- مادر است (زنى با امکانات مالى خوب و لباس هاى شیک و عطر خوشبو، متظاهر و...)، اناربانو (داستان انار بانو و پسرهاش) و میهن بانو (داستان خانه اى در آسمان) نمونه کلاسیک تر زن- مادر هستند، امینه (داستان سفر بزرگ امینه) نمونه زن مظلوم است و آتش افروز (داستان فرشته ها) نمونه زن- زن اما هیچ کدام اینها دیدگاه نویسنده را محدود به جهانى زنانه نمى کند حتى اگر به سخنرانى چند سطرى اش راجع به حقوق از دست رفته زنان در داستان "جایى دیگر" (صفحه ۲۴۳) بى توجه نباشیم و حتى اگر حواسمان باشد که در خیلى از داستان ها با زنى طرفیم که به تنهایى و با قدرت، زندگى خود و بچه هایش را مى گرداند و او را مانند شخصیت هاى داستان هاى منیرو روانى پور در دسته زن- مردها جا بدهیم. ترقى در کنار این تیپ ها آدم هاى اغراق شده و عجیب زیادى را به کار مى گیرد. این آدم هاى عجیب (آقاى ر، مارى خانم، دوست کوچک، میم در داستان درخت گلابى، مستر غزنى، آتش افروز و...) با ریتم تند و یک نفس راوى و تکرار بعضى جملات و اتفاقات، فضایى خاطره وار را به وجود مى آورد با سایه هاى تند، مانند انیمیشنى سیاه و سفید با نقاشى هایى که انگار دختربچه اى آنها را کشیده، دختر پرجنب وجوش و با هیاهو که در زندگى دوم خود در پاریس، زنى است با دو فرزند که گفتنى هایش خاطرات گذشته اند و از حال چیزى نمى گوید جز ملال زندگى. در زندگى کنونى این زن، حرفى از شوهر یا پدر بچه ها به میان نمى آید. ممکن است با زنى از نوع مظلوم مواجه باشیم؟ در آن صورت چه بى طرفانه داستان هایى از آسمان و زمین برایمان به هم مى بافد! داستان هایى از دو دنیایى که تقریباً در تمام کارهاى ترقى به شکلى واضح قابل تفکیک اند. دنیاى بى غل وغش، ساده و راحت بچگى (خانه شمیران) و دنیاى سخت و عبوس بزرگى (پاریس) است. دنیاى اینجا و آنجا است. دنیاى آدم هاى هم طبقه و مشابه مثل اقوام و دوستان خانوادگى و دنیاى آدم هایى از نوع و دسته اى دیگر مثل دوست کوچک، گیتى و دخترش در داستان آن سوى دیوار، راننده اتوبوس، مرد هندى، امینه، زینب داستان خدمتکار، اناربانو و دیوانه هاى داستان اولین روز. اگر چه داستان هاى ترقى ما را وارد دنیاى قصه اى نمى کند که تعلیق شخصیتى یا حتى حادثه اى داشته باشد و اگر چه تکرار بعضى از خاطره هایش ممکن است برایمان لطفى نداشته باشد و اگر چه داستان اولین روز و آخرین روز مجموعه دو دنیا باعث نمى شود که آن مجموعه را رمان بنامیم اما راوى بى رحم و قضاوت گر او تکلیفش با خوب و بد آدم ها معلوم است و از ابتداى ورود شخصیت به داستان او را کندوکاو مى کند و در این زمینه استثنایى براى دوست و غریبه و مرد یا زن قایل نیست حتى اگر بداند که حقوق هرکدامشان چیست و چقدر به تحققش نزدیک یا دورند.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

نخستین گام های زنان در ادبیات معاصرایران

حسن میر عابدینی

 

از دوره ی قاجار تا سال ١۳٢٠ش (سقوط رضا شاه)، كه دوره ی پیدایش ادبیات معاصر ایران است، شمار نویسندگان زن در حدی نیست كه بتوان از كار آنان به‌عنوان یك جریان ادبی قابل توجه یاد كرد.
در آن دوره ی زمانی، محدودیت‌های اجتماعی، خانوادگی، تحصیلی و شغلی، فضا را برای آفرینش های زنانه تنگ می ‌كرد. زنان یا چنان گرفتار امور خانه بودند كه نمی ‌توانستند كارهایی  را هم كه توانایی خلقشان را داشتند بیافرینند و یا هنوز به صرافت داستان‌نویسی نیافتاده بودند. برخی هم كه می ‌نوشتند، موجودیت خود را پشت نام‌های مستعار پنهان می ‌كردند. فضا چنان بود كه آنان اگر هم می ‌خواستند، به نوشتن ترغیب نمی ‌شدند زیرا امكانی برای نشر آثار خود نمی ‌دیدند. کوشش زنان در آن دوره صرف كسب حقوق اولیه ی خویش می ‌شد و هنوز امكان گشایش درهای مراكز ادبی را به روی خود نیافته بودند. شركت آنان در جنبش ادبی  بستگی به موقعیتی داشت كه در جامعه به‌دست می ‌آوردند. در اوایل سده ی بیستم میلادی، گروه كوچكی از زنان تحصیل كرده كه در راه به‌دست آوردن كم ترین امكانات با مخالفت‌ها و تهدیدهای بسیار رو به رو می ‌شدند، آغاز به گشودن مدارس دخترانه ی خصوصی در شهرهای بزرگ و تدریس در آن ها كردند، كانون‌های زنان را بنیاد نهادند و مجله های ویژه ی خود را منتشر كردند (١).

                                               *  * *

پس از جنگ جهانی اول، مدرسه های دخترانه ی جدید و نشریات زنان دو عامل اساسی در روشنگری برای آزادی زنان بودند. خانم دكتر حسین خان كحال نخستین نشریه ی زنان را با نام دانش در سال ١٢٨٩ ش منتشر كرد. پس از او، مریم عمید مزین‌السلطنه، مدیر مدرسه ی مزّینیه، "به منظور بیداری توده ی نسوان... و تربیت دوشیزگان و تصفیه ی اخلاقی  زنان"، شكوفه  را در طی سال‌های ١٢٩٢ تا ١٢٩۷ش در تهران چاپ می ‌كرد. در پی  آنان، نشریات گوناگون زنان در شهرهای اصفهان، مشهد، رشت، شیراز و بندرانزلی انتشار یافتند. صدیقه دولت‌آبادی در ١٢٩۷ش در اصفهان زبان زنان را منتشر می ‌کرد که داستان هایی رقت‌انگیز را به شكل پاورقی در آن چاپ می ‌كرد. اما دیرپاترینِ این‌گونه نشریات عالم نسوان بود كه از سال  ١٢٩٩ تا ١۳١۳ش به مدیریت نوابه ‌خانم صفوی زیر نظر "مجمع فارغ‌التحصیلان مدرسه عالی اناثیه امریكایی ایران" منتشر می ‌شد. هر دو ماه یك بار شماره‌ای از این نشریه در ۳٨ صفحه به قطع كوچك خشتی در تهران به چاپ می ‌رسید که مطالب آن در زمینه های پزشكی، اداره ی امور خانه و آشپزی، نمونه‌های مد لباس از مجله های امریكا و اروپا، خبزهای ترقی زنان و "مقالات ادبی و آثار منظوم و منثور محترمات ادیبه ایرانی" بود (٢).
پیش از این، در دوره ی مشروطیت، نشریات ایرانی خارج از كشور ـ از قبیل اختر و حبل‌المتین ـ اندیشه‌های تجددطلبانه و ترقی‌خواهانه ی  روشنگران ایرانی را درباره ی "مساله ی زن" مطرح می ‌كردند. و به‌طوركلی، این مساله به‌عنوان راهی برای حل عقب‌ماندگیی اجتماع، مورد توجه نخبگان فرهنگیی جامعه بود و به‌تدریج چنان اهمیتی یافت كه اغلب روزنامه‌های پیشرو بخش‌هایی را به زنان اختصاص دادند.
اما کوشش گسترده ی خود زنان ترقی‌خواه برای اصلاح نگرش حاكم بر جامعه نسبت به زن، به دوره ی پیش از تشكیل مجلس شورای ملی (١٢٨۵ش) و انتشار روزنامه‌های مشروطه‌خواه در تهران بازمی‌گردد. (۳)
در سال  ١٢٨٦ش نخستین مدرسه ی دخترانه ی ایرانی به نام "دبستان دوشیزگان" توسط بی‌بی‌‌خانم وزیرف، همسر موسی‌خان میرپنج، كه زاده ی قفقاز و دانش‌آموخته ی آن سامان بود، در تهران گشایش یافت اما میزان مخالفت‌ها با این مدرسه به اندازه ای رسید كه بی‌بی خانم ناچار از تعطیل كردن آن شد. در همان سال طوبی ‌خانم آزموده "دبستان ناموس" را بنیاد نهاد. این روند ادامه یافت به‌طوری ‌كه در سال  ١٢٩١ ش در تهران بیش از ٦۳ مدرسه ی دخترانه با ٢٤۷٤ دانش‌آموز فعالیت می ‌كردند.(٤) موانع تحصیل زنان به مخالفت مردان سنت‌گرا محدود نمی ‌شد، بی ‌علاقگی و بی ‌اعتنایی بسیاری از زنان به تحصیل نیز مزید بر علت بود. به‌طوری ‌كه تاج‌السلطنه در خاطرات خود از فقر فرهنگی مادرانی انتقاد می ‌كند كه با وجود برپا شدن مدارس جدید، از تحصیل دختران خود جلوگیری می ‌كنند.
                                                        * * *
در آستانه ی سال ١۳٠٠ ش تعدد نشریات زنان نشان از افزایش اوقات فراغت و رشد سوادآموزی زنان طبقه ی متوسط شهری و شرکت آنان در شغل های تازه‌ای مانند روزنامه‌نگاری، دارد. آنان همگام با تحولات اجتماعی جدید، از كنج اندرونی ‌ها به عرصه ی جامعه آمدند و در زمینه‌های گوناگون فرهنگی آغاز به فعالیت كردند. ولی اغلب آنان در آغاز مدافع برنامه ی ناسیونالیستی و تجددطلبانه ی رضاشاه بودند، زیرا اعتقاد داشتند كه چنین دولتی می‌تواند اصلاحاتی را كه انقلاب مشروطه در انجام آن ها ناكام مانده بود تحقق بخشد. اما "اصلاحات از بالا"ی رضاشاهی از سال  ١۳١٤ش به بعد "به زیان هرگونه ابتكار مستقل فردی بر صحنه ی كشور" تمام شد. شاه وقتی پایه‌های اقتدار خود را استوار كرد، نشریات و سازمان‌های باقی‌مانده ی زنان را ممنوع و "كانون بانوان" دولتی را جانشین آن ها كرد.(۵)
البته فعالیت ادبی زنان محدود به روزنامه‌نگاری نبود؛ عده ی قابل‌ملاحظه ی زنان شاعر نشان از گستردگی شعر زنانه در این دوره دارد. ناگفته نماند كه شعر بیش تر آنان از تشخص و زبان زنانه بهره‌ای نبرده است و خواسته‌ها و مطالباتشان هم همان است كه در شعر مردان آن روزگار هست. (٦)
زنان برخی رساله های سنت‌شكن را هم نوشته‌اند، مثلن بی ‌بی ‌خانم استرآبادی در سال ١٢۷٤ش معایب‌الرجال را در پاسخ به رساله ی تأدیب‌النسوان نوشت. نویسنده ی آن رساله كوشیده بود درخواست های جدید برای تغییرات اجتماعی و تحول در روابط میان زن و مرد را پس براند و به شکل های گوناگون زنان را از شركت در فعالیت‌های اجتماعی نهی كند.
نگارش این رساله را می ‌توان بازتابی از اضطراب درونی جامعه از تحولات روزافزون در دوران پرتنش مشروطیت دانست.
بی ‌بی ‌خانم كتاب خود را در پنج فصل در مذمت آداب و اخلاق مردان با زبانی گزنده و پرطنز نوشت و با نوعی بیی پروایی در به‌كارگیری لغات مصطلح در محافل مردانه، توصیف دقیقی از مشغولیات و مشغله‌های مردان به‌دست داد. بی ‌بی ‌خانم، ضمن توصیف وضعیت زنان، به عوامل سدكننده ی پیشرفت آنان می ‌پردازد: "ما زنان از كار و كسب معرفت دور مانده‌ایم و ممنوع از تمام مراودات و تحصیل و محسنات و ادب و تربیت گشته‌ایم... كارمان فقط با صدمات و زحمات خانه‌داری و بچه‌گذاری می‌گذرد." (۷)
این كتاب را می ‌توان گزارش زنده‌ای از تنش پدیدآمده در فرهنگ و زبان روزگاری متحول دانست و از دیدگاه جامعه‌شناختی و زبان‌شناختی مورد توجه قرار داد. آدمیت آن را "بحث و انتقاد زنی هوشمند در سنت تربیت زن و خانواده" می ‌داند. (٨)
                                                             * * *
در سال‌های مورد نظر ما  (دوره ی قاجار تا سال  ١۳٢٠ش) نخست زنان درباری و سپس زنان برخاسته از خانواده‌های ممتاز (از نظر مالی یا فرهنگی) شانس نوشتن یافته‌اند، زیرا هم امكان تحصیل داشتند و هم فراغت مالی، به‌دلیل موقعیت ممتازشان مجبور نبودند با مشكلات زنان معمولی دست‌وپنجه نرم كنند و استقلال رأی و اعتمادبه‌نفس بیش تری داشتندفخرالدولــه و تاج‌السلطنه دختران ناصرالدین‌شاه بودند، تاج‌ماه آفاق‌الدوله و بی ‌‌بی ‌خانم فرزند سركردگان نظامی عصر قاجار بودند و كلثوم‌خانم نیز از طریق شوهر به دربار وابستگی داشت.
هرچند در تاریخ ادبیات ایران، داستان‌سرا در مقایسه با شاعر اعتبار كم تری داشت، اما پژوهشگران احتمال می ‌دهند كه در ایران باستان، زنان نیز به داستان‌سرایی در دربار شاهان می‌پرداخته‌اند؛ زیرا قصه‌گویی شفاهی هنر زنان بود و شهرزاد قصه‌گو، راوی هزار و یك شب، چهرمان صاحب‌نام این گروه است.(٩)
با این‌همه، امیرارسلان (نوشته‌شده در سال‌های آغازین دهه ی ١٢٦٠ش) از نخستین آثار روایی موجود است كه یك زن ایرانی در پدید آمدن آن نقش مؤثری داشته است. زمانی كه نقیب‌الممالك داستان‌سرایی شبانه ی خود را آغاز می ‌كرد تا ناصرالدین‌شاه را خواب دررباید، فخرالدولـه پشت در نیمه‌باز اتاق خواجه‌سرایان جا می ‌گزید و گفته‌های نقیب الملک نقال‌باشی را با دخل و تصرف در جزییات می ‌نوشت. او زنی تحصیل كرده و شیفته ی رمان‌های فرانسوی بود و در جوانی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت. (١٠)
امیرارسلان اثری بینابینی و حاصل یك مقطع تاریخی در حال دگرگونی است. اثری است دوپاره كه بخشی از آن واقع‌گرایانه و در توصیف زندگی روزمره ی مردم است و بخشی شگفت‌انگیز و آكنده از ماجراهای جادویی.
فخرالدولـه به اندازه ی نقال‌باشی در شكل گرفتنِ این "آخرین رمان سنتی و طلیعه ی رمان نو فارسی" نقش دارد. حضور یك زن در جایگاه داستان‌نویس نشان از عمق تغییر و تحولات جامعه ی ایرانی در اواخر سده ی نوزدهم میلادی دارد. (١١)
اهمیت خاطرات تاج‌السلطنه (١٢)، كه دیرتر (١٢٩٢ش) نوشته شد، در حسب‌حال‌گونه بودن آن است. او از خود به‌عنوان یك زن سخن می ‌گوید و ویژگی ‌های روحی و دردهای درونی خود را توصیف می ‌كند. در جامعه ی بسته ی عهد قاجار، تاج‌السلطنه ـ چون به قصد انتشار نمی ‌نوشت ـ با بی پروایی از خود می ‌گوید. او اثر خود را با جزءنگاری و خودكاوی داستان‌پردازانه‌ای نوشته است و از طریق بیان تجربه‌های فردی در قالب خاطرات، به رشد زبان نقل و روایت كمك كرده است. كوشش برای تصویر كردن مكان‌ها و دقیق شدن در حالات روحی و خصوصیات شخصیت‌ها نشان از تأثیر رمان‌های فرنگی بر نویسنده دارد: "خیلی میل داشتم مانند ویكتور هوگو یا موسیو روسو مصنف قابلی باشم و این تاریخ را وق‌العاده شیرین و مطبوع بنویسم". اخیرن برخی محققان انتساب این اثر به تاج‌السلطنه را مورد تردید قرار داده‌اند. (١۳)
از دیگر زنان فاضل این عصر، كلثوم‌خانم، همسر عبداللطیف طسوجی تبریزی، بود كه "در دورانی كه از هزار مرد یکی سواد نوشتن و خواندن نداشت و خط آموختن به زنان را گناهی غیرقابل بخشایش می ‌دانستند، وی با شوهر خویش در ترجمه ی هزار و یك شب مشاركت داشت... او در این كار سهمی بزرگ دارد". (١٤)
اما شاید بتوان تاج‌ماه آفاق‌الدوله را "نخستین بانوی مترجم ایران" نامید. او نمایش نامه ی نادرشاه، اثر نریمان نریمانف، را در سال ١٢٨۵ش از تركی به فارسی ترجمه كرد و در مقدمه ی آن درباره ی زندگی خود نوشت: "كمینه تاج‌ماه آفاق‌الدوله، همشیره آقای ابراهیم‌خان آجودانباشی [مترجم تیاتر ضحاك، اثر سامی بیك در ١۳٢۳ ق] عیال فتح‌الله‌خان ارفع‌السلطنه این كتاب تیاتر نریمانف را از زبان تركی به پارسی ترجمه نموده، اگر سهو و خطایی دیدید، امید است ببخشید". چنان كه دیده می‌شود، به لحاظ تسلط فرهنگ پدرسالاری تاج‌ماه به جای معرفی خود، از برادر و شوهرش می‌گوید. هر چند این نشانه‌ها نیز می‌توانند تا حدودی موقعیت زندگی خانوادگی و اجتماعی او را ترسیم كنند. (١۵) در دوره‌ای كه ترجمه ی نمایشنامه‌های اروپایی رایج بود، ویژگی كار آفاق‌الدولـه انتخاب اثری از نمایش نامه‌نویسان شرق، با مضمونی از تاریخ ایران است.
بعدها به نام های زنان مترجم دیگری نیز برمی ‌خوریم، ازجمله می ‌توان به جمیله فرخ اشاره كرد كه مترجم داستان در دوره ی دوم گاهنامه ی افسانه بود (١۳٠٩ش) و در دهه ی ١۳۳٠ش چند اثر ویكتور هوگو را هم به زبان فارسی برگرداند و جا دارد از دكتر فاطمه سیاح هم یاد كنیم كه در سال‌های پس از ١۳١٠ش در زمینه ی نقد ادبی فعال بود و نخستین زن ایرانی است كه بر كرسی استادی دانشگاه تهران تكیه می ‌زند. (١٦)
                                                            * * *
به‌تدریج با ورود زنان به عرصه ی فعالیت‌های فرهنگی، شخصیت‌های زن در آثار ادبی نقش بارزتری پیدا كردند. همان‌طور كه زنان نیز فراغت و امكان بیش تری برای رمان خواندن یافتند. رمان‌های اجتماعی دهه ی ١۳٠٠ش، مانند تهران مخوف مشفق كاظمی و شهرنازِ یحیی دولت‌آبادی، نشانگر دلمشغولی نویسندگان به مساله ی زن است، درعین‌حال برخاسته از الگوبرداری ‌های آنان از رمان‌های احساساتی اروپایی هم هست. این مشغله‌های ذهنی همراه با پیدایش مؤسسه های آموزشی جدید و برخورداری زنان از فرصت‌های آموزشی همسان با مردان، پدید آمدن نشریات زنان و نقش فعال آنان در جنبش درخواست حقوق خود، زمینه‌ساز پیدایش نویسندگان زن شد. اختصاص ستونی به زنان در اغلب مجله های این دوره، می ‌تواند نشانه ی آن باشد كه زنان بخش قابل توجهی از خوانندگان این نشریه ها را تشكیل می ‌دادند. به‌تدریج زنان كه هم خواننده و هم موضوعِ رمان ها بودند، به خلق آن نیز دست زدند. زیرا برای ساختن هویت خود، به رمان ـ یعنی محل مناسب كشف دنیای درون ـ نیاز داشتند. داستان‌های آنان بازتاب نگرانی و دیدگاه‌های گروه‌های گوناگون اجتماعی درباره ی زندگی دختران و زنان در وضعیت جدید است و گاه دشواری ‌هایی را بازگو می‌كند كه دختران و زنان با آن ها دست‌وپنجه نرم می كردند.
نخستین نویسندگان زن هدف از داستان‌نویسی را تربیت و تهذیب اخلاق همجنسان خود می‌دانستند و می‌كوشیدند "كتاب‌هایی اخلاقی برای دختران بنویسند و با دادن پند و اندرز مستقیم، آنان را از خطرهایی كه در پیرامونشان وجود دارد آگاه سازند"." رمان در دست آنان همچون "تازیانه ی عبرت" است. از این رو "پایان اندوهبار" داستان‌های عاشقانه‌شان را "به‌گونه‌ای طراحی كرده‌اند كه حس نفرت و پشیمانی را در دختران مخاطب دامن بزند." (١۷) آنان، تحت تأثیر رمان‌های اجتماعی نویسندگان مرد، آثار خود را با مضمون "فریب خوردن دختران و گرفتار شدن آنان در دام عشق جوانان هوسران" نوشتند و به نمایش سقوط عقوبت‌آمیز زنان از‌دست‌رفته پرداختند و آنان را همچون قربانیان تیره‌روزی تصویر كردند كه سرنوشتشان جنبه‌ای آموزنده می‌یابد. در واقع، روال اندرزنامه‌های مألوف را  كه برخی اخلاقی بودند و برخی انتقادی اجتماعی، ادامه دادند و نوشتنِ داستان را فرصتی برای انجام وظیفه ی اخلاقی خود دانستند. "اگرچه این رمان‌ها از جنبه ی موضوع و درونمایه با رمان‌هایی كه مردان در این باره نوشته‌اند، تفاوتی ندارند، اما دارای ساختاری متفاوت هستند. در رمان‌هایی كه زنان نوشته‌اند، هشدارها و اندرزها به سرتاسر داستان راه می ‌یابند و داستان را به بیانیه‌ای اخلاقی تبدیل می ‌كنند. در پی هر رخدادی، اندرزها و هشدارهای هدایت‌كننده پدیدار می‌شوند." (١٨) ایراندخت تیمورتاش و زهرا كیا ـ نخستین زنانی كه كتاب داستان منتشر كرده‌اند ـ "درست هنگامی كه شخصیت اصلی به تنگنا می‌افتد به‌ناگاه در مقام اندرزگو به صحنه" می ‌آیند و "زنگ خطر را به صدا درمی ‌آورند". (١٩)
مثلن تیمورتاش داستان خود را این گونه آغاز می ‌كند این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

مقایسه آثار شاعران زن

 از لحاظ فكر و محتوا با شاعران مرد


در شعر معاصر

 

مقدمه
ادبیات فارسی حضور زنان را چگونه در خود پذیرفته است؟ زنان چه فعالیت و تأثیری در ادب پارسی داشته‌اند؟ و بالاخره تأثیر زنان در پایه‌گذاری، پیشرفته و تحولات شعر فارسی، این مهمترین جلوة ادبی زبان فارسی، چگونه بوده است؟
با یك دید كلی بعد از ناصرالدین شاه قاجار بروز تحولاتی چشمگیر در موقعیت و عملكرد زنان ایران پدید آمد به صورتی كه هم‌اكنون زن ایرانی امتیازات چشمگیری به دست آورده و از اعتبار و موقعیتی بسیار ممتازتر از گذشته برخوردار گردیده است و تقریباً همدوش و همراه مرد ایرانی در مراكز علمی، فرهنگی، هنری، اقتصادی، سیاسی و حتی گاه نظامی حضوری فعال دارد. دخالت زنان و تأثیر آنان در آراستن صحنه‌ها و ایجاد حوادث داستانهای عامیانه در قرون و اعصار مختلف به یك پایه نیست. در روزگاری كه زنان در كارهای اجتماعی شركت می‌جستند و در زندگی روزمره دخالتی قوی و فعالانه داشتند، طبعاً در داستانها اهمیت بیشتری می‌یافتند. در هر عصری كه زنان به پشت پردة‌ انزوا رانده می‌شدند و از دخالت در امور اجتماعی باز می‌مانند، از اهمیت و تأثیر آنها كاسته می‌شد. زنان در حوزه داستان‌نویسی حضور چشم‌گیری نداشته‌اند مگر در زمان معاصر بنابراین تأثیر اصلی و بزرگ زنان در ادبیات بیشتر در عرصه شعر بوده است.
در این مقاله با بررسی شعر زنان (پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد، طاهره صفارزاده) كه هر كدام تقریباً به دوره‌ای از تحولات اجتماعی ایران تعلق دارند، به وجوه افتراق و اشتراك آنان با شعر مردان معاصرشان (محمدتقی بهار، سهراب سپهری، علی موسوی‌گرمارودی) پرداخته و از بررسی این مقایسه به سطح فكری شعر شاعران مرد می‌پردازیم. به عبارتی تفاوت شعر زن با شعر مرد كه آیا احساسات خاصی مثلاً احساسات ملی‌گرایانه، مذهبی، اعتقادی و ... دارد. خوش‌بین است یا بدبین، تلقی او نسبت به مسائلی از قبیل مرگ، زندگی، عشق، صلح و جنگ ... چگونه است؟ آیا اثر او درونگرا و ذهنی است یا برونگرا و عینی، با بیرون و سطح پدیده‌ها تماس دارد یا به درون و عمق پرداخته است؟ فردگرا است یا عشق‌گرا ...
وجه تمایز تصویری و عاطفی شعر زنان با مردان
     چه جنبه‌ها و ابعادی شعر زنان را از شعر مردان جدا می‌سازد و آیا این ابعاد در شعر شاعر زن فارسی در تمام دوره‌ها دیده می‌شود یا خیر؟ حقیقت مطلب این است كه در موضوعات شعری از قبیل وصف، مدح، پند و اندرز شباهتهای زیادی بین شاعران زن با شاعران مرد دیده می‌شود؛ این شباهت ممكن است به خاطر تقلیدی بودن شعر زنان و یا اصلاً به خاطر ویژگی و خصوصیات خود این موضوعات باشد كه تصویر و زبان و لحن و عاطفه مشابهی را می‌طلبد. در این نوع اشعار شاید بتوان گفت "مهمترین عامل شناخت شعر زنانه از شعر مردانه را باید در نحوة اندیشه و نگرش جستجو كرد" نه "تصاویر و زبان حتی اگر زبان صد در صد مردانه باشد." غیر از نحوه تفكر، به نظر می‌رسد تنها حوزه‌ای كه می‌توان در آن شعر زنانه را از شعر مردانه تشخیص داد حوزة غزل و اشعار عاشقانه است؛ زیرا اینجاست كه احساسات و عواطف در حیطه شخصی جلوه می‌كنند و می‌توان جنس گویندة‌ آن را تعیین نمود. چنان به نظر می‌رسد كه زن از بین رشته‌های مختلف ادبی فقط در قسمتهای مكاتبه، غزلسرایی و رمان‌نویسی توانسته است به كمال هنرنمایی كند و در قسمت درام‌نویسی، انتقاد ادبی، مقاله‌نویسی و سرودن اشعار رزمی و هجایی ابداً نام مهمی از خود باقی نگذاشته است. زیرا همین صور ادبی هستند كه احساسات شخصی انسان را نمایان می‌سازند و قسمت عمده زندگانی زن هم آمیخته به عشق و نتیجه احساسات است.
اما آیا عواطف مخصوص زنان در شعر فارسی انعكاس روشنی دارد؟ برای پاسخگویی به این سؤال بهتر است ابتدا به معنای عاطفه نظری بیفكنیم؛ منظور از عاطفه، اندوه یا حالت حماسی یا اعجابی است كه شاعر از رویداد حادثه‌ای در خویش احساس می‌كند و از خواننده یا شنونده می‌خواهد كه با وی در این احساس شركت داشته باشد. نمی‌توان به یقین پذیرفت كه امكان آن باشد كه هنرمندی حالتی عاطفی را به خواننده خویش منتقل كند؛ بی‌آنكه خود آن حالت را در جان خویش احساس كرده باشد. به استناد به همین موضوع مطلب را پی‌می‌گیریم و در بخش‌های بعدی به اجمال تفاوت‌های شعری زن و مرد را بیان خواهیم نمود.

پروین اعتصامی
از آن جا كه تاریخچه زندگی پروین در این مقاله نمی‌گنجد لذا روند اصلی موضوعی را كه همان  محتوا و بنمایه اشعار او از لحاظ فكری است دنبال می‌كنیم.
پروین در قطعات خود، مهر مادری و لطافت روح خویش را از زبان طیور، از زبان مادران فقیر، از زبان بیچارگان بیان‌ می‌كند. گاه مادری دلسوز و غمگسار است و گاه در اسرار زندگی یا ملای روم و عطار و جامی مقامی دارد. او بیشتر نگران وظایف مادری است وقتی از اندیشه‌ها خسته می‌شود، بیاد لطف خدا می‌افتد و قطعه لطف حق را مردانه می‌سراید و خواننده را با حقایق و افكاری بالاتر آشنا می‌سازد، و در همان حال نیز از وظیفه مادریش دست بر نمی‌دارد و باز هم مادری است نگران نفس، اهریمن را كه روح آریایی با آن وجود دوزخی كینه دارد، همه جا در كمین جان پاك آدمی می‌داند، تشكیل خانوادة مهربان و  سعادت آرام و بی‌سر و صدا را نتیجه حیات می‌پندارد.
دكتر یوسفی می‌نویسد: "شعر پروین از لحاظ فكر و معنی بسیار پخته و متین است، گویی اندیشه‌گری توانا حاصل تأمل و تفكرات خود را درباره انسان و جنبه‌های گوناگون زندگی و نكات اخلاقی و اجتماعی به قلم آورده بی‌گمان او در این باب از سرچشمه افكار پیشنیان نیز بهره‌مند شده است اما نه آن كه سخنش رنگ تقلید و تكرار پذیرفته باشد بلكه در اندیشه و طرز بیان از اصالت برخوردار است."
پروین زنی مطیع و فرمانبردار و عفیف و پاك و صمیمی است ولی در عین حال سخت دربند دوگانگی خیر و شر، قوی و ضعیف، غنی و فقیر و پادشاه و گداست. تخیلش از طریق زبان اشیاء و حیوانات كار می‌كند. ولی هرگز به در هم ریختن یادهای مختلف حافظه و از میان برداشتن دیوارهای زمانی و مكانی یادها، توجهی ندارد. شعرش هیجان‌انگیز، پرشور و حال، اعجاب‌انگیز و تكان دهنده نیست. 
یكی از بارزترین ویژگیهای اشعار دیوان او این است كه در آنها خبری از مسائل عیاشی و عاشقانه كه شعر فارسی سرشار از آن است، نیست، او بیشتر به این مسائل پرداخته كه به هم میهنان خود یاد بدهد تا به چه صورت یك زندگی پاك و عاقلانه و سعادتمندی را دنبال كنند. اشعار او بیشتر تعلیمی است.
مدار اندیشه پروین بر كار و كوشش، مذهب، رنج و غم مردم می‌چرخد هر چند كه به اقتضای روح لطیف و خواهرانه‌ای كه داشته و چه اقتضای زمان، به سیاست و مسائل جاری آن نپرداخته است و قلمرو شعری او به مكان زمان و حوادث خاصی محدود نیست.
پروین در اشعارش چند باری بیشتر به عشق اشاره نكرده لكن نه آن عشقی كه در مكتب لیلی و مجنون درس می‌دادند. عشقی كه جور یار و زردی رخسار و ... آن نبود. منظور شاعر عشق الهی و به دور از عشق‌های مادی است، به همین سبب در هیچ كجای آن، شعری كه مصاحبت مردی در آن آرزو شده باشد نمی‌بینیم و این آرزوها برای پرنده و چرنده این دفتر هم مفهومی ندارد.
كتاب عشق را جز یك ورق نیست    در آن هم، نكته‌ای جز نام حق نیست
مقامی كه پروین برای زن قائل است، و آنرا بارها در اشعارش مطرح می‌سازد، خیلی بالاتر از مقامی است كه مدعیان تجدد برای زن مسلمان ایرانی در نظر داشته و پیشنهاد و تحمیل كرده‌اند، زن شعر پروین چون خود او موجودی قدسی، سازنده، مستحق و قادر به دانا شدن و آفرینش نیكی‌ها و پروردن فرزندان برومندی است. وی حقوق زن و مرد را یكسان می‌داند در حالی كه اكثر شاعران مرد این حق را یكسان بیان نكرده‌اند.
چه زن، چه مرد كسی شد بزرگ و كامروا   كه داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان
و یا در قطعه نهال آرزو تفاوت میان زن و مرد را در دانستن می‌داند:
به هر كه دختر بداند قدر علم آموختن              تا نگوید كس، پس هشیار و دختر كودن است
لذا خلاصه موضوع تمام قصاید پروین با توجه به دسته‌بندی محتوا به صورت زیر ارائه می‌شود:
1) خلاصه موضوع تمام قصاید پروین پند و اندرزهای اخلاقی، اعراض از دنیا، هوشیاری در مقابل فریبكاری جهان، زودگذر بودن عمر، نكوهش تن و در مقابل آن تجلیل از روح و روان و عقل و فضل و هنر می‌باشد و در همة اینها پروین مانند حكیمی پیر و با تجربه به خوانندة اشعار خود گفتگو می‌كند.
2) در قسمت قطعات تمثیلی هم پیام پروین به این صورت است: داشتن قدرت شناخت ارزشها، یكرنگی با دیگران و دوری از نفاق و بدگویی نسبت به دیگران، كمك به بیچارگان و دوری از دنیا.
3) در قسمت مثنویها هم این پیامها به چشم می‌خورد: رعایت حقوق دیگران و كمك به ناتوان، وقت‌شناسی، و تجلیل از علم و هنر.
4) در تنها غزل دیوان نیز با اینكه دارای مضمونی اجتماعی است، بلافاصله بعد از چند بیت به مطالبی چون پند و اندرز و یا كشتن و درو برخورد می‌كنیم.
به تدریج در اشعار پروین، آثار مناشقات اجتماعی و عدم هماهنگی بین ثروت و فقر به چشم می‌خورد. از مسایل قابل توجه در مورد اشعار پروین این است كه مضامین عاشقانه در اشعار نمودی آنچنانی ندارد و اگر از یك غزل آن هم در بینی آغازین و نیز ابیات آغازین و گذرای 2 تا 3 قطعه بگذریم كه اشارتی گذرا به مسایل عاشقانه دارد دیگر هیچ نشانی از این موضوع در شعر پروین دیده نمی‌شود.
قضاوت درباره اینكه آیا عواطف عمیق زنانة پرورش در اشعارش منعكس شده است یا خیر، مشكل است؛ زیرا اگر هر عنصر كلامی را ملاك انعكاس عواطف شاعر در شعرش بدانیم باید اذعان كنیم بسیاری از عناصر كلامی كه نشانگر روح زنانگی یك شاعر باشند، از قبیل: نخ، سوزن، ماش، عدس و ... در شعر پروین وارد شده است، از طرف دیگر بعضی نشانه‌های معنایی هم دیده می‌شوند كه نشانگر روح زنانه و عاطفه مادرانة اوست نظیر درد و اندوههایی كه از زبان دختران یتیم بیان می‌دارد و یا صحنه‌های گفتگو و مراقبتی از حیوان به عنوان مادر به نمایش می‌گذارد. اما اگر تمام جنبه‌های عاطفی انسان را ملاك قرار دهیم باید بگوییم در انعكاس عواطف خود ناتوان است و عاطفه عمیق زنانه شاعر در شعرش منعكس نشده است فقط به صورت غیرشخصی عاطفه مادری آن هم در هیأت دیگران و گذرا دیده می‌شود عاطفه‌ای كه هیچگاه خود شاعر آن را تجربه نكرد.
دایره لغات اشعار پروین متوسط است و در دیوان او به لغات تكراری، به كرات برخورد می‌كنیم. اما باید بدانیم كه این تكرار حاكی از نظام خاص فكری اوست.

پروین و بهار
اگر بخواهیم قیاسی داشته باشیم به شاعران مرد زمان پروین ملك‌الشعرای بهار بهترین انتخاب است.
شعر ملك‌الشعرا در عین دوری از هرگونه تكلف و تصنع زیباست و در عین زیبایی رسا و روان فصیح، معانی تازه و تشبیهات بدیع و توصیفات عالی و تمام، با استعمال الفاظ اصیل و فصیح و تركیبات صحیح از مختصات شعری اوست. شعر بهار بیان و قالب شعر گذشتگان را دارد اما در معنی و لفظ او نوآوریهای ارزند‌ه‌یی هست كه روشن‌بینی او را در مسائل سیاسی و اجتماعی می‌نماید به قالب نوگرایشی محدود یافت و گاه شعر خود را با پیكره چهارپاره‌های امروز پدید آورده است.
شعر او را از نظر موضوع می‌توان به سیاسی و انقلابی و اجتماعی و انتقادی و ادبیات شورانگیز عاشقانه تقسیم كرد. با این دسته‌بندی به چنین عناوینی می‌رسیم:
1- منقبت پیامبر (ص) و ائمه اطهار:
اشعار زیادی از ملك‌الشعرا به این امر اختصاص داده شده است اما در دیوان پروین از این‌گونه اشعار مذهبی خبری نیست.
زهرا آن اختر سپهر رسالت    كاو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه فرخنده ماه یازده سرور    آن بدو گیتی پدرش سید و سالار

2- پند و اندرز به پادشاهان و حكام وقت:
در تركیب‌بند آئینه عبرت به یكی از این نمونه‌های بسیار مهم و جالب توجه كرده است پروین نیز چون بهار عمل كرده با این تفاوت كه او به صورت تمثیل و حكایت پادشاهان را به باد انتقاد می‌گیرد و یا پند و اندرز می‌دهد.

3- توصیف فصلهای سال:
توصیف فصلهای سال و جلوه‌های گوناگون طبیعت، یكی دیگر از موضوعهای مكرر در دیوان بهار است در حالیكه در دیوان پروین به توصیف فصلها و طبیعت كم پرداخته شده است قدرت خارق‌العاده پروین در شرح عواطف قلب و عوالم معنی است و هر جا كه به وصف منظره‌ای طبیعی پرداخته ضعف تخیل و فقد دید زیباشناسی خود را آشكار كرده است.


 

4- شعرهای سیاسی و انقلابی:
از موضوعات مهم دیگر دیوان بهار است اما پروین كه 20 سال دوران خلاقیت شاعرانه او دقیقاً همان بیست سال فرمانروایی رضاشاه بود كه در طی آن حق آزادی سخن پایمال گشت لذا جبراً از صحنه سیاست و اجتماع كشور بر كنار گشته است. هر چند كه از طرفی خود زنان تمایل به عنوان كردن مسائل سیاسی نداشتن از طرف دیگر نیر محیط اجتماعی ایران نیز برای شكوفایی استعداد زنی جوان مانند پروین كه با تربیتی سنتی بزرگ شده بود چندان سازگاری نداشت.

5- شعرهای عاشقانه:
اشعار عاشقانه در شعر بهار زیاد است اكثر غزلها و تغزلها او رنگ و بویی اینچنین دارد اما در دیوان پروین یك غزل و چند غزل‌گونه وجود دارد و به قول مرحوم بهار "چون غزل‌سازی ملایم طبع پروین نبوده آن پنج شش غزل را باید قصاید كوتاه خواند."

6- مفاخره
اكثر شاعران از قدیم تا امروز گاهی با دواعی و علل متفاوت شعر خود را با الفاظ و تعبیراتی ستوده‌‌اند كه گاهی بجا و در خور پایگاه بلندشان در سخنرایی است و گاهی نیز به لاف و گزاف مدعیان كم مقدار نزدیكتر است. پروین فقط در یك قطعه شعری كه برای سنگ مزار خود ساخته، یعنی می خواسته پس از مرگش دیده شود، خود را "اختر چرخ ادب" نامیده است. اما بهار، در اشعار متعدد، شعر و علم و اندیشه خویش را می‌ستاید (البته ناگفته نماند هر جا از عظمت مقام و شهرت جهانگیر خویش یاد می‌كند در حقیقت به مقابه با سعادت، غمازان و حسد حاسدان برمی‌خیزد.)
ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا    منم كه شعر ز من یافته است قدر و بها


فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد در سه كتاب اولش (اسیر، دیوان، عصیان)، بیشتر هوسهای زنانه را به نظم می‌كشید ولی با (تولدی دیگر) به سوی ایجاد تصاویر زنانه از زندگی خصوصی و اوضاع محیط خود گرائیده است. دیوار دومین اثر وی وضعی را می‌رساند كه شخص می‌خواهد تمام محدودیتهای سنتی را درهم شكند. چرا كه خود را در دنیایی از خود بیگانگی در می‌یابد كه دور و برش را دیواری حصار كرده است. در سومین اثرش (عصیان) ساده‌ترین و عمیق‌ترین مضمون كشف شده هویت انسانی هویت شیطانی را و مسأله بنیادی فلسفی اختیار و اجبار را عرضه كرده است.
نوع نوشته‌های فروغ بسامد برخی واژه‌ها و كاربرد آن در دید اول هر مخاطبی را بر آن می‌دارد كه این احتمال را بدهد كه شاعر این قطعات زن است، زنی كه در چهار دیوار اسارت خانگی در برابر سنت‌ها و اخلاقیات معمول خانوادگی می‌ایستد و با جسارتی كه خاص اوست، تنها احساسات و تمایلات غریزی خود را بر ملا می‌سازد كه می توان گفت هم از نظر تصویر و هم از لحاظ فكر و محتوا، خاص اوست.
فكر و محتوا در سه كتاب اول از چهارچوب (من) زنی كه درگیر با مسائل سطحی و ظاهری و پیش پا افتاده است فراتر نمی‌رود. او به هیچ مسأله‌ای عمیقاً نگاه نمی‌كند و نمی‌اندیشد. او چون گزارشگر پرشتابی می‌ماند كه عواطف و احساسات ابتدایی خویش را به سرعت و به راحتی منعكس می‌كند و در ابراز این احساسات سطحی، بی‌پرده و بی‌پروا سخن می‌راند، مثلاً در شعر شب هوس از دفتر شعر اسیر می‌خوانیم:
سرشار/ از تمامی خود سرشار/ می‌خواهمش كه بفشردم بر خویش/ بر خویش بفشرد من شیدا را/ بر هستیم به پیچد، پیچد سخت/آن بازوان گرم و توانا را/ در لابه لای گردن و موهایم/ گردش كند نسیم نفس‌هایش/ چون شعله‌های سركش بازیگر/ در گیر دم به همهمه در گیرد/ خاكسترم بماند در بستر/ در بوسه‌های پر شررش جویم/ لذت آتشین هوس‌ها را/...
شاید سادگی شعر فروغ، از این سرچشمه می‌گیرد كه بین تجربیات روزمره زندگی و چیزی كه او به صورت شعر در می‌آورد فاصله‌ای وجود ندارد.
بیان احساسات تند عاشقانه، گله از معشوق و سختیهای عشق، اشعاری خطاب به پسر یا شوهر ارائه تصویری از خانه‌ای متروك و بی‌رونق كه خانه خود شاعر بعد از طلاق است و نیز سطح گونه‌هایی كه نوعی عصیان و سركشی در مقابل جامعه است از جمله محتواهای سه كتاب دوره اول شاعری فروغ است. محتوای كتابهای دوره دوم عبارت است از احساس مرگ، احساس تاریكی و شب اضطراب و پریشانی و عدم رابطة با دیگران و تلاش برای ایجاد این رابطه، یادآوریهای دوران كودكی و آرزوی آمدن آن به خاطر صمیمیتی كه در آن بود.
فروغ فرخزاد در زمینه انعكاس عواطف و روحیات عمیق زنانه پیشتاز زنان شاعر است. او هم در زمینه انعكاس عواطف یك زن صمیمیت و رك‌گویی خاص خود را دارد و هم در حوزة بیان وجدانهای اجتماعی از دیدگاه یك زن بیانی روشن و آشكار دارد. و "فروغ هیچگاه میل ندارد از پشت پرده سخن گوید و همیشه از روبرو با مسائل برخورد می كند"
فروغ در اشعارش آنچنان صمیمی و صریح حرف می‌زند كه می‌توان آن اشعار را نمونه‌ای بارز از "ادبیات شخصی" دانست.
خود فروغ خوب به مسأله صمیمیت و عاطفه عمیق شاعرانه واقف است و می‌گوید:
"شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم كه رفتارشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند كه شاعر هستند بعد تمام می‌شود؛ دو مرتبه می‌شوند یك آدم حریص شكموی تنگ‌نظر بدبخت حسود حقیر. من حرفهای این آدم را قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت می‌دهم."

سهراب سپهری  و فروغ فرخزاد
سپهری شاعری است كه از دورة ابتدایی شعرش تا دورة جستجو و از آن دوره تا دورة یافتن خط فكری مشخص و زبان شعری مختص (كه حتی بی امضاء هم شناخته می‌شود) جهانی آرمانی را می‌جوید. جهانی كه در آن "عشق" پیدا باشد "دوستی" پیدا باشد و "كلمه"، "آب"، "عكس اشیا و آب"، "سمت مرطوب حیات" و "شرق اندوه نهاد بشری" پیدا باشد.
اما همانطور كه گفته شد فرخزاد مسائل اجتماعی و سیاسی زمان خود را درك می‌كند و به صور گوناگون در اشعارش منعكس می‌سازد. ولی سپهری تا آخر، جهان آرمانی و ذهنی خود را حفظ می‌كند. و از جریانهای اجتماعی، سیاسی زمان دور می‌ماند. و اگر احیاناً چشمش به "قطاری" می‌افتد كه "سیاست" را می‌برد، آن را خالی می‌بیند.
من قطاری دیدم ، كه سیاست می‌برد و چه خالی می‌رفت     (صدای پای آب صفحه 279)
سپهری و فرخزاد در بیان حالات و شدت احساسات تقریباً چون یكدیگر هستند با این تفاوت كه "فرخزاد" در بیان خواسته‌ها، آرزو و احساسات شخصی خویش بی‌پروا و بدون هیچگونه ملاحظه‌ای سخن می‌گوید (مخصوصاً‌ در سه كتاب دوره اول).
ولی سپهری بندرت تمایلات و خواسته‌هایش را ابراز می‌كند. او به بیان نفسانیات صرفاً اكتفا نمی‌كند و تجربه خود را به عوالم نفسانی منحصر نمی‌كند. او به مرز جدیدی از صمیمیت شاعرانه دست یافته است؛ كه در آن تصاویر شعریش، زلال، روشن، پاك و پر اشراق جلوه می‌كنند و گوئی قداست خاصی بر فضای شعر او حاكم است كه او را از اندیشیدن به علائق و پسندهایش به جهان مادی باز می‌دارد.
طبیعت ستایی یكی دیگر از ویژگیهای شعر سهراب است، از آنجائیكه "پیشه شاعر نقاشی" است حساسیت و ظرافت‌های خاصی را در ترسیم نمودن چهره‌های مختلف طبیعت بكار می‌گیرد. در حالیكه فروغ كمتر به توصیف طبیعت پرداخته است. و در یكی دو جا، كه به این امر پرداخته بسیار ضعیف و سطحی، سخن رانده است.
شیوه بیان مستقیم یكی دیگر از ویژگیهای مشترك برخی از اشعار سپهری و فرخزاد است و همچنین سطور ساده شعری هم از ویژگیهای مشترك هر دوی آنهاست.
اشاره به آئین‌ها، اصطلاحات دینی و مذهبی، اشاره به اسمهای خاص تاریخی و جغرافیایی، از ویژگیهای شعر "سپهری" است. ولی فرخزاد با اینكه مسافرتهای زیادی به داخل و خارج از كشور داشته است و با "تورات" هم آشنا بوده جز در آیه‌های زمینی به اطلاعات به دست آمده خویش كه حاصل تجربه‌های فوق باید باشد، اشاره نمی‌كند.
دید سهراب عمدتاً مثبت بوده در حالی كه نگرش فروغ به جهان از دریچه مخالف بوده است.
زندگی رسم خوشایندی است/ زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ/ پرشی دارد اندازة عشق/ زندگی چیزی نیست، كه لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود/ زندگی جذبه دستی است كه می‌چیند/ زندگی بعد درخت است به چشم حشره/ زندگی تجربه شب پره در تاریكی است... (سپهری صدای پای آب صفحه 290)
زندگی شاید/ یك خیابان دراز است كه هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد/ زندگی شاید آن لحظه مسدودیست/ كه نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد/ و در این حسی است/ كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آویخت... (فرخزاد تولدی دیگر صفحه 151)

طاهره صفارزاده
از ویژگیهای اشعار صفارزاده توجه به مسائل دینی مخصوصاً مذهب شیعه است.
 صدای ناب اذان می‌آید/ صفیر دستهای مؤمن مردیست كه حس دور شدن، گم شدن، جزیره شدن را/ ز ریشه‌های سالم من بر می‌چیند/ و من به سوی نمازی عظیم می‌‌آیم/ وضویم از هوای خیابان است و/ راهنمای تیره دود/ و قبله‌های حوادث در امتداد زمان... (دفتر دوم صفحه 91)
بیان مسائل سیاسی و اشاره به وقایع مهم جهان، دیگر ویژگی فكری او محسوب می‌شود. او معمولاً در تمام آثارش به جریانهای سیاسی ایران و جهان نظر دارد. و دیگر اینكه اشاره به تقابل عرفان و مذهب با قرن پلاستیك و عصر ماشین با طبیعت.
صفارزاده در خلال اشعارش به "زن بودن" خویش اشاره‌های متعدد دارد و غیر مستقیم دیدگاههای جامعه را نسبت به زنان منعكس می‌كند. مثلاً‌ آنجائیكه كه از تولد خویش یاد می‌كند چنین می‌نویسد:
من زادگاهم را ندیده‌ام/ جایی كه مادرم/ بار سنگین بطنش را/ در زیر سقفی فرو نهاد/ هنوز زنده‌ست/ نخستین تیك تاكهای قلب كوچكم/ در سوراخ بخاری/ و درز آجرهای كهنه/ و پیداست جای نگاهی شرمسار/ بر در و دیوار اتاق/ نگاه مادرم/ به پدرم/ و پدربزرگم/ صدای خفه‌یی گفت/ دخترست!...
صفارزاده معمولاً با استفاده از زبان محاوره، اصطلاحات عامیانه، حتی مطرح كردن شعارها، تلاش می‌كند به شعر و زبان مردمی نزدیك‌تر شود. شاید به همین دلیل، از آوردن واژه‌ها و اسامی، از زبانهای بیگانه خودداری می‌ورزد. و از رمز و اشاره‌های دور و دراز چشم می‌پوشد.

علی موسوی گرمارودی  و طاهره صفارزاده
شعر صفارزاده، فقط در بكارگیری بسامد واژه‌هایی كه مبین "زن بودن" سراینده است با شعر زنان مشترك است. و از جنبه‌های مختلف دیگر، مخصوصاً فكر و محتوا، تفاوت‌های آشكاری با آنان دارد. از دیگر سو، وجه تمایز خاص خود را با شعر مردان، همچنان حفظ می‌كند. اشعار وی با گرمارودی در یك خطوط فكری مشترك است. گرمارودی در آثار خود، هم در قالبهای كهن شعر فارسی و هم در شعر نیمایی (بحور شكسته و چاره پاره) و هم در شعر سپید طبع آزمایی كرده است.
گرمارودی در بیشتر اشعارش به بیان عقاید مذهبی و گرایشهای دینی خویش پرداخته و به مناسبتهای مختلف مذهبی، شعرهای متنوعی سروده است. و از این نظر با اشعار خانم صفارزاده قابل مقایسه است. قطعات "بهار در خزان"، "سایه‌سار نخل ولایت"، "افراشته باد قامت غم" و "خاستگاه نور" از زیباترین اشعاری محسوب می‌شوند كه به همین مناسبت‌ها سروده است.
از دیگر ویژگیهای شعر او، توجه به مسائل سیاسی و وقایع روز است. كه به گستردگی به آن پرداخته است. و دیگر آنكه توجه به طبیعت و جلو‌ه‌های گوناگون آن از ویژگی‌های شعری اوست در حالیكه صفارزاده به ندرت به طبیعت پرداخته است.
شعر صفارزاده و گرمارودی اندیشه‌های شكل یافته است كه در قالب كلمات عرضه می‌شود. حال آنكه شعر واقعی كلماتی شكل یافته است كه اندیشه‌ای را عرضه می‌كند در اشعار آن دو، بیشتر اندیشه به معنای خاص خودش جریان دارد تا تصویر؛ یعنی شعرشان حاوی فكر و اندیشه‌ای است كه خواننده را به دانستنی جدیدی فرا می‌خواند و زمینه نوعی تأثر را در او بوجود می‌آورد.
در شعر صفارزاده، فرصتها گرانبهاترند و خواننده با شاعری مواجه می‌شود كه اسلوب گرمارودی را در زبانی فشرده و موجزتر و با بار بیشتر از لحاظ اندیشه و تفكر می‌بیند هر دوی آنها، با استفاده از تعابیر مذهبی و قصص و آیات قرآن به صورت تلمیح و جهان مداری و سیاست محوری، رنگ و بوی خاص به اشعارشان بخشیده‌اند. سیاست محوری، در هر مجموعه آثار هر دو، آنها را به سمت صراحت‌گویی و بیان مستقیم متمایل می‌كند. با این حال اشعار صفارزاده و گرمارودی از نظر اسلوب زبانی جاذبه‌ای برای نسل جوان نداشته است.

جمع‌بندی و نتیجه‌گیری:
1- معمولاً اكثر زنان و مردان شاعر معاصر واقع‌گرا (برون‌گرا) هستند. یعنی به رویدادهای جامعه و تحولات اجتماعی و سیاسی توجه دارند، با این تفاوت كه: مردان شاعر، به علت حضور همه جانبه در اجتماع، با دیدی بازتر به طرح مسائل و وقایع مختلف می‌پردازند و زنان به فراخور حال و تا آنجا كه محدودیت‌های خانه و اجتماع اجازه دهد. پروین كه كمتر خواننده‌ای پیدا می‌شود كه دیوانش را بخواند و تحت تأثیر همدردیهای او (با محرومان و ستمدیدگان جامعه) قرار نگیرد. او همچنین در قالب تمثیل چهره ستمكاران و زورگویان زمانه را ترسیم می‌كند. و به این ترتیب توجه مردم را به مصائب و مشكلاتشان جلب می‌كند. فروغ نیز در دو كتاب "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" از خود محوری بیرون می‌آید و با نگرشی تازه به اجتماع و مسائل متعدد آن نظر می‌كند. و طاهره صفارزاده هم از همان ابتدای شاعری و در اولین مجموعه اشعارش "رهگذر مهتاب" با قطعه " كودك قرن" به طرح مشكلات و رویدادهای اجتماعی و تا حدودی سیاسی می‌پردازد و در آثار دیگرش، تقریباً تمام قطعات شعری او را مضامین اجتماعی، سیاسی و بعدها مذهبی در بر‌می گیرد.
و اما شاعران مرد، به خاطر آزادی عمل بیشتر، به طرح عینی‌تر مسائل اجتماعی و سیاسی می‌پردازند. در تاریخ ادبیات ایران شاید كمتر شاعری به اندازه بهار اشعارش را به ثبت رویدادهای تاریخی، اجتماعی و سیاسی زمان اختصاص داده باشد. و از این نظر با هیچ شاعری قابل قیاس نیست.
از مردان شاعر این دوره كه كمتر به مسائل سیاسی و اجتماعی توجه نشان داده است می‌توان به سهراب اشاره كرد كه درون‌گرایی اختیار كرده و از این جهت مورد انتقاد معاصرانش قرار می‌گیرد. گرمارودی هم كه در سر تا سر اشعارش به مسائل اجتماعی، سیاسی و مذهبی توجه تام و تمام نشان می‌دهد.
2- در بیان مسائل عاطفی و خانوادگی و با احساساتی‌ حادتر از مردان، شعر گفتن، یكی دیگر از ویژگیهای شعر زنان است كه كمتر در شعر مردان جلوه كرده است. پروین كه بسامد بالایی از اشعارش را به ترسیم چهره كودكان بی‌سرپرست و بینوا اختصاص داده است و با هنرمندی تمام و ایفای نقش مادرانه به توصیف حالات مختلف كودكان خردسال پرداخته است. فروغ هم كه در چند قطعه از سه كتاب نخستینش و یكی دو قطعه در دو كتاب دیگر عاطفه و مهر مادری را مطرح كرده است. در حالی كه در اشعار مردان به ندرت به شعری با احساس و عاطفه بر می‌خوریم.
3- هر چند از نظر روانشناسی، زنان در بروز احساستشان راحت‌ترند. ولی اكثر زنان شاعر ایرانی به اصول و آداب اجتماعی و مذهبی پای‌بند هستند و از ابراز علائق و گرایشهای شخصی و خصوصی خودداری می‌كنند. و یا اگر "بندرت" اشاره می‌كنند با حجب و حیا و پوشیده و غیر مستقیم است.
4- زنان شاعر، معمولا اهل مفاخره نیستند. در دیوان پنج‌هزار و چند بیتی "پروین اعتصامی" فقط در یكی دو جا از خود می‌گوید:
اینكه خاك سیهش بالین است           اختر چرخ ادب پروین است.
در حالیكه مردان شاعر به تبعیت از سنت معمول و مرسوم دیرینه ادب فارسی، به كرات خویشتن را مطرح می‌سازند و به اشعار خود می‌بالند.
5- تا زمان فروغ شعر فارسی از داشتن معشوق مرد، معشوق مردی كه از دیدگاه جنسی، عاطفی و جسمانی یك زن دیده و تصویر شده باشد، محروم مانده است. و نیز می‌توان بر این نظر تأكید كرد كه غالب شاعران زن ما، جهان درون و بیرون را از چشم شاعران مرد ملاحظه كرده‌اند و همانند آنان عاشق زلف سیاه و خط و خال معشوقی زنبور میان بوده‌اند. ما هیچ‌گاه نگاه زنانة عمیقی به جهان در ادبیات خود نداشته‌ایم. در حالی كه شاعران مرد از ابتدا در شعرهاشون به این مسئله اشاره داشته‌اند و در شعر آنها به وفور به علاقه خود به زن و معشوق زن خود بر می‌خوریم.
در شعرهای پروین در حوزه لغات و تركیبات نشانه‌های زن بودن او پیداست و اگر عاطفه‌ای در شعرش منعكس شده است عاطفه مادرانه است در حالی كه خود او یك مادر نبوده است. اما پس از تقریباً هزار و دویست سال سابقه ادبیات فارسی فروغ موضوعاتی را با تصاویری جدید برای اولین بار در شعر فارسی مطرح كرد و مضامین جدید آفرید؛ مثلاً شاعران كهن جز به ندرت درباره زندگی خصوصی خود سخن نگفته‌اند. با تسلطی كه او به شعر داشت چه بسا كه توانست نگاههای زنانة خود را به جهان درون و بیرون تبدیل به اشعاربلندی كند و به غنای ادبیات عاطفی و صمیمانة ما بیفزاید.
به هر حال بعد از فروغ بود كه زنان شاعر به ارائه تصاویر و همراه آن عواطف مخصوص زنانه اشعار خود پرداختند. البته نه به مهارت و خوبی فروغ بود و از طرفی دیگر با شدت و ضعفها و تفاوتهایی همراه بود.
6- در شعر مردان وسعت بكارگیری از قالب‌های شعری و رعایت قافیه‌ها و اصول ادبی بیشتر از شعر زنان به چشم می‌خورد.
7- مردان شاعر در تركیب ‌آفرینی خلاق‌تر هستند. در حالی كه بسامد برخی از واژه‌ها در شعر زنان تفاوت معنی‌داری با شعر مردان دارد؛ كه همین امر خواننده را به زن بودن شاعر متوجه می‌كند.
8- از نظر فكری شعر اكثر زنان وجه تمایز خاصی با شعر مردان دارد.
9- حوزه شعر زن در زمینه ادبی، محدودتر از شعر مردان است.
10- زنان در بیان مسائل احساسی و عاطفی، پیشگام‌تر از مردان هستند.
11- مهمترین نكته‌ای كه در اولین برخورد با شعر شاعره‌های جوان معاصر به چشم می‌خورد كمبود اصالت و فقدان استقلال لازم شعری است. اكثریت اشعار شاعره‌های جوان سوزناك و دردآور است و می‌بینم كه حتی از تأثیر تصویرسازی دلنشین هم در این اشعار خبری نیست و آنچه اصالت كار شاعران بزرگ است در شعر شاعره‌ها دست نزده باقی مانده است و تنها رویه كار مورد تقلید است. به سادگی می‌توان یكی از علل توجه شاعرها به شعر فروغ فزخزاد، اشتراك شرایط زندگی آنها دانست. اكثر شاعره‌های ما به علت شرایط زندگی و نیز به خاطر موقعیت‌ سنی خویش "عشق" را مظهر اصلی شعر خود برگزیده‌اند و در حدود 80% از مجموع اشعار آنها به اصطلاح "عاشقانه" است.
شاعره‌ها در تصویرسازی دو روش دارند؛ یا از همان فوت و فن قدیمیها استفاده می‌كنند كه خود به خود، اگر شعرشان روشن و با معنی است لكن كهنه و تكراری و تقلیدی محسوب می‌شود . یا به تقلید از شعر موج نو دست به ساختن تصاویر تازه اما بسیار دور از ذهن می‌زنند و شاید یكی از علل پراكنده‌گویی‌شان همین عدم رعایت اصول در خلق اجزاء شعری است. لذا ملاحظه می‌شود كه نه تنها در گذشته بیشتر اشعار شاعران زن از جهت تصاویر و نیز انعكاس عواطف جنبه‌ای تقلیدی داشته است، بلكه بعد از فروغ هم كه حركتی تحولی از این جهت آغاز شده بود جنبة تقلید و حتی كتمان عواطف همچنان ادامه می‌یابد. چیزی كه در شعر شاعران مرد امروزی به ندرت دیده می‌شود.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

اساطیر ایرانی و نقش آن در شکل گیری هویت زنانه

(فرزانه سجادپور ، ابراهیم جمالی)

 

هویت بعنوان یک ویژگی متمایز کننده در ابعاد مختلف فردی، جمعی و....دارای مولفه های  فراوانی است که افراد را نسبت به کیستی شان آگاه می کند. یکی از مولفه های اصلی سازنده این درک از خود ، فرهنگ است.هویت فرهنگی متمایز  ناشی از عوامل متعددی است که در شکل گیری و استمرار خود، به این عوامل وابسته است. اساطیر، دین، زبان و...برخی از این مولفه ها هستند. در این مقاله اساطیر به عنوان یکی از عوامل اصلی تشکیل دهنده هویت جمعی و فرهنگی جامعه در ارتباط با هویت زن ایرانی مورد بررسی قرار گرفته است که نفوذ خود را از طریق لایه های کهن فرهنگی بر کنشگران اجتماعی اعمال می کند. در واقع بررسی نقش اساطیر در فرایند هویت یابی زن ایرانی مساله اصلی این مقاله است..در این راستا تلاش شده با بسط مفاهیم نظری هویت در گستره اساطیر ایران به چهره های شاخص زنان اساطیری ایران با ویژگی های برجسته آنها مورد واکاوی بیشتر قرار گیرد.

واژگان کلیدی :


زن ایرانی ،اسطوره ، هویت جنسی ،ایزد بانوان ،هویت فرهنگی


مقدمه

فرهنگ نظام پیچیده ای از کنش های اجتماعی است که کنشگرانش در چالش مدام دیروز و امروز غوطه ورند. آگوست کنت جامعه را متشکل از زنده ها و مرده ها می دانست(وثوقی و نیک خلق،51:1374). به عبارتی آنچه که میراث فرهنگی یک گروه قومی است ، در زندگی اجتماعی کنونی او نیز ساری و جاری است.هرچند دیروز با گذر زمان به پایان رسیده، اما اعتقادات و باورهایش را برای آیندگان به میراث گذارده است. بیشک این اعتقادات و باورها در این پروسه گذار رنگ و بوی جدیدی پیدا کرده و یا در قالب و نظام نوین عرضه گردیده اند." در واقع آنچه امروز فرهنگ می نامیم در جهان باستان برابر اسطوره و آئین بوده است"(بهار،199:1373).


اگر حتی با چنین شدتی نیز در مورد فرهنگ قضاوت نکنیم ، موجودیت و بقایای اساطیر در ساختار اجتماعی و فرهنگی کنونی را نمی توانیم،منکر شویم.هر چند انسان مدرن دیگر اعتقادی به خدایان و نیروهای محیر العقول آنان نداردو اساطیر را نه باورهای کهن که خرافه های مردم پیشین می داند، اما ناخواسته نظام فکری اسطوره بر کنش اجتماعی و حتی عقلانیت او اثر می گذارد.


هویت جنسی زنانه نیز از این مقوله مستثنی نیست. با وجود باز تولید هویت های جنسی جدید در ایران، همچنان "زن بودن" یادآور خاطره اساطیری کهنی است که سایه مبهم و تاریک خود را بر نظام فکری مردان و زنان ایرانی گسترانده است. این در حالی است که نگرش زنان � حداقل گروهی از آنان � نسبت به هویت جنسی خود تغییر کرده است. آنان دیگر حوزه خانگی را فضای مناسبی برای کشف توانایی ها و استعداد های خود نمی دانند و در تلاش برای کسب موقعیت های مطلوب تر در حوزه عمومی هستند. این هویت نوین با تصور درونی شده ای که جامعه از هویت زن تعریف کرده ، متفاوت است. البته الزاما" این مردان نیستند که این هویت را پذیرفته و آن را راهکاری مثبت برای حفظ ثبات جامعه و خانواده می دانند.بلکه برخی از زنان نیز این نگرش قالبی پذیرفته شده را درونی کرده، اما ارائه الگویی جدید هم پوشانی این نظام اجتماعی را برهم ریخته و قالب های جدیدی در راستای تحول فراهم آورده است. نفوذ الگو های سنتی در شکل گیری هویت زن آنچنان قوی و موثر است که نقش خود را در باز تولید هویت فرهنگی جدید و حتی باز تولید سبک های زندگی به جای گذارده است ( سجادپور و جمالی ،نگرش قالبی ...:1386).


این تغییر نگرش در واقع همان باز تولید هویت زنانه در جامعه است که با الزامات درونی توسعه نیز همخوانی دارد. البته در حوزه مطالعات زنان همیشه باید توجه داشت که در ساختار شکل گیری تصور عمومی  از جایگاه زن - نقش یا وظایف او- عناصر متعددی چون قومیت ، دین ، ملیت ،اقتصاد و حتی جغرافیا دخالت داشته اند، همانطور که مثلا" نقش زنان شمال ایران در مناسبات اقتصادی با نقش زنان در مناطق مرکزی  یا جنوبی کاملا" متفاوت است. این چندگانگی فرهنگی،شکل یابی هویت زنانه را دچار چالش بیشتری کرده،الزام شکل گیری سبک های زندگی متنوعی را فراهم می آورد. برای رد یابی این هویت باید به فرهنگ عمومی که در شکل گیری ساختار های زیر بنایی آن نقش داشته و موجب شکل دادن نگر شهای قالبی پیرامون زنان شده نیز توجه کرد. در پژوهش حاضر فقط به یکی از  شاخص های  موثر در شکل گیری هویت زنانه هپرداخته شده و بی تردید نقش سایر عوامل نیز غیر قابل انکار می باشد.



مفاهیم بنیادین

 الف - هویت

هویت به عنوان یک ویژگی متمایز کننده دارای سطوح مختلف فردی ، جمعی ، ملی ، فرهنگی ،قومی، جنسی و....می باشد که با یکدیگر همپوشانی دارند.یعنی افراد این سطوح را نه به عنوان واحد های مجزا بلکه به صورت درکی از موقعیت خود به همراه دارند. بر همین اساس مراتب متفاوتی از هویت را می توان در نظر گرفت که افراد سطوح مختلفی از تعلق به آن را درک می کنند. یکی از این تعلقات هویت جنسی است که شکل گیری آن تابعی از سطوح دیگر هویتی نظیر تعلقات خانوادگی و تعاریف اجتماعی از دو جنس مذکر و مونث است.در مراتب بالاتر این تعلقات به تعاریف قانونی از جنسیت و تفکیک های جنسیتی در سطح کلان باز می گردد.این در حالی است که سطوح دیگری نظیر هویت های فردی ، جمعی ،فرهنگی ،قومی، ملی و حتی هویت های شغلی ، در سوی دیگر این طیف قرار دارند.با در نظر گرفتن سطوح فوق الذکر می توان گفت که برداشت ها و تلقی های ما از مفهوم هویت با ابهاماتی روبرو است که ناشی از تعلق های چندگانه و به تبع آن وفاداری های چندگانه نشات گرفته از پویایی مفهوم هویت است." تعلق های گوناگون به خانواده ، به کلان ، به قبیله، به دین، به قومیت، به ملیت و به تمدن می توانند در هویت انسانی با یکدیگر سازش داشته و بیانگر وفاداری های متعددی که با هم تداخل دارند، باشند"(برتون:1380،24).



از طریق فرایند هویت سازی فرد یا گروهی از افراد خود را از دیگران باز می شناساند و یا دیگران از این طریق هویت او را شناسایی می کنند. در واقع هویت بیش از هر چیز مدیون اندیشه و حاصل انبوهی از تصورات ذهنی است که به صورت اعمال و کنش های فردی و اجتماعی بروز می یابد و چارچوب عملکردی ویژه ای را برای فرد و یا گروه فراهم می آورد.معمولا این تصور ذهنی با صورت های عینی تطابق کامل ندارد. مثلا تصور عمومی از هویت زن می تواند با تصوری که یک زن از هویت زنانه دارد، کاملا متفاوت باشد . بنابراین دو نوع هویت برای زنانگی قابل تعریف است که می تواند نه تنها با یکدیگر همپوشانی نداشته باشند که گاه با یگدیگر در تضاد و تعارض نیز باشند. هر چقدر این هویت های ذهنی متعدد باشند و هرقدر فاصله کنشگران با هویت تعریف شده برای آنها از این تصور عمومی فاصله بیشتری داشته باشد زمینه برای بروز تنش های اجتماعی بیشتری فراهم خواهد شد.


هویت جنسی زنانه مدیون نگرش های قالبی به مفهوم "زن" است. معمولا این تصورات قالبی(stereotypes)با تنش ها و اضطراب های های فراوانی به افراد تحمیل می شود" آنجا که تصورات قالبی با اضطراب یا ترس مرتبط است، وضعیت ممکن است کاملا" متفاوت باشد. تصورات قالبی در چنین شرایطی معمولا" با نگرش های خصمانه یا نفرت نسبت به گروه مورد بحث آمیخته اند"( گیدنز:281،1385).چنین نگرش هایی به مقوله زنان نیز باعث ایجاد تنش در سطح وسیعی بین زنان و مردان گردیده است.این تنش ها فقط در سطح دعواهای لفظی خلاصه نشده ،صحنه خانواده ها را تبدیل به عرصه قدرت نمایی زنان و مردان کرده است. وجود هویت های چندگانه روز بروز فشار های بیشتری بر زن ها وارد می آورد و مطالبات آنان را از جهان پیرامون تغییر می دهد اما تصورات قالبی تعریف شده برای آن ها متاسفانه همسو با این تغییرات نبوده ،به این اغتشاشات دامن می زند.


" زن بودن " در ایران وا‍‍ژه ای است که در یک چارچوب خانگی استحاله شده است. هویت زن در درون خانواده شکل گرفته و معنا می یابد. ما معمولا" کمتر برای زن ، خارج از چارچوب خانواده هویت مستقلی ارزیابی می کنیم.



تصاویری که از زن ارائه می شود، او را در حکم موجودی منفعل ، فتنه بر انگیز ، نا کار آمد ، بی تدبیر و سست معرفی می کند و در سوی مثبت این محور او مادری است فداکار ، مهربان و از جان گذشته.


متاسفانه در رسانه های عمومی زمانی که زن هویت فعال و کار آمدی می یابد، چهره  خشن و مردانه ای کسب می کند که او را از زنانگی جدا کرده به شخصیت مردانه نزدیک می کند. در واقع به نظر می رسد آن زن " مردانه" عمل می کند نه اینکه  عموم زنان توانایی این نقش را دارند.بنابراین در اذهان عموم زن ایرانی از هویت فرهنگی خود جدا نشده و آن زن با آن نقش فقط در حد یک استثنا باقی می ماند. اعزازی دراین مورد می نویسد:


" زنان محبوب سریال ها ، زنانی هستند که مطیع و منقاد همسرانند و مادران مهربانی به نظر می رسند که به خاطر راحتی خانواده هایشان حتی به آسانی می میرند. در برخی موارد که زنان به ایفای نقش های جدی تر و مهم ترمی پردازند ، هویت زنانه و ارزش ها و ظرافت های شخصیتی خود را از دست می دهند و به شکلی مسخ شده، نقاب مردانه به چهره می زنند" (اعزازی،211:1376).


چنین فرایند هویت سازی طبیعتا"از بستر فرهنگی ویژه ای برآمده که حتی در بازسازی هویتی نیز نمی تواند، هویت مستقل و متکی به جنس مونث را تعریف کرده،عناصر خاص زنانه بدون دخالت هویت جنسی مردانه در آن را شناسایی و عرضه کند. به عبارتی " بازیافت هویت های از دست رفته،یا آفرینش هویت های نو،در شرایطی بحرانی انجام می گیرد"(فکوهی،267:1385).این شرایط بحرانی بازتابی از دیرینگی و استحکام اندیشه ها و باورهای کهن است که بخشی از آنها در اسطوره های هر قومی جریان دارند.




ب- اسطوره (Mythe)

    با توجه به موضوع پژوهش قصد تعریف لغوی اسطوره یااختلافات موجود در تفکیک مفهوم اسطوره از افسانه و یاریشه دینی یاغیر دینی آن نداریم.بلکه هدف به طور دقیق مشخص کردن حیطه پژوهش برای ارائه هویت اساطیری زن ایرانی است که این هویت در چه اساطیری ردیابی می شوند و مهمترین شاخص های آن کدامند؟


اساطیر ایرانی یا ملهم از اساطیر سایر ملل بوده، یا بر باورهای دیگران اثر گذارده است.با ظهور اشو زردشت نظام اساطیری ایران نظم ویژه ای پیدا کرد که آن را از چند خدایی (Polytheism)به سوی یگانه پرستی(Monotheism)سوق داد.در این سیر ایزدان و ایزدبانوان کهن در قالب های نوینی مطرح شدند و در نظام جدیدی از اقتدار واهمیت رده بندی شدند.اهوره مزذا به عنوان خدای یگانه و خالق هر آنچه خوب است،سایه خود را بر سر سایر ایزدان کهن گستراند و سایرین با توجه به اهمیت شان در رده بندی های بعدی قرار گرفتند.او مهمترین و بزرگترین خدای ایرانی است که حداقل در دوره هخامنشی از اهمیت بسزایی برخوردار است که " شاید بتوان نام این خدای ایرانی را به خدای خرد ترجمه کرد"(لوکوک،164:1382).


در رده دوم امشاسپندان (نامیرایان فزونی بخش )قرار دارند که به ترتیب اهمیت عبارتند از:بهمن ،اردیبهشت، شهریور، سپندارمذ، خرداد و امرداد. این شش امشاسپند،تجلی عینی صفات اهورایی و بخش مهم اندیشه های انتزاعی زردشت پیرامون مفهوم آفریدگار است.مری بویس معتقد است:" آموزه شش نامیرای فزونی بخش ، بنیان تعالیم زرتشت " را تشکیل می دهد(بویس،47:1381).


رده سوم ایزدان و ایزدبانوان کهنی را شامل می شود که برخی از آنها در وداها نیز ستایش شده اند،بنابراین مربوط به دوره ایست که هنوز هندو آریایی ها مهاجرت تاریخ ساز خود را آغاز نکرده بودند،مانند مهر( میترای ودایی)، یا تحت تاثیر خدایان بین النهرینی خلق شده اند مانندآناهیتا که ازایشتر ایزد بانوی سومری تاثیرات فراوانی گرفته است(پورداود،ج1،163:1377و بهار،98:1381).


در رده بندی های بعدی ایزدان و انسان � خدایان و شخصیت های نیمه تاریخی و نیمه اسطوره ای قرار دارند.که ما برای تمرکز بیشتر و برای دستیابی به نتیجه بهتر بیشتر به سه رده اول و بیش از همه به چهره های زنانه در این اساطیر پرداخته ایم.



شخصیت های اساطیری زنانه

از دسته امشاسپندان،سپندارمذ،خرداد و امرداد دارای هویت هایی زنانه هستند. علاوه بر مونث بودن نام این شخصیت ها نقش و وظایف آنها نیز کاملا" زنانه تعریف شده است. نکته جالب در مورد این سه تن موقعیت آنها در گروتمان (1)است در حالیکه امشاسپندان با هویت مردانه در سمت راست اهوره مزدا قرار دارند آنهاسمت چپ مجلس آسمانی را اشغال کرده اند(هینلز،71:1377).به عبارتی مفهوم جنس دوم بودن حتی در بین امشاسپندان نیز رعایت شده است. از بین این سه امشاسپند، سپندارمذ مقام بالایی را اشغال کرده است .او ایزدبانوی زمین (آموزگار،16:1380)و"مظهر فرمانبرداری مومنانه،هماهنگی مذهبی و پرستش است"(هینلز،74:1377).او گاه دختر اهوره مزدا و گاه همسر او معرفی شده است.او حامی زنان عفیف و شوهر دوست محسوب می شود( بیانی ،16:1379).اما اهمیت او در ویژگی ها و خصوصیات خاصی است که ما را به یاد ویژگی های بنیانی هویت زن ایرانی می اندازد." همانگونه که زمین همه بارهارا تحمل می کند،او نیز مظهری از تحمل وبردباری است"(آموزگار،17:1380).در یشتهااو مظهر تواضع اهوره مزداست(پورداود،ج1،94:1377).خیره سری وناخشنودی دیوهای مقابل اوهستند.در واقع ویژگی های مثبت برای یک زن در این امشاسپند به صورت فرمانبرداری و اطاعت محض و تحمل مشکلات تجسم پیدا کرده است . در این تحمل کردن مرزی تعریف نشده و هر ناخشنودی و عدم رضایت به نوعی عملی اهریمنی فرض شده و به دیو ها منسوب گشته است. به این ترتیب زنی که توان تحمل هر نوع سختی ومشکلی را نداشته باشد به نوعی شخصیت نامطلوبی دارد.این مساله در فرهنگ عامه ایرانی بسیار نمود پیدا می کند.همیشه زنان به سکوت و تحمل مشکلات تشویق می شوند.سازگاری یکی از ویژگی های ایده آل زنان در طرح نظر سنجی ملی مطرح شده است اما کسی این صفت را برای مردان ضروری ندانسته است(رفعت جاه،در پایگاه اطلاع رسانی انسانشناسی و فرهنگ).


در کناراین امشاسپندامردادوخرداد قرار دارند.اهمیت این دو نسبت به چهارامشاسپند دیگر فوق العاده کم است.امرداد همانگونه که از نامش مشهود است مظهر بیمرگی وتجلی رستگاری و جاودانگی است(آموزگار،17:1380)خرداد نیز مظهر نجات برای افراد بشر محسوب می شود(همان).این دو امشاسپند در متنها معمولا"درکنارهم ذکر میشوندو بیش از همه نمادرویش و زندگی هستند."درعالم مادی پرستاری آب با خرداد و گیاه باامرداد است(پورداود،ج95:1377،1).


ارتباط ایزدبانوان با آب به عنوان مظهر باروری و توالد در کنارگیاه که نماد بر آمدن از خاک و زنده شدن است در این بخش از اساطیر مورد توجه قرار گرفته است.این نقش ها در سایر ایزدبانوان ایرانی نیز تجلی یپدا می کند که برای تبین کامل موضوع سعی می شود در  بخشهای بعدی به تحلیل این نقش ها بپردازیم.


آناهیتا یکی از الهه های کهن ایرانی است که در راس ایزدبانوان ایرانی قرار می گیرد.اودر دوره های مختلف تاریخی مورد توجه قدرتمداران بوده است"تیرداد اول در یک معبد ناهید، تاجگذاری کرد.""در استخر اجداد و خاندان ساسانی نگهبان معبد ناهید بودند که در آنجا آتوراناهیت بر افروخته بود و به قول بعض دانشمندان آتش پرستی مخصوصا" وابسته به این ربة النوع بوده است"(گیرشمن،320:1374).او آنچنان قدرتمند بود که توانست اپام نپات ایزد موکل آبها را باحضور خود کم رنگ کند و تقریبا"دراساطیر ایرانی جای او را اشغال کند(آموزگار،21:1380)در اوستا(یشت ها)توصیف کاملی از خصوصیات و ویژگی های او ذکر شده است(2). او زن جوان خوش اندام بلند بالا،زیباچهره با بازوان سپیدو اندامی برازنده ،کمربند بر میان بسته، به جواهرات آراسته با طوقی زرین" توصیف شده است.در کنار این ویژگی آناهیتازهدان زنان را برای زایش آماده می کندو نطقه مردان را می پالاید(همان،22).


این توصیفات نیز بخشی از هویت زن ایرانی را آشکار می کند:زیبایی ظاهری و اهمیت به تجملات.در طرح نظر سنجی فقط نیم درصد از پاسخگویان زیبایی را ملاک یک ازدواج موفق ذکر کرده انداین درحالی است که واقعیت اجتماعی،خارج ازآرمانگرایی کاغذی بیانگر تمایل و گرایش جامعه به داشتن چنین رویکردی نسبت به مقوله زنان است.توصیفاتی چون" چشم وابرو مشکی"،"نیم پر گوشت "و "خال گونه" که بیانگر زیباشناسی دوره قاجاری است و امروزه به "موطلایی"،"چشم آبی"،"بلوند"،"مانکن و لاغر"،تغیر یافته است،توصیفاتی است که مداوما" پیرامون زن ایرانی موج می خورد و او را در خود استحاله می کند.در افسانه های ایرانی نیز این شخصیت زیبا برای زنان افسانه ها مدام تکرار می شود:"پادشاهی بود که یک دختر داشت مثل پنجه آفتاب،پسرپادشاه عاشق دختری شد که از زیبایی در همه دنیا لنگه نداشت و..." اما در مورد شخصیت های مردانه صفت هایی چون خردمندی،زیرکی،زور بازو و...به عنوان شاخصه های برجسته مورد توجه قرار می گیرند(سجادپور،63:1379).چنین رویکردی دقیقا در اساطیر ایرانی نیز موردتاکید قرار گرفته است علاوه بر آناهیتا،ایزد بانوی اشی،ودین نیز با چهر هایی زیبا توصیف می شوند. در هادخت نسک در توصیف ایزد بانوی دئنا(دین)آمده"وی به پیکر زیبا ،درخشان با بازوان سفید،نیرومند،خوشرو ،راست بالا، با سینه های برآمده،نیکوتن ،آزاده،شریف نژاد، به نظر پانزده ساله(3) کالبدش به اندازه جمیع زیباترین مخلوقات زیبا"(پورداود،ج دوم168:1377).تقریبا توصیفات مشابهی در مورد اشی در یشت ها آمده است.در توصیف این ایزد بانوان و امشاسپندان زن کمتر به قدرت بدنی یا خردمندی آنها اشاره شده است. نبودن توصیف پیرامون قدرت بدنی قابل درک است،اما عدم تاکید بر خرد هرچند به معنی بیخردی زنان اساطیری نیست اما بیانگر اهمیت کم این عنصر در هویت این زنان است.در اساطیر ایرانی بهمن (وهومنه)نماد خرد واندیشه مقدس محسوب می شود که طبیعتا" دارای هویتی مردانه است.این دیدگاه در سطح عمومی نیز قابل مشاهده است.حتی برخی خردمندی را صفتی مردانه تلقی کرده و با اصطلاحاتی چون "ریش سفیدی کردن"دخالت زنان در امور مهم را منع می کنند. اساسا" تعقل گرایی در جامعه ایرانی صفتی مردانه محسوب می شودو زنان به صفت هایی چون" ناقص العقل" بودن متهم می شوند. هرچند دراساطیر ایرانی هرگز زن بی خرد فرض نشده اماکمرنگ بودن نقش انها در این ویژگی راه را برای ایجاد چنین تصوراتی هموار کرده است.


ویژگی دیگری که در اساطیر ایرانی برای زنان متصور شده اند،خدعه گری و فریبکاری است. این صفت که در واقع بخش دیگری از هویت زن ایرانی در راستای آن تعریف می شود،هم به عناصر اهورایی وهم عناصر اهریمنی منسوب شده است.در تاریخ اساطیری ایران زمانی که افراسیاب تورانی آب را بر ایرانیان بسته بود، سپندارمذ به صورت زنی زیبا و با جامه ای باشکوه به خانه منوچهر که در تصرف افراسیاب بود،قدم گذاشت. افراسیاب به او دل باخت و سپندارمذ شرط وصال را بازگرداندن آب به ایران ذکر کرد.افراسیاب،شرط به جاآورد اما سپندارمذ به زمین فرو رفت( آموزگار،56:1380).


در چهره منفی نیز زنان نقش اغواگری را بیش از همه بر عهده دارند.واژه"پری" نماد زیبایی و اغواگری زنانه است." در پهلوی پریگ،پری شریر یا جادوگر است .پریان در جستجوی این هستند که به خصوص مومنان را با زیبایی خود بفریبندو ایمان آنان را از میان ببرند"(کریستن سن،347:1377).


صفت مذکور نیز بخشی از هویت زن ایرانی را می سازد و اصطلاح "مکر زنانه"در فرهنگ عامه برای آن به کاربرده می شود. البته وجود چنین صفتی برای زنان ایرانی قابل تصور است.اگر نگاه کوتاهی به تاریخ سیاسی ایران داشته باشیم همیشه این مردان بوده اند که حوزه های اقتدار را در اختیار داشته اند تعداد زنانی که در بر اریکه قدرت نشسته اند، بسیار ناچیز است و بعضا" به علت نابسامانی های سیاسی این زنان صاحب قدرت گردیده اند.در سطح عوام نیز قدرت زنانه منحصر به حوزه خانگی است هر چند که در این بخش نیز مردان نقش مدیریتی خود را با اقتدار کامل ایفا می کنند.طبیعی است که در چنین شرایطی باید دست به خدعه و نیرنگ زد و یا متوسل به عناصر متافیزکی برای پیشبرد اهداف خود شد . بی دلیل نیست که خرافه پرستی و تمایل به جادگری و تفال در بین زنان ایرانی رایج تر از مردان است.مثلا" در فرهنگ عامه سعی می شود راه های تسلط بر مرد و خانواده اش از همان لحظات آغازین زندگی مشترک گزینش شود" در هنگام عقد یکنفر بالای سر عروس با نخ هفت رنگ زبان مادر شوهر و خواهر شوهر را می دوزد"(هدایت،29:1342).


در تاریخ ایران کم نبوده اند ملکه ها و کنیزکانی که با خدعه و نیرنگ به در مسیر تاریخ تغیراتی بزرگی ایجاد کرده اند(4).در چهره منفی این خدعه گری با عنصر شر در می آمیزد. جهی که نماد همه پلیدی های زنانه و دختراهریمن است"عامل اصلی تحریک اهریمن برای یورش بردن به نیرو های اهورایی است که این چنین اهریمن را از گیجی سه هزار ساله(5) بر می خیزاند: جهی تبهکار... گفت که برخیز پدر ما، زیرامن در ...کارزار چندان درد بر مرد پرهیزکار و گاو اهلم که به سبب کردار من،زندگی نباید،فره ایشان بدزدم،آب را بیازارم،آتش را بیازارم، گیاه را بیازارم ،همه آفرینش هرمزد را بیازارم"(بندهش ،51:1380).





جمع بندی

بی شک خالقان اساطیر ایرانی ، زنان نبوده اند. شایداین جمله فریزر در ست باشد که می گوید" مردان خدایان را می سازند و زنان آنها را می پرستند"(441:1384)بنابراین می توانیم تصور کنیم ، تصورات اسطوره ای از ایزد بانوان نیز مخلوق رویکردی مردانه به زنان است نه موقعیت واقعی زن در چیدمان اجتماعی در یک دوره ویژه. البته شاید این گفته فریزر نیز درست باشد که می گوید"اگر زن ها خدایی می ساختند، محتمل تر آن بود که به آن خصوصیات مردانه بدهند تا زنانه"(همان). همچنان که امروزه نیز میزان خود باوری و اعتمادبه نفس زنان به نسبت مردان در سطح بسیار پایین تری قرار دارد.ولی به هر حال مردان خالقان اسطوره اند و ائدیولوژی های آنها حاکم بر این نظام فکری است. همانطور که در بخش هویت اشاره شد، فرایند هویت یابی مدیون تصورات و باورداشت های قالبی است که به کنشگران اجتماعی تحمیل می شود و آنان را مجبور به کنش در قالب های از پیش تعیین شده می کند. طبیعی است که امروزه سهم زنان از تولید علم بسیار اندک باشد،جامعه چنین چشمداشتی از وی ندارد.او باید زنی زیبا و آراسته،کدبانویی مطیع و صبور و همسری مهربان وفداکار بدون هیچ چشمداشت مادی باشد تا او را به عنوان یک زن خوب بشناسند . اعتراض به وضعیت موجود یا بازخواست از مردان موجب از بین رفتن صورت مثبت زن و زایل شدن مقام معشوقه ای اوست. البته باید بین فرهنگ آرمانی و فرهنگ واقعی تفاوت قائل شد.در فرهنگ آرمانی زن با صفات متعالی و برجسته ارزیابی می شود اما عملا و در فرهنگ واقعی زن از جایگاه بالایی برخوردار نیست و همیشه انگشت اتهام به سوی او نشانه می رود. حتی وقتی صحبت از حضور زنان در بازار کار و سهم آنان در این عرصه می شود، سریعا" مشاغل زنانه و مردانه از یکدیگر تفکیک می شوند. بیشترین سهم مشارکت زنان در بخش های دولتی به ترتیب مربوط به وزارتخانه های آموزش و پرورش (7/69درصد) و وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی (43/14 درصد) است که بیانگر تمرکز زنان در دو شغل آموزگاری و پرستاری است که در واقع ادامه همان مشاغل زنانه خانگی محسوب می شوند. این در حالی است که سهم مشارکت زنان در سایر وزارتخانه ها بین 02/0 ( وزارت امور خارجه) تا 9/4 درصد ( وزارت امور اقتصادی  و دارایی) می باشد( سالنامه آماری :1384).


تعلیم و پرستاری از کودکان دو وظیفه کهن در اساطیر ایرانی است، مخصوصا" در بخش تاریخ اساطیری ایران، وظیفه پرورش و مراقبت از فرزند به مادر سپرده می شود.


در پژوهش فوق  کمتر به چهر های اساطیری منفی پرداختیه شد، چرا که از لابلای همان چهره های مثبت نیز می توان پازل هویتی زن ایرانی را ترسیم کرد.شاید کوتاه سخن آن باشد که زنان "بلاگردانان"اشتباهات ، خطا ها و نادانی های بشرند.




یادداشت ها :

1-

بهشت یا جایگاه آسمانی اهوره مزدا و امشاسپندان


2-

برای اطلاع بیشتر به آبان یشت مراجعه کنید.


3-

سن آرمانی در دین زرتشتی هم زنان و هم مردان


4-

برای نمونه ملکه پروشات،همسر داریوش دوم ساسانی نفوذ بسیار ی بر همسر و پسرانش داشت و بارها در سیاست های داخلی ایران دخالت کرد.برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به ایران از آغاز تا اسلام، رومن گیرشمن.


5- اهریمن با دیدن جهان روشنایی که متعلق به اهورا مزدا بود قصد حمله  به آن را کرد اما اهوره مزدا او را با دعایی بیهوش کرد واین بیهوشی سه هزار سال به طول  انجامید..

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |


ادلین ویرجینیا استفن در 25 ژانویه 1882 درخانه شماره 22 هاید پارك‌گیت كه متعلق به مردی اهل ادب بود به دنیا آمد. پدر او، لسلی استیفن (1904 ـ 1832) در سال 1859 به گروه كشیشان پیوست؛ چرا كه در آن دوران هر كسی می‌خواست وارد آكسفورد یا كمبریج شود می‌بایست لباس كشیشی بر تن می‌كرد. ادلین پس از مرگ پدرش دریافت كه هیچ گرایش و تمایلی به مذهب نداشته است. او نسبت به داستانهایی كه در انجیل می‌خواند شك می‌كرد. به طور مثال، نمی‌توانست بپذیرد كه ماجرای توفان نوح حقیقی است. او بر این باور بود كه توفان نوح كاملاً افسانه است و هیچ‌گاه چنین رویدادی در جهان به وقوع نپیوسته است. او حتی مجبور بود علی‌رغم داشتن شك، موعظه كند.
پدر ویرجینیا در آن زمان توانسته بود شغل بسیار مطمئن و راحتی به دست آورد. از آنجا كه او آدم محافظه‌كاری بود، پیدا كردن یك شغل مطمئن می‌توانست در نظرش مهم باشد. بااین حال تصمیم گرفت از گروه كشیشان فاصله گیرد و علی‌رغم روحیه خاص خود، آینده نامعلومی را دنبال كند.
اسلی استفن، پس از آنكه از كمبریج خارج شد به دنیای ادبیات وارد گشت و به تدریج توانست اسم و رسمی نه چندان بزرگ برای خود به دست آورد.
جورج اسمیت، ناشر، در سال 1882 از او خواست تا تألیف فرهنگ بیوگرافی ملی را بر عهده گیرد. لسلی به‌تدریج با شخصیتهای برجسته ادبی چون ماتیو آرنولد، هنری جیمز، جورج الیوت، مرداخ و تكژی آشنا گردد.
لسلی استیفن، پیش از آنكه با مادر ویرجینیا ـ جولیا داك ورث (1846 ـ‌ 1895) ـ ازدواج كند با دختر كوچك تكژی هریت ماریان پیوند زناشویی برقرار ساخت. آنها صاحب دختری به نام لارا (1870ـ‌ 1945) شدند. استیفن به‌تدریج دریافت كه لارا عقب‌مانده ذهنی است. هریت نیز هنگام زایمان دوم درگذشت. لسلی از مرگ همسر بسیار اندوهگین شد. و به راحتی مرگ او را تحمل نكرد.
مادر ویرجینیا نیز پیش از ازدواج با لسلی با مردی به نام هربرت داك ورث (1833 ـ‌ 1870) ازدواج كرده بود كه از او سه فرزند به نامهای جورج، استلا وگراند داشت.
جولیا زنی جسور بود و علی‌رغم اینكه لسلی درآمد كافی برای گذران زندگی نداشت با او ازدواج كرد. آنها زندگی مشترك خود را با تمامی مصایبی كه پیش‌رو داشتند، پیش گرفتند. آنها در طی زندگی مشتركشان صاحب چهار فرزند به نامهای ونسا (1879ـ‌ 1961)، توبی (1880ـ‌ 1906)، ویرجینیا و آدریان (1883‌ ـ 1948) شدند. تمام هشت بچه، در خانه لسلی زندگی مشتركی را آغاز كرده بودند؛ این در حالی بود كه چند خدمه هم در منزل آنها، كه در هاید پارك گیت كینگستون واقع بود، زندگی می‌كردند.
خانواده لسلی، تعطلات تابستانی را در خانه تالاند اقامت می‌گزیدند. این خانه جایگاه خاصی در ذهن ویرجینیا داشت. به گونه‌ای كه در رمان "به سوی فانوس دریایی" كاملاً به تصویر درآمد.
ویرجینیا وولف اجازه نداشت چون برادران تنی و ناتنی خود به مدرسه برود. از این رو، در خانه، زیردست پدر تحصیل می‌كرد. او همچنین به راحتی نتوانست صحبت كند، و مدت زمان زیادی طول كشید تا لب به سخن گشود.
هنگامی كه ویرجینیا برادران و خواهران ناتنی خود را تشخیص داد، آنها كاملا‌ً بزرگ شده بودند و دیگر در كنار بچه‌های كوچك نمی‌خوابیدند. یكی از برادران تنی ویرجینیا، یعنی توبی، پسری قوی، تنومند و با اراده بود، كه به راحتی می‌توانست بر همه بچه‌ها ریاست كند. اما آدریان، برادر كوچك‌تر، بسیار ریزنقش، آرام و تا حدودی اندوهگین بود. ویرجینیا موجودی غیر قابل پیش‌بینی بود. غالبا‌ً به كارهای عجیب دست می‌زد، و گرفتار حوادث مضحك و تعجب‌برانگیز می‌شد.
ویرجینیا در سن نه سالگی، به همراه برادرش توبی، بر آن شدند تا در خانه، یك روزنامه‌ تولید كنند. آنها برای روزنامه خود، نام "هاید پارك‌گیت نیوز" را برگزیدند. در این روزنامه خانوادگی، آنها به درج مقالات مختلف، گزارش از رویدادهای هفتگی، میهمانیهایی كه برگزار می‌شد و به طور كلی دیدگاههای خاص خود نسبت به اقوام دور یا نزدیك پرداختند.
پدر و مادر، به شدت به مطالعه این روزنامه علاقه‌مند بودند. این كار باعث شد تا ویرجینیا در همان دوران دریابد كه به داستان‌نویسی علاقه‌مند است. این روزنامه، تا سالیان متمادی، به طور مستمر تولید شد. حتی زمانی كه توبی از این كار دست كشید، ویرجینیا به انجام كار ادامه داد.
از سویی دیگر، تهیة‌ فرهنگ بیوگرافی ملی، برای لسلی، كاری بس سخت و طاقتفرسا بود. به گونه‌ای كه در جریان زندگی خانواده، اختلالات عمده‌ای ایجاد كرده بود. لسلی در سال 1890، در اثر كار ممتد، بیمار شد. جولیا كه به شدت نگران سلامت همسرش بود، از او خواست تا از این كار دست بكشد. ویرجینیا بر این بود كه تألیف این كتاب، باعث شده است كه حق و حقوق او و آدریان، پایمال شود.
در 5 ماه مه 1895، جولیا به دلیل تب روماتیسم درگذشت.
مرگ جولیا، ضایعة بسیار بزرگی برای خانواده محسوب می‌شد. لسلی، مرگ همسر را تاب نمی‌آورد. ویرجینیا، بزرگ‌ترین ضربة زندگی خود را در دوران نوجوانی دریافت كرد. به طور كلی با مرگ جولیا، شالودة زندگی خانواده استیفن از هم پاشیده شد.
به گونه‌ای كه تمام اوقات، اعضای خانواده به گوشه‌ای خزیده، با خود خلوت می‌كردند.
لسلی بیش از سایرین بی‌تابی می‌كرد. او نمی‌توانست به راحتی مرگ همسر دوم را پذیرا باشد. استلا به‌تدریج جای مادر را گرفت و سعی كرد عهده‌دار وظایف خانه باشد. او با دلسوزی تمام سرپرستی برادران و خواهران خود را بر عهده گرفت و بیش از همه سعی كرد تا برای لسلی‌ِ از پای افتاده تكیه‌گاهی باشد.
لسلی نیز علی‌رغم بی‌حوصلگی و اندوهی كه داشت، تدریس فرزندان خود را ادامه داد.
برادر ناتنی ویرجینیا، جورج، كه در آن زمان بیست و هفت سال سن داشت، سعی می‌كرد به خواهران ناتنی خود، ویرجینیا و ونسا، محبت كند و هر كاری كه از دستش برمی‌آمد برای آنها انجام دهد. اما محبتها و نوازشهای او، رفته‌رفته، بدون آنكه خود متوجه باشد، تغییر كرد. تا آنجا كه ویرجینیا را مورد تعرض قرار داد. به این طریق، ویرجینیا ضربه بسیار سهمگینی خورد. او نمی‌توانست ماجرا را برای دیگران تعریف كند. چرا كه هیچ‌كس، حرف او را باور نمی‌كرد. همگان، بر عكس، جورج را به خاطر محبت بسیار زیاد به خواهران ناتنی‌اش، تحسین می‌كردند.
در همین زمان، ویرجینیا به شدت دچار حالات روانی شد.
بسیاری بر این باورند كه مهم‌ترین عامل بروز اختلالات روانی در ویرجینیا، همین عمل ناشایست برادر ناتنی‌اش بوده است. بیماری او تا آنجا پیش رفت كه خود، در همان سنین نوجوانی، متوجه جنون خود شد. او در سالهای بعد، همواره نگران بازگشت حالات جنون‌آمیز بود.
ویرجینیا خود اعتراف كرده است كه در ذهن، صداهای وحشتناكی را می‌شنود كه او را به انجام كارهای خطرناكی وادار می‌كنند. نبضش تند می‌زند، و بسیار نگران است.
خانواده استفن، علت اصلی بروز چنین حالاتی را درنیافتند. پزشك مخصوص خانواده، تا مدتی درس خواندن را برای ویرجینیا قدغن كرد و از او خواست تا به استراحت بپردازد ودر فضای باز ورزش كند. استلا او را روزی چهار ساعت بیرون می‌برد. در چنین شرایطی، تولید روزنامه خانوادگی هاید پارك گیت نیوز، متوقف گشت. در این میان خانه تالاند نیز فروخته شد.
عاقبت، ماجرای ازدواج استلا بامردی به نام جك هیلز پیش آمد. آنها در تاریخ 1897 ازدواج كردند. تمام اعضای خانواده از اینكه استلا را از دست می‌دادند ناراحت، و از سویی خوشحال بودند، كه خواهرشان ازدواج كرده است. وظایف خانه بر عهده ونسا و تا حدودی ویرجینیا افتاد. لسلی به سبب مرگ همسر و برخی دوستانش، از جامعه بریده، و در خانه خود را حبس كرده بود.
لسلی اعتقاد داشت كه فرزندانش نباید هر كتابی را مطالعه كنند. از این رو، خود كتاب در اختیار آنها قرار می‌داد. پس از رفتن استلا به ماه عسل، پدر، در‌ِ كتابخانة خود را به روی ویرجینیا گشود و اجازه داد تا آزادانه از كتابها استفاده كند.
ویرجینیا، حریصانه به مطالعه كتابها پرداخت. او تا زمانی كه استلا ازدواج نكرده بود اتاق مستقلی نداشت و مجبور بود در مكانهای مختلف كتاب بخواند.
در همان سال، استلا به طور ناگهانی درگذشت. مرگ او، حیرت همگان را به همراه داشت. ویرجینیا از مرگ خواهر افسرده شد. تحمل شرایط جدید، واقعاً برای او دشوار بود.
توبی در سال 1899 وارد دانشگاه كمبریج شد. ویرجینیا به اتفاق دوستش، جانت كینز، زبان یونانی آموخت. توبی، دوستان بسیار باهوشی پیدا كرده بود: لئونارد وولف، كلیو‌بیل، ساكسون سیدنی‌ترنر، استراچی، .... همین آشنایی باعث شد تا هسته مركزی گروه "بلومزبری" (Blooms bury) شكل گیرد. ویرجینیا و ونسا نیز به تدریج به این گروه پیوستند.
در سال 1902 تاجگذاری و اهدای نشان افتخار صورت گرفت و لسلی عنوان شوالیه را دریافت كرد. لسلی استفن در سال 1904 در اثر بیماری سرطان درگذشت. او پیش از مرگ بسیار تندخو و بهانه‌گیر شده بود.
دومین دوره بیماری ویرجینیا با مرگ پدر آغاز شد. به گونه‌ای كه در همان سال خود را از پنجره به پایین پرتاب كرد. او سرتاسر تابستان را در حالت جنون به سر برد.
ویرجینیا بعد از بهبودی نسبی، توانست اولین مقاله خود را در نشریه گاردین منتشر سازد. در همان زمان، جورج با دختری ازدواج كرد و از پیش آنها رفت.
در این بین، توبی به دوستانش اعلام كرد كه پنجشنبه‌ها پذیرای آنهاست.
به‌تدریج ویرجینیا و لئونارد وولف نیز به جمع آنها پیوستند. لئونارد وولف بسیار باهوش بود. به شعر علاقه داشت و نقاشی می‌كرد. سپس افراد دیگری چون تی. اس. الیوت، ای. ام. فوستر، راجر فرای (نقاش) و... نیز به آنها اضافه شدند.
در سال 1905، ویرجینیا به درخواست سردبیر مجله تایمز، با بخش ضمیمه ادبی آن مجله همكاری خود را آغاز كرد و برایشان مقاله نوشت.
جندی بعد، ویرجینیا به اتفاق ونسا، توبی و آدریان تصمیم گرفتند از كشورهای مختلف دیدن كنند. اما ونسا دچار بیماری مرموزی شد. توبی نیز به لندن بازگشت.
وقتی ویرجینیا و خواهر و برادرش به لندن رسیدند، متوجه شدند كه توبی بیمار است. در نتیجه، ویرجینیا و آدریان، به پرستاری از دو بیمار مشغول شدند.
ویرجینیا گفته است: "مدام خود را محصور پرستاران، لگنها و پزشكان می‌دیدم. پزشكان دریافتند كه توبی دچار بیماری تیفوئید شده است."
ونسا جان سالم به در برد. اما توبی، كه بسیار به ویرجینیا نزدیك بود، مرد.
ویرجینیا احساس می‌كرد پس از مرگ برادرش، زندگی دیگر هیچ معنا و مفهومی برایش ندارد. او دوباره دچار حالتهای جنون‌آمیز شد. تا آنجا كه همگان باور كردند ویرجینیا كاملاً دیوانه شده است.
ویرجینیا در این خصوص كه چرا خود را از پنجره به پایین پرت كرد، بعدها به یكی از طرفداران آثارش، یعنی مایكل (دانشجوی دانشگاه بریستول) نوشت:
"من خودكشی كردم؛ چرا كه صداهایی در مغزم می‌شنوم... و اینكه می‌پرسی چرا قصد دارم خودم را نابود سازم، باید بگویم: فكر نمی‌كنم چنین باشد. من پیش از این، مدت طولانی در این خصوص فكر كرده‌‌ام..."
ویرجینیا به توصیه پزشكان، به یك مسافرت هفت ماهه رفت. در این سفر، او اولین رمانش، "سفر خروج" را نگاشت. در بازگشت میان او و لئونارد وولف یهودی، دیدارهایی صورت پذیرفت. لئونارد به تدریج متوجه شد كه عمیقاً به ویرجینیا دل‌بسته است. (پیش از آن، پسر جوانی از ویرجینیا تقاضای ازدواج كرده بود. اما روز بعد پشیمان شده و درخواست خود را پس گرفته بود.)
عاقبت لئونارد از ویرجینیا درخواست ازدواج كرد؛ و ویرجینیا پذیرفت.
آنها در 29 مه 1912 با یكدیگر ازدواج كردند. ویرجینیا علاقه شدیدی به داشتن فرزند داشت. اما پس از مشورت با پزشكان، به سبب همان حالات روانی‌اش در گذشته، از این امر منصرف شد.
او پس از ازدواج نیز دچار حالتهای جنون‌آمیز شدیدی می‌شد.
اما این بار، استراحت نتوانست او را نجات دهد. لئونارد به تدریج درمی‌یابد كه خطر خودكشی مجدد او جدی است. اوهام، لحظه‌ای او را رها نمی‌ساختند. خود تصور می‌كرد پرخوری باعث بروز چنین حالتهایی است. از این رو، كمتر غذا می‌خورد.
لئونارد همواره مراقب بود تا ویرجینیا خودكشی نكند. در سال 1915، ویرجینیا همچنین دچار جنون پرحرفی شد، و به بیمارستان منتقل گردید.
او سخنان آشفته و بی‌معنا می‌گفت، و آن‌قدر به این كار ادامه می‌داد تا از هوش می‌رفت.
در همین سال، ویرجینیا برای بار دوم اقدام به خودكشی كرد. در همان زمان سفر خروج او منتشر شد.
پس از بهبودی نسبی‌ ویرجینیا، لئونارد بر آن شد تا ماشین چاپ كوچكی را خریداری كند. آنها قصد داشتند آثار ویرجینیا و برخی نزدیكان را، خودشان چاپ كنند. این پول، با زحمت بسیار جمع‌آوری شد.
با آغاز جنگ بین‌الملل او‌ّل، تشویشها و نگرانیهای ویرجینیا، شدت یافت.
بمباران لندن، وضعیت زندگی مردم را دگرگون كرده بود.
در سال 1922، اولین رمان بلند ویرجینیا ـ "اتاق جاكوب" ـ توسط انتشارات هوگارت منتشر شد. این اثر، شهرت زیادی برای او به همراه داشت. ویرجینیا، در پی آن، بر آن شد تا رمان "خانم دالووی" را بنویسد. این اثر، در 23 آوریل 1924، توسط انتشارات كامان دیور منتشر گردید.
در ژوئن 1925 تا دسامبر 1928، رمان "به سوی فانوس دریایی" را نوشت.
در آن زمان، ویرجینیا به فكر نوشتن رمان "خیزابها" افتاد.
طبق نظر بسیاری از منتقدین، دو رمان "به سوی فانوس دریایی" و "خیزابها"، بهترین آثار وولف به حساب می‌آیند. "اورلاندو"، "فلاش" "سرگینی" دیگر آثار او بودند؛ كه در طی سالها بعد خلق شدند.
با بروز جنگ جهانی دوم، بیماری ویرجینیا دوباره تشدید شد.
سال 1940، سال خوبی برای او نبود. بسیاری از دوستان او، در جنگ جان سپردند، و جنگ به اوج خود رسید.
ویرجینیا به هیچ‌عنوان حاضر نبود بپذیرد كه بیمار است. اما به اصرار لئونارد قبول كرد كه معالجه شود. او سرانجام به برخی نگرانیها و تشویشهای خود اعتراف كرد. با این همه، بیشتر می‌ترسید به گذشته بازگردد، و دیگر نتواند بنویسد. ولی معالجه نیز سودی نبخشید.
عاقبت، صبح روز 28 مارس 1941 ویرجینیا به اتاق خود رفت. دو نامه نوشت: یكی برای لئونارد و یكی برای ونسا. در آن نامه‌‌ها توضیح داد كه صداهایی را می‌شنود، و هیچ‌گاه بهبود نخواهد یافت و دوست ندارد زندگی لئونارد را بیش از این، نابود سازد. نامه‌ها را روی بخاری اتاق نشیمن گذاشت، و ساعت 30/11 از خانه بیرون رفت. چوبدستی پیاده‌روی‌‌اش را با خود برداشت و به سمت رودخانه حركت كرد. (لئونارد بر این باور است كه احتمالا‌ً قبلاً نیز یك‌ بار سعی كرده بود خود را غرق كند.) نزدیك رودخانه سنگ بزرگی را برداشت و داخل رودخانه شد....
وی در بخشی از یك نامة خود، تحت تأثیر تبلیغات رایج در آن زمان، به مایكل جوان هم نوشته بود: "من یك بار قصد داشتم خود را در رودخانه غرق كنم. فكر می‌كنم این بهترین راه باشد. سریع و ساده. این كار خیلی بهتر از گاز گرفتگی در یك گاراژ است. به خاطر داشته باش، هم‌‌اكنون سال 1939 و آغاز جنگ جهانی دوم است، و همسر من یك فرد یهودی است. اگر آلمانها پیروز شوند، من و همسرم به اتاق گاز سپرده می‌شویم."
بسیاری از تحلیلگران عرصه ادبیات داستانی بر این مطلب اذعان دارند كه ویرجینیا وولف بیش از هر چیز، از بیماری حاد خود، در زمینه داستان‌نویسی سود برد. او با ورود به دنیای ذهن پرآشوب شخصیتهای داستانش، به‌تدریج توانست سبكی تازه را پدید آورد. منتقدین می‌گویند: "ویرجینیا وولف بسیار پرحرفی كرده، اما سبك تازه‌ای هم ارائه كرده است." در این راستا، متخصصین روانشناس، بروز بیماری ایازیمر را، عامل اصلی گرایش نویسندگانی چون وولف، كافكا، صادق هدایت و جویس به سبك داستان‌نویسی جریان سیال ذهن می‌دانند. آنها معتقدند كه این افراد، در ذهن صداهایی را می‌شنوند كه نمی‌توانند به هیچ عنوان از آنها رهایی یابند. همچنین، آنان شاهد افراد خیالی پیرامون خود هستند كه مدام آنها را به انجام كارهای مختلف ترغیب می‌كنند.
از این رو، ناخواسته، هنگام داستان‌نویسی، به شرح پریشانیهای ذهنی‌شان می‌پردازند، و عینا‌ً روند جریان سیال ذهن خود را در آثارشان منعكس می‌كنند. در حقیقت، آنچه تولید می‌شود شرح سیل عظیم جریان بیمارگونه ذهنی این افراد است. با این تفاوت كه، افرادی چون وولف، به دلیل مطالعه زیاد كتاب و آشنایی كافی با شیوه‌های داستان‌نویسی، و یقینا‌ً داشتن هوش و توانمندی مناسب، تا آنجا كه می‌توانستند به این جریانها سمت و سو داده، بر اساس رابطه علت و معلولی داستان خود را شكل داده‌اند. در عین حال كه، اوج شكل‌گیری جریان سیال ذهن در داستانهای این افراد، با زمان بروز بحرانهای روحی و روانی آنها همخوانی دارد.
این در حالی است كه در زمان آرامش و بهبودی نسبی بیماری، شكل طبیعی داستان‌نویسی توسط آنان دنبال می‌شده، و بسیاری از صحنه‌های آشفته، كه بیشتر به پریشان‌گویی شبیه بوده، توسط نویسنده، مجددا‌ً بازآفرینی می‌شده است.
لازم به ذكر است كه ویرجینیا وولف، در ابتدا به رئالیسم‌ گرایش داشت. اما به تدریج، با بروز بحرانهای شدید روحی، از این شیوه نگارش، فاصله می‌گیرد.
درواقع ویرجینیا وولف، بیش از هر چیز از خود فرار می‌كرده است. چرا كه در درون خود، شاهد بروز اختلالاتی بوده، كه اگر عمیقا‌ً به آنها توجه می‌كرده، می‌توانسته علل اصلی بروز چنین واكنشهای شدید درونی را دریابد. اما او ترجیح می‌داده از خود فرار كند، و همواره بترسد كه بیماری دوباره گریبانگیرش شود، و اجازه ندهد بنویسد و بخواند.
هیچ‌گاه نباید فراموش شود كه آثار ویرجینیا وولف، نشئت‌گرفته از یك ذهن بیمار و خسته است. از این رو، نمی‌توان متوقع بود كه داستانهای او، روند صعودی را طی كنند، و هر داستان، بهتر از دیگری باشد.
در این میان، "اورلاندو" از ضعف ساختاری و محتوایی زیادی برخوردار است. در آن دوران، ویرجینیا به شدت گوشه‌گیر شده بود و نمی‌توانست ضمن برخورد و رویارویی با انسانها به تجارب جدیدی دست یازد و آنها را در آثارش وارد سازد. این در حالی است كه دو رمان "خانم دالووی" و "به سوی فانوس دریایی"، از ساختار مستحكم و قابل قبولی برخوردار هستند. هر چند، در این آثار هم، دوری‌جویی از رئالیسم و عنصر دلالتگری، به وضوح به چشم می‌خورد.
ویرجینیا، پس از خلق این دو اثر، كاملاً با عنصر مستندسازی وداع كرد.
او به‌تدریج، "زمان" در داستان را نیز فراموش كرد؛ و آن‌چنان در قید طرح زمان وقوع حوادث برنیامد. تا آنجا كه به جابه‌جایی آن مبادرت ورزید، و با پس و پیش كردن صحنه‌ها و حوادث، سبكی خاص در آثارش ایجاد كرد.
در داستانهای او، از نماد و رمز، آن‌چنان خبری نیست. بلكه صرفا‌ً نوع بیان احساسی وشاعرانه، در كلام راوی دیده می‌شود؛ كه بیشتر بیانگر تأثرات و اندوه بسیار نویسنده است؛ نویسنده‌ای كه از همه چیز گریزان بود و تنها راه حل و نجات رادر مرگ جستجو می‌كرد. از این رو، برخی او را شاعری خیالپرداز لقب داده‌اند.
با بروز جریان تجددخواهی ومدرنیسم و نوگرایی، عده‌ای به سمت سبك داستان‌نویسی وولف گرایش یافتند. هر چند، منتقدینی هم بودند كه به شدت با چنین آثاری مقابله می‌كردند.
وولف از رویارویی با نقدهای مخالف می‌‌هراسید، و به شدت علاقه‌مند نقدهای موافق بود. منتقدین به صراحت بیان می‌كنند كه وولف، تقلید كوركورانه‌‌ای از داستان‌نویسی دوره الیزابت اول را دنبال می‌كرد؛ و با گذر از عوالم احساسات، به تخیل صرف روی می‌آورد. بر این اساس، داستانهای او، سطحی قلمداد می‌شوند؛ و خود وولف متهم می‌شود كه انسانها و رویدادهای زندگی را جدی نمی‌گیرد.
شخصیتهای داستانهای او، بیشتر انسانهای منفعل، خسته و غریب‌اند. او معتقد بود كه نویسنده مجاز است حقایق را كاملاً بر عكس نمایان سازد. وی در مقالاتش، در این خصوص توضیح می‌دهد؛ و كتمان حقیقت را حق مسلم خود می‌داند. از این رو، شخصیتهای داستانهای او، حاضر نیستند امیال درونی و هویت خود را مطرح سازند. درواقع، خواننده خود بر اساس گرایشات درونی وذهنیت خود، از این افراد شناخت پیدا می‌كند. درواقع، خواننده حتی نمی‌داند این افراد چه شكل و قیافه‌ای هستند؟ لاغرند یا چاق؟ زیبا هستند یا زشت؟.... این، شخصیتها، میان رؤیا و واقعیت سرگردان هستند؛ آن‌چنان كه خود ویرجینیا این‌گونه بود؛ و تا پایان عمر نیز نتوانست از آن حالت، رهایی یابد.
باید اذعان داشت كه وولف، در خلال داستان‌نویسی، هیچ‌گاه نتوانست از تصویرگری گذشتة خود اجتناب ورزد. فضاهایی كه داستانها در آنها شكل گرفته‌اند و بسیاری از محیطهای بیرونی این داستانها، برگرفته از خانه‌هایی هستند كه ویرجینیا در آنها زندگی كرده است. اودر غالب آثارش، اشاراتی به گذشته خود و خویشاوندان نزدیك خویش دارد. در "به سوی فانوس دریایی"، بیش از همه، حضور جولیا ـ مادرش ـ در داستان مشهود است.
در ارتباط با مضامین مطرح در آثار او باید گفت كه، ویرجینیا وولف، در حد قابل قبول به طرح مسائل اساسی و نو نپرداخته است. به گفته برخی منتقدین، او هیچ چیز نمی‌گوید؛ در عین حال كه، همه چیز می‌گوید. در حقیقت، عده‌ای از منتقدین، بعد از مرگ او، بر آن شدند تا از وی غولی بزرگ در عرصه ادبیات بسازند. آنان چنین اظهار داشتند كه وولف، به ظاهر حرفی برای گفتن نداشت؛ اما با غور در داستانهایش، می‌توان مفاهیم و مضامین بی‌شماری را، كه هر یك می‌‌تواند درست باشد، استخراج كرد. در این راستا، منتقدین، گاه به دیدگاههای ضد و نقیضی رسیدند. با این حال، اظهار داشتند كه همة برداشتهای به دست آمده، می‌توانند صحیح باشند! به عبارتی دیگر، آنها نسبی‌گرایی در این باره را مردود ندانسته، چنین اظهار داشتند كه، هر كس با توجه به دیدگاه خاص خود، می‌تواند از آثار او برداشت كند؛ و همة این برداشتها هم، می‌توانند درست باشند! یعنی همان نوع نگرشی كه بعدها در تحلیل آثار "ریموند كارور" مطرح گشت. ("كارور" نیز، چون وولف، زندگی بسیار سختی را سپری كرد؛ و بیشتر دوست داشت به مسائل فراواقعی و نامحسوس اشاره كند. با این تفاوت كه، آثار كارور در دورة معاصر به باد فراموشی سپرده شده، و درغروب، آن چنان كه ویرجینیا وولف در صدر قرار گرفته، كارور ارج و قرب خاصی نیافته است.)
با تمامی این اوصاف، بیشتر درونمایه آثار وولف را صرفا‌ً تصویرگری وسواسها، تنهاییها، نگرانیها، بی‌هویتی و تلاش در شناخت خود، روح ناآرام، و جزئی‌نگریها دربرگرفته است.
درواقع، این استدلال منتقدین است كه می‌گویند "وولف حرفی برای گفتن ندارد؛ هر چند خیلی چیزها برای بیان دارد. وی بدون طرح و زیر ساخت رمان خود را می‌آفریند؛ هر آنچه كه قصد گفتنشان را داشته است، در لایه‌های زیرین قرار دارد. گویی با خودش واگویه می‌كند: "سفسطه‌ای بیش نیست." و نمی‌توان بر اساس آنها حكم كرد. در نتیجه، آثار وولف، بی‌نظیر و ماندگار است."
جالب این است كه عده‌ای از منتقدین پا را فراتر نهاده، با مطرح مسائل هویت‌شناسی و حسی ـ نه عقلانی ـ بر آن شدند تا تفاسیر فلسفی از آثار او مطرح سازند. آنها حتی به عناصر طبیعی اشاره شده در آثار وی، چون خورشید، زمین و دریا چنگ انداخته، بر آن هستند تا تحلیلهای فلسفی از آنها ارائه كنند. آنها حتی در توجیه‌ِ فقدان رابطه عل‍ّی میان حوادث داستانی این آثار، چنین اظهار می‌كنند كه در آثار وولف، "گسستگی در پیوستگی" است. هودسون استرود چنین اظهار می‌كند: "او انواع گیاهان غریب را، در حالتی عرفانی كه كاملاً خصوصی است، همچون انواع گیاهان رشد یافته در زمین گرد هم آورد، و از جانمایة آن، ذات تازه‌ای را خلق كرده است. شخصیتهای برجسته او، در محیطی از درك مستقیم و بصیرت مطلق گام برمی‌دارند"!
جالب است كه همین فرد، در جایی دیگر از مقالة خود اظهار می‌كند: "خواننده در پایان داستانها نمی‌تواند شخصیتهای داستانی را به یاد آورد و هویتی برای آنها در نظر بگیرد. بلكه آنچه در ذهن دارد، تجلی روحانی و عرفانی از آنهاست"!
تمامی تعاریف و تمجیدهایی از این دست، كه مطلقا‌ً رنگ و بوی تحلیل اصولی ندارند، همچون خود آثار وولف، در عالم خیال مطرح شده‌اند؛ و آن چنان كه یك خواننده متوقع است، نمی‌توانند ایده ودیدگاه محرز و مشخصی را منتقل كنند:
"او به جهان، به عنوان محل هزارتوی تناقضها می‌نگریست."
"خود با تمامی زیباییهای ناپایدار جهان، صعود كرد و تازه شد."
"علاقه خاص وولف در سطح نبود، بلكه در انگیزه‌های رمزآلود و گریزهایی بود كه دیده نمی‌شد."
با تمامی این اوصاف، وولف را مبتكر سبكی تازه در داستان‌نویسی مدرن می‌دانند؛ و معتقدند او سنتهای گذشته داستان‌نویسی را از میان برد.
چنین نگرشی، خیلی هم دور از ذهن نیست. به هر حال، وولف به شیوه‌ای داستان نوشت كه در آن روزگار، معدود افرادی چون جیمز جویس به آن روی آوردند. او، آن چنان كه دیگران از حادثه سود می‌بردند، از این عنصر، استفاده نكرد. درواقع، حادثه در آثار او بسیار كمرنگ و بی‌روح ظاهر گشته است.
حالت تعلیق نیز، آن چنان به خواننده این آثار دست نمی‌دهد. آنچه بیان می‌شود، یك سلسله شرح احساسات بسیار دقیق و عوالم درونی افرادی است كه ظاهرا‌ً بیمار هستند. مسئله مهم‍ّی كه در این ارتباط مطرح است، این است كه "ویرجینیا وولف و سایر نویسندگانی كه از بیماری روحی و روانی رنج می‌بردند، آگاهانه و از روی خرد و دانش، به خلق چنین آثاری دست زدند، یا صرفا‌ً به شرح ذهنیت پریشان و ناهمگون و گنگ خود پرداخته‌اند؟" چیزی كه مشخص است، این پریشان‌گویی‌ها، بعدا‌‌ً توسط وولف كمی سروسامان گرفته، و می‌توان رابطه عل‍ّی ضعیفی میان آنها برقرار ساخت.
ویرجینیا وولف، آن چنان در محیط بیرونی ظاهر نمی‌گشت و دوستان و آشنایان او، بسیار محدود بودند. از این رو، در زندگی تجارب زیادی نیاموخت، تا بتواند آنها را آشكارا مطرح سازد. آنچه در اختیار داشت، صرفا‌ً یك سلسله اوهام بیمارگونه و خیال بود.
با این تفاوت كه، تبحر بسیار زیادی در انتقال این اوهام داشت، و می‌توانست در بهترین وجه، آنها را در كنار هم قرار دهد و مطرح سازد. از این رو، او را نویسنده‌ای تجربه‌گرا نمی‌دانند؛ و معتقدند وی به فن بیان و صنایع ادبی، اشراف كامل داشت؛ چرا كه در طول عمر خود كتابهای بسیار زیادی را خوانده بود، و آنچه مطرح می‌كرد، بر همان اساس بود.
تا جایی كه آثار او، صرفا‌ً تخیلی، اما ادبی نامیده شد. چیزی كه مشخص است این است كه شیوة طرح بریده بریده حوادث، آن هم به صورت جریان سیال ذهن از طریق یك راوی، توسط او به رسمیت شناخته شد، و بعدها توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و فاكنر، به رشد و كمال رسید.
جدا از مسائل مطروحه، غالب منتقدین، ویرجینیا وولف را یك نویسنده فمنیست می‌دانند؛ و با بیان ادله فراوانی از لابه‌لای داستانهایی چون "خانم دالووی"، چنین مدعی شده‌اند كه او صرفا‌ً به طرح دیدگاههای فمنیستی افراطی گرایش داشته است.
توجه به این مسئله ضروری است كه ویرجینیا در سال 1911 برای به دست آوردن حق رأی زنان در انگلیس، تلاش بسیار زیادی كرد. او به پ‍ُست‌‌ِ نامه در این ارتباط همت می‌گماشت؛ و اكثر‌ِ اوقات در تظاهرات شركت می‌كرد و برای حقوق زنان سخنرانی می‌كرد.
در سال 1916، وی دربارة اصول تعاون در میان زنان سخنرانی كرد، و مسئولیت جلساتی را كه هفته‌ای یك بار، آن هم به مدت سه ماه در منزلش برگزار می‌شد بر عهده گرفت. این جلسات پیرامون مسائل زنان، مخصوصا‌ً زنان طبقه كارگر شكل می‌گرفت.
وی همچنین به مقولة داستان‌نویسی زنان توجه كرد، و به ارائه دیدگاههای خود پرداخت.
وولف معتقد بود كه یك نویسندة زن، در ابتدا باید اتاق خصوصی برای تنها بودن، تفكر و داستان‌نویسی داشته باشد. او به طبیعت زنانه اشاره می‌كند، و معتقد است كه این طبیعت، بر شكل‌گیری داستانهای زنانه تأثیرگذار است. وی اشاره می‌كند كه ارزشها و معیارهای زنانه، با مردانه متفاوت است. با این رو، منتقدین اظهار می‌كنند كه وولف هیچ گاه نخواسته تماما‌ً به جنس مؤنث اهمیت بدهد و به تحقیر مردان بپردازد. او تنها به تفاوتها اشاره دارد؛ و برای مثال، میهمانی زنانه و مردانه را مطرح می‌كند، كه هر یك به شیوه‌ای متفاوت برگزار می‌گردد.
او در ادامه، به مسئلة‌ تحصیلات زنان اشاره می‌كند؛ و معتقد است كه نباید حق تحصیل از زنان گرفته شود. وولف از سویی به نوشته‌های مردان درباره زنان اشاره می‌كند و مدعی است: این گونه آثار، نادرست و اشتباه است.
ویرجینیا معتقد است: زنان وظیفه دارند تا نیازهای روانی مردان را تأمین كنند و به مردان اعتماد به نفس دهند. وی در ادامه چنین می‌گوید: "هر فردی نیاز دارد تا با سختیها روبه‌رو گردد؛ و برای كسب اعتماد به نفس، نیاز دارد خود را از سایرین برتر بداند. و مردان، در طول تاریخ، این اعتماد به نفس را از زنان كسب كرده‌‌اند. اما زنان را پست‌تر از خود می‌دانند. حال، اگر زنان با آنان مساوی شوند، می‌ترسند این اعتماد به نفس از دست برود." (اتاقی از آن خود)
وولف معتقد است: زنان باید از تمامی امكاناتی كه مردان در اختیار دارند بهره‌مند شند.
بر این اساس، بسیاری، ویرجینیا وولف را مبتكر نقد فمنیستی می‌دانند؛ كاری كه بعدا‌ً توسط سیمون دوبووار، كامل گشت.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

آشنایی با نزار قبانی


شاعر عرب زبان در 21 مارس سال 1922 در دمشق بدنیا آمد.در 21 سالگی نخستین کتاب خود بنام"آن زن سبزه بمن گفت..."را منتشر کرد که چاپ این کتاب در سوریه غوغایی به پا کرد.بسیاری او و شعرهایش را تکفیر کردند و از همان هنگام لقب شاعر زن یا شاعر طبقه ی مخملی را به او نسبت دادند.
قبانی دلسرد نشد و ار آن پس کتابهایی مثل سامبا،عشق من،نقاشی با کلمات،با تو پیمان بسته ام ای آزادی،جمهوری در اتوبوس،صد نامه ی عاشقانه،شعر چراغ سبزیست،نه،تریلوژی کودکان سنگ انداز،بلقیس و چندین کتاب دیگر را منتشر کرد.
اکثر شعرهایش در ستایش عشق دفاع از حقوق زنان لگد مال شده ی عرب است.او یک تنه در مقابل دگم اندیشی جامعه ی عرب به پا خواست زبان کوچه و فاخر را با هم آمیخت لحنی تازه در شعر پدید آوردو با عناصر پا برجای تمام سروده هایش یعنی زن و وطن اشعار عاشقانه-حماسی بی بدیلی آفرید!
کتابی بنام "یادداشتهای زن لا ابالی" را منتشر کرد که دفاعیه ی برای تمام زنان عرب بود.خود او در اینباره گفته است:
من همیشه بر لبه ی شمشیرها راه رفته ام!عشقی که من از آن حرف میزنم عشقی نیست که در جغرافیای اندام یک زن محدود شود!من خود را دراین سیاه چال مرمر زندانی نمیکنم!عشقی که من از آن سخن میگویم با تمام هستی در ارتباط است!در آب،در خاک،در زخم مردان انقلابی،در چشم کودکان سنگ انداز در خشم دانشجویان معترض وجود دارد!زن برای من سکه ای پیچیده در پنبه یا کنیزکی نیست که در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مینویسم تازن را از چنگ مردان نادان قبایل آزاد کنم.

سال 1981 قبانی همسر عراقی تبارش "بلقیس الراوی" را در حادثه بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد.این حادثه ی تلخ در شعرهایش نیز منعکس شد و تعدادی از زیباترین مرثیه های شعر عرب را پدید آورد.شعرهایی چون دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس و بیروت میسوزد و من تو را دوست میدارم!
او همیشه اعراب را به واسطه ی بی عرضگی و حماقتشان هجو میکرد.
نزار قبانی سرانجام در سال 1988 در بیمارستانی در شهر لندن خاموش شد،اما تا همیشه عشق،زنان،میهن آزادی را در اشعارش فریاد میزند.

نزار قبانی در میان شاعران عرب به شاعر زن شهرت یافته است. زن در شمایلی خاص و کاملا ملموس در اشعار نزار قبانی تجلی دارد. زن به عنوان زن و گاه به عنوان معشوقی آرمانی و گاه در هیات موجود کاملا زیبا و شایسته دوستی و دوست دارنگی در کلام نزار بروز و ظهور می یابد.

نامه هایی برای تمام زنان جهان

نامه هایی برای تمام زنان جهان
این نامه ی آخر است .....
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد ؛
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت

این جام آخر شراب است بانو ؛
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود ؛
نه از شراب ...

آخرین نامه ی جنون است این
... آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست ؛
نه شکوه جنون را .....

دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر ....
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند

من کودکی بودم ؛
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی ؛
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
.... زنی رو در روی صف خواستگارانش

افسوس ....
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید

از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت

جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی .....ا



عاشقانه ای دیگر از نزار قبانی را در این مجال مرور می کنیم :


چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
*
چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!
.......................
*
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام!
*
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!

هنگامی که‌ ۱۵ نزار ساله‌ بود خواهر ۲۵ ساله‌اش به‌ علت مخالفت خانواده‌اش با ازدواج با مردی که‌ دوست داشت اقدام به‌ خودکشی نمود. در حین مراسم به‌ خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که‌ با شرایط اجتماعی که‌ او آن را مسبب قتل خواهرش می‌دانست بجنگد.

هنگامی که‌ از او پرسیده‌ می‌شد که‌ آیا او یک انقلابی است، در پاسخ می‌گفت: " عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده‌ است و من ‌می‌خواهم که‌ آن را آزاد ‌کنم. من می‌خواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست." بخش هایی از اشعار نزار قبانی تاكنون به فارسی ترجمه و منتشر شده است. موسی بیدج، موسی اسوار، احمد پوری و مهدی سرحدی مترجمانی هستند كه تاكنون نسبت به ترجمه‌ی بخشی از آثار نزار به فارسی اقدام كرده اند.


نمونه‌ای از اشعار نزار قبانی:


عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند!


اندیشیدن ممنوع!

چراغ، قرمز است..

سخن گفتن ممنوع!

چراغ، قرمز است..

بحث پیرامون علم دین و

صرف و نحو و

شعر و نثر، ممنوع!

اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!


 

از لانه‌ی مهر و موم شده‌ات

پا فراتر نگذار

چراغ، قرمز است..

زنی را.. یا كه موشی را مشو عاشق!

عشق ورزیدن، چراغش قرمز است


 

مرموز و سرّی باش..

تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار


 

بی‌سواد و بی‌خبر باقی بمان!

شركت مكن در جرم فحشا� یا نوشتن!

زیرا كه در دوران ما،

جرم فحشا، از نوشتن كمتر است!


 

اندیشیدن درباره‌ی گنجشكان وطن

و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!

اندیشیدن به آنان كه به خورشید وطن تجاوز كردند

ممنوع!

صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت می‌آید،

در عناوین روزنامه‌ها،

در اوزان اشعار

و در باقیمانده‌ی قهوه‌ات!..


 

در بر همسرت استراحت نکن،

آنها كه صبح فردا به دیدارت می‌آیند،

اكنون زیر "كاناپه" هستند!..


 

خواندن كتاب‌های نقد و فلسفه، ممنوع!

آنها كه صبح فردا به دیدارت می‌آیند،

مثل بید در قفسه‌های كتابخانه کاشته شده‌اند!

تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!

تا قیامت از صدایت آویزان بمان

و از اندیشه‌ات آویزان باش!

سر از بشکه‌ات بیرون نیاور

تا نبینی چهره‌ی این امت تجاوز شده را..


 

اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی

یا همسرش

یا دامادش

یا حتی سگش - كه مسئول امنیت كشور است

و ماهی و سیب و كودكان را می‌خورد

و گوشت بندگان را نیز-

باز، می‌بینی چراغ، قرمز است!


 

یا اگر روزی بخواهی

وضع هوا را ...و اسامی درگذشتگان را

و اخبار حوادث را بخوانی،

باز، می‌بینی چراغت قرمز است!


 

یا اگر روزی بخواهی

قیمت داروی تنگی نفس

یا كفش بچگانه

یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،

باز، می‌بینی چراغت قرمز است.


 

یا اگر روزی بخواهی

صفحه‌ی طالع بینی را بخوانی،

تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت

و پس از اكتشاف آن بدانی،

یا بدانی كه در ردیف چارپایان، جایگاه تو كجاست،

باز، می‌بینی چراغت قرمز است!


 

یا اگر روزی بخواهی

خانه‌ای مقوایی بیابی تا تو را پناه دهد،

یا در میان بازماندگان جنگ، بانویی بیابی تا تسلایت دهد،

یا یخچال كهنه‌ای پیدا كنی..

باز.. می‌بینی چراغت قرمز است.


 

یا بخواهی در كلاس از استاد بپرسی:

چرا اعراب امروزی با اخبار شكست‌ها تسلا می‌یابند؟

و چرا عرب‌ها مثل شیشه در هم می‌شكنند؟...

باز می‌بینی چراغت، قرمز است..


 

با گذرنامه عربی سفر نكن!

دیگر به اروپا سفر نكن

زیرا - چنان كه می‌دانی- اروپا جای ابلهان نیست..

ای وانهاده!

ای بی‌هویت!

ای رانده شده از همه‌ی نقشه‌ها!

ای خروسی که غرورت زخم خورده!

ای كه كشته شده‌ای، بی هیچ جنگی!

ای كه سرت را بریده‌اند، بی آن كه خونی بریزد..

دیگر به دیار خدا سفر نكن

خدا، بزدلان را به حضور نمی‌پذیرد...


 

با گذرنامه‌ی عربی سفر نكن..

و مثل موش كور، در فرودگاه‌ها منتظر نمان!

زیرا چراغت قرمز است..


 

به زبان فصیح نگو

که مروانم

عدنانم

سحبانم

به فروشنده‌ی موبور "هارودز"

نام تو برایش مفهومی ندارد

و تاریخ تو

تاریخی دروغین است، سرورم!


 

در "لیدو" به قهرمانی‌هایت افتخار نكن

كه سوزان

و ژانت

و كولت

و هزاران زن فرانسوی دیگر،

هرگز نخوانده‌اند

داستان "زِیـْر" و "عنتر" را


 

دوست من!

تو خنده‌آور به نظر می‌رسی

در شب‌های پاریس.

پس فورا به هتل برگرد،

چراغ، قرمز است!


 

با گذرنامه‌ی عربی سفر نكن

در مناطق عربی نشین!

كه آنان به خاطر یك ریال، می‌كُشندت

و شب هنگام، وقتی گرسنه می‌شوند، می‌خورندت!

در خانه‌ی حاتم طائی مهمان نشو،

كه او دروغگو و متقلب است

مبادا صدها كنیز و صندوقچه‌ی طلا

فریبت دهد..


 

دوست من!

شب‌ها به تنهایی نزن پرسه

میان دندان‌های اعراب...

تو برای ماندن در خانه‌ی خود هم محدودیت داری

تو در قوم خود هم ناشناسی!

دوست من!

خدا عرب‌ها را بیامرزد!!

قبانی شاعر عشق و زن

دكتر شفیعی‌كدكنی در كتاب شاعران عرب آورده است (نقل به مضمون): چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه از شعرش خوشمان بیاید یا نه، قبانی پرنفوذترین شاعر عرب است.
پرنفوذترین!‌ این به گمان من دلچسب‌ترین تعریفی ا‌ست كه می‌توان از یك شاعر كرد. خود نزار در مصاحبه‌ای می‌گوید: من می‌توانم از نظر شعری میان اعراب اتحاد ایجاد كنم، كاری كه اتحادیه كشورهای عرب هنوز از نظر سیاسی نتوانسته انجام دهد!
نزار قبانی شاعری بالفطره است. حتی وقتی آثار نثر او _ مصاحبه‌ها یا اتوبیوگرافی درخشانش (داستان من و شعر) _ را می‌خوانیم، اوج تصویرسازی لطیف و گویا و سه بعدی‌اش را می‌بینیم. تصاویر او واقعا سه بعدیست: در ذهنت به ناگاه عمق می‌یابند و موج به موج دریایی را خلق می‌كنند:

شعرهای عاشقانه‌ام
بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی‌ات
پس هرگاه
مردم شعری تازه از من بخوانند
تو را سپاس می‌گویند!

نزار متولد دمشق است و سالها در بیروت زیست . در جلسات شعرخوانی او دهها هزار نفر گرد می‌آمدند و چنانكه خودش می‌گوید، می‌توانست انواع آدمها را دور خودش جمع كند چون با آنها عاشقانه و دمكراتیك رفتار می‌كرد!
موضوع آثار نزار قبانی عشق و زن است و انتخاب این دو موضوع در شرق، آن هم در یک کشور عربی، یعنی خودكشی!!
خودش می‌گوید: در سرزمین ما شاعر عشق، روی زمینی ناهموار و در محیطی خصومت‌آمیز می‌جنگد و در جنگلی كه اشباح و دیوها در آن سكنی دارند، سرود می‌خواند. اگر من توانستم مدت سی سال در برابر دیوها و خفاشهای این جنگل تاب بیاورم به سبب آن بوده است كه مانند گربه هفت جان دارم!
نزار كتاب اول خود را در سیصد نسخه و با هزینه خودش در 21 سالگی منتشر كرد. (‌زن سبزه‌رو به من گفت) چه در سبك و چه در معنی دهن كجی‌ای به سنتهای روز بود. در نتیجه شاعر و كتابش (با جملاتی كه بوی خون می‌داد) تكفیر شدند!
اما نزار دلگرم به اقبال عمومی‌آثارش راه خود را ادامه داد تا مردمی‌ترین شاعر عرب و نیز یكی از شناخته‌شده‌ترین شاعران عرب در جهان باشد. همین حالا اگر نام نزار را در اینترنت جست‌وجو كنید در هزاران سایت آثار او را به انگلیسی و عربی خواهید یافت.
اما چرا شاعری چون او، آن هم در زبانی نه چندان جهانی، اقبالی این‌گونه می‌یابد؟
به گمان من، او شاعری‌است كه علاوه بر قدرت شاعرانگی فوق‌العاده، احاطه‌ای عجیب بر موضوعات شعری‌اش دارد. حكایت او حكایت فیل‌شناسی مولانا نیست! او عشق را با تمام پستی و بلندیهایش درك كرده است.
رنج زن را در جامعه عرب دیده و كاملا صادقانه از آن متاثر شده است. در یك كلام او شعار نمی‌دهد و به همین خاطر جامعه فرهیختگان شعارزده او را نفی می‌كنند. تا آنجا كه وقتی بعد از جنگ شش روزه اعراب، و اسرائیل و شكست خفت‌بار اعراب نزار در شعری تلخ به نام (حزیرانیه) یا یادداشتهایی بر شكست‌نامه، مرثیه‌ای بر غرور عرب‌، آن هم مرثیه‌ای خشماگین، می‌سراید همان گروه‌هایی كه بر ادبیات تغزلی‌اش خرده می‌گرفتند، سر برمی‌آورند كه نزار حق ندارد شعر وطنی بگوید چه او روحش را به شیطان و غزل و زن فروخته است!!
و نزار چه زیبا پاسخ می‌گوید: آنها نمی‌فهمند كسی كه سر بر سینه معشوقش می‌گذارد و می‌گرید می‌تواند سر برخاك سرزمینش نیز بگذارد و بگرید!

***
از نزار ـ تا آنجا که نگارنده می‌داند ـ تا كنون به زبان فارسی سه كتاب به شکل مستقل منتشر شده است:
ـ داستان من و شعر: ترجمه دكتر غلامحسین یوسفی و دكتر یوسف حسین‌تبار، انتشارات توس 1356
ـ در بندر آبی چشمانت: ترجمه احمد پوری، نشر چشمه چاپ دوم 1380
- بلقیس و عاشقانه‌های دیگر : ترجمه موسی بیدج، نشر ثالث 1378
"داستان من و شعر" اتوبیوگرافی شاعرانه و درخشانی است كه ما را با شاعر آشنا می‌كند. نزار صادقانه لحظات زندگی‌اش را به تصویر می‌كشد و ما را از كودكی‌اش به تجربه اولین شعرش می‌كشاند از آنجا به عشق نقب می‌زند، سپس در اندوه فلسطین سخن می‌گوید و باز به شعر باز می‌گردد و... .
"می‌توانم چشمانم را ببندم و بعد از سی سال، نشستن پدرم را در صحن خانه به یاد بیاورم كه جلوش فنجانی قهوه و منقل و جعبه‌ای توتون و روزنامه‌اش بود و هر پنج دقیقه بر صفحات روزنامه گل سفید یاسمینی فرو می‌افتاد، گویی كه نامه عشق بود كه از آسمان نازل می‌شد."
این كتاب نشان‌دهنده ذهنیت تصویرگرای نزار است علی رغم نثر بودن و حتی گاه گزارشی بودن ناگزیرانه، متن سرشار از تصویر‌های شاعرانه است.
نمی‌دانم چرا این كتاب دیگر تجدید چاپ نشد! آن هم حالا كه نام نزار دیگر بار به واسطه ترجمه اشعارش مطرح شده است.
"در بندر آبی چشمانت" منتخبی از آثار نزار است كه توسط احمد پوری ترجمه شده است. پوری زیبا ترجمه می‌كند و ساده.
ترجمه او سادگی و صمیمیت شعر نزار را كاملا بیان می‌كند. در واقع نزار با این کتاب در ایران شناخته شد و محبوبیت یافت:

یك مرد برای عاشق شدن
به یك لحظه نیاز دارد
برای فراموش كردن
به یك عمر!

در این كتاب قطعه درخشانی به نام دوازده گل بر قبر بلقیس وجود دارد كه شاعر در سوگ همسر عراقی‌اش ـ كه در یك بمب‌گذاری گویا توسط خود اعراب كشته شده است ـ سروده است:

وقتی تو نیستی
تمام خانه ما درد می‌كند!

این شعر عاشقانه‌ای اجتماعی، سرشار از درد و فریاد و سوگواری‌ است. نوازشهای مغموم عاشقانه به فریادهای سیاسی از سر درد چنان آمیخته که معجونی مردافکن را پدید آورده است.
"بلقیس و عاشقانه‌های دیگر" منتخبی دیگر است با ترجمه موسی بیدج كه به دنبال استقبال از كتاب اول به بازار آمد.
اشعار این كتاب نسبت به كتاب اول بلندتر است. اشعار زیبایی چون‌: "هر وقت شعری �"، "پیوند زن وشعر"، "فال قهوه" و�. انصافاً ترجمه بیدج هم زیباست و در حین سادگی، شاعرانگی در كلام را نیز حفظ كرده است:

یكشنبه طولانی
یكشنبه سنگین
لندن
سرگرم طلاق دیاناست
و از جنون گاوی هراسان!
اتوبوس باید بیاید و
نمی‌آید
شعر هم!
وگوشواره بلند طلایی‌ات
به گردشم نمی‌خواند

در این كتاب نیز مرثیه‌ای دیگر برای بلقیس می‌بینیم كه علی‌رغم طولانی بودن بسیار تاثیر‌گذار و زیباست و شاعر بارها عشق و سیاست را به هم می‌آمیزد:

بلقیس!
این سخن مرثیه نیست!
عرب را دست مریزاد!

نزار شاعری است كه به خرق عادت در شعر معتقد است. او می‌گوید: شعر انتظار چیزی است كه انتظار نمی‌رود!
در اشعار او این رویه آشكار است چه در قلمرو واژگانی: استفاده از كلماتی مثل آسپرین، ماهواره، سانسور، میكل آنژ و� چه در قلمرو معنا و درون مایه و تصویر.
از سوی دیگر شعر‌های كوتاه نزار پایان‌بند‌یهای شگرفی دارند و شعرهای بلندش نیز با تقسیم شدن به چند قطعه كوتاه دقیقاً همین پایان‌بندیها را حفظ می‌كنند و به این ترتیب شاعر با ضربه‌های پیاپی حضور مستمر خواننده را طلب می‌كند و به آن دست می‌یابد.
طنز لطیف و گاه گزنده در آثار نزار نكته دلنشین دیگری است كه همراهی خواننده را برمی‌انگیزد. مثلاً در حین خواندن شعر بلند بلقیس با وجود سوگواره بودن در بعضی از قسمتها، بی‌شك، لبخندی تلخ بر لبانتان خواهد نشست:

اگر از كرانه فلسطین غمگین
برای ما
ستاره‌ای یا پرتقالی می‌آوردند
اگر از كرانه غزه
سنگریزه‌ای یا صدفی
اگر در بیست و پنج سال
زیتون بنی را آزاد كرده بودند
یا لیمویی را بازگردانده بودند
و رسوایی تاریخ را می‌زدودند
من قاتلان تو را سپاس می‌گفتم!
اما آنان
فلسطین را رها كردند
و آهویی را از پا در آوردند!

نزار از شعر به عنوان رقص با كلمات یاد می‌كند:
"شاعران رقصی وحشی را اجرا می‌كنند كه در آن رقصنده از پیكر خویش و نیز از آهنگ تجاوز می‌كند تا این كه خود به صورت آهنگ درآید. من شعر می‌گویم ولی نمی‌دانم چگونه؟! همچنان كه ماهی نمی‌داند چگونه شنا می‌كند!"
از سوی دیگر نزار در پاسخ به اینكه شعر از كجا می‌آید چنین می‌گوید: "اما شعر در كجا سكونت دارد؟� بعد از سی سال تعقیب شعر در همه خانه‌های سر‌ّی‌ای كه وی به آنها پناه می‌برد و در همه نشانیهای دروغی كه به مردم می‌داد كشف كردم كه شعر حیوانی است افسانه‌ای كه مردم خود او را ندیده‌اند ولی رد پایش را بر زمین و اثر انگشتهایش را بر دفتر‌ها دیده‌اند."
نزار توضیح درباره ماهیت سرایش شعر را غیر ممكن می‌داند: "شاعرانی كه درباره تجربه‌های شعری خود سخن گفته‌اند همیشه فقط پیرامون شعر گشته‌اند و آن را مانند شهر تروا در محاصره گرفته‌اند و در برابر آثار بازمانده از قصیده عمر به‌سر آمده، یعنی بعد از خاكستر شدنش، درنگ كرده‌اند. هر بحثی درباره شعر بحث از خاكستر است نه آتش!"
از سوی دیگر او معتقد است كه: "ادب فرزند آسانی و تصادف نیست�ادبیات از رحم شكیبایی و زحمت و رنج و غم زاده می‌شود."
چنانکه گفته آمد در زمینه ماهیت شعر این جمله تمام ذهنیت نزار را بازتاب می‌دهد:
"شعر انتظار چیزی‌است كه انتظار نمی‌رود!"
نزار شاعری نوجو در شعر است. او از انقلاب همنسلانش بر علیه سنتهای رایج شعری به عنوان "حمله به قطار" نام می‌برد.
اما از سوی دیگر او نوجویی را تنها با شناخت صحیح دستاوردهای گذشته ادبی قوم خود و آشنایی با ادبیات ممكن می‌داند و به همین دلیل به جریانهای مدعی نیز حمله می‌برد.
از سوی دیگر او برای مخاطب ارزش بسیاری قائل است. او معتقد است: "آن كه می‌گوید من برای فردا شعر می‌گویم در حقیقت نشانی مردم را گم كرده است!"
به عبارت دیگر معتقد است كسی كه در میان مردم هم عصر خودش مورد توجه قرار نگیرد عصری درخشان‌تر در انتظارش نخواهد بود.
و اگر بخواهیم منصف باشیم باید اعتراف كرد كه نزار خود به تمام و كمال از این اصول پیروی می‌كند.
هر بند شعر او مانند یك بمب در دستانت آماده انفجار است ... و منفجر هم می‌شود!!
كتاب اول او به خاطر همه نوجویی‌اش غوغایی به پا كرد كه به قول خودش از آن بوی خون برمی‌خاست!
و جالب اینجاست که او همان مردی است كه با دكلمه اشعارش به میان مردم رفت و بارها و بارها در چندین كشور عرب زبان هزاران نفر در جلسه شعر خوانی‌اش حضور یافتند و آن‌چنان محبوب مردم عرب شد که آن‌گاه كه درگذشت عزای عمومی ‌اعلام شد!

نزار در عشق نیز نظریات بسیار خیره‌كننده‌ای دارد. او ماهیت سنتی جامعه عرب را چنین به نقد می‌كشد: "وقتی انسان دزدكی عاشق شود و زن به یك‌پاره گوشت بدل می‌شود كه با ناخن تداولش كنیم، جنبه معنوی عشق و نیز صورت انسانی رازونیاز عاشقانه از میان می‌رود و غزل به صورت رقصی وحشیانه به دور كشته‌ای بی‌جان در می‌آید!"
او معتقد است: "‌بزرگ‌ترین گناهی كه انسان مرتكب می‌شود این است كه عاشق نشود!�"

***
در یک کلام می‌توان گفت که نزار قبانی شاعری است به معنای واقعی کلمه شاعر! نوجویی‌های او سبب نشده است که به بیگانگی با مخاطب برسد و در نتیجه توجه‌اش به اندیشگی و احساس به شکل توامان و نیز خلق موقعیتهای شاعرانه در عرصه مفهوم و تصویر توانسته است خصلتهای شعری‌اش را در ترجمه‌های متواتر به زبانهای گوناگون حفظ کند. متاسفانه علی‌رغم اقبال اخیر جامعه مخاطبین شعری ایران به آثار نزار، هنوز شاید تنها ده درصد از آثار این شاعر پرکار به فارسی ترجمه شده باشد. به‌نظر می‌رسد اهتمام بیشتر در این امر، تاثیر مناسبی بر درک هنری جامعه شعری از مفهوم شعر جهانی و نیز سیراب ساختن ذائقه هنر دوست مخاطب ایرانی داشته باشد

پرتو عشق

نزار قبانی
ترجمه ی تراب حق شناس


مرا حرفه ای دیگر نیست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی
و دیگر نامه های مرا نپذیری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانیان پوزش بخواهم
از همه ی جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگی ات دفاع میکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان...
+++
زن لایه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی...
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
یتیم می شویم...
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هایش را می جوید
دستی که انگشتانش را می جوید
کودکی که پستان مادرش را می جوید...
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکیه نکند...
به فلج کودکان مبتلا می شود...
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نیابد...
به جنس سومی بدل می شود
که هیچ ربطی به جنس های دیگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شایعه ای بیش نیست...
+++
به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد
مگر آنگاه که زن در میان ما
از یک لایه گوشت چرب و نرم
به صورت یک نمایشگاه گل درآید...
+++
چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟...
+++
می خواهم دوستت بدارم...
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم...
و از نوای بلبل دفاع کنم...
و نقره ی ماه...
و سبزه ی جنگل ها...
+++
موهایت را شانه مزن
نزدیک من
تا شب بر لباس هایم فرو نیفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نیلگون را به دریا...
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ...
و سیبی تباه...
+++
در خیابان های شب
جایی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... می خواهم
حرف بیست و نهم الفبایم باشی...
+++
به تو نخواهم گفت: "دوستت دارم"
مگر یک بار...
زیرا برق، خویش را مکرر نمی کند...
+++
آنگاه که دفترهایم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد...
+++
این عطر ... که به خود می زنی
موسیقی سیالی ست...
و امضای شخصی ات که تقلیدش نمی توان...
+++
"ترا دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...".

 هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند! ‬

نزار قبانی
‬ترجمه تراب حق شناس

ـ۱ـ
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...

ـ۲ـ
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست.
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست.
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!

ـ۳ـ
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...

ـ۴ـ
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...

ـ۵ـ
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلینکس!

ـ۶ـ
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...

ـ۷ـ
پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم... آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!

ـ۸ـ
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!

ـ۹ـ
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...

ـ۱۰ـ
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...

ـ۱۱ـ
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان... (۱)
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است... و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.

ـ۱۲ـ
ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...

ـ۱۳ـ
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟

ـ۱۴ـ
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو عوضی بگیرند
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند!


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربی: خَصر یعنی کمر، بالای تهیگاه یا به تعبیر حافظ، میان:
"میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای ست که هیچ آفریده نگشوده است"

 

مي‌خواهم پيش از تو بميرم

ترجمه: مجتبا پورمحسن

منبع: http://pourmohsen.com


من
مي‌خواهم پيش از تو بميرم
تو فکر مي‌کني کسي که بعداً مي‌ميرد
کسي را که قبلاً رفته است، پيدا مي‌کند؟
من اين‌طور فکر نمي‌کنم.
بهتر است مرا بسوزاني
مرا در بخاري اتاقت بگذاري
در يک کوزه.
کوزه شيشه‌اي باشد
شفاف، شيشه سفيد
بنابراين مي‌تواني آن تو مرا ببيني...
فداکاري‌ام را مي‌بيني:
از اين‌که بخشي از زمين باشم، چشم مي‌پوشم
از اين‌که گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم مي‌پوشم.
دارم پودر مي‌شوم
تا با تو زندگي کنم
بعداً، وقتي تو هم مردي
به شيشه من خواهي آمد
و ما با همديگر زندگي مي‌کنيم
خاکستر تو در خاکستر من،
تا اين‌که نوعروسي بي‌مبالات
يا نوه‌اي بي‌وفا
ما را از آن‌جا بيرون بيندازد
اما ما
تا آن موقع
در هم مي‌آميزيم
آن‌قدر که
حتا در آشغالي که ما را در آن مي‌ريزند
ذرات ما پهلو به پهلوي هم خواهند افتاد
با هم دست در خاک فرو خواهيم کرد.
و يک روز، اگر يک گل وحشي
از اين تکه از خاک تغذيه کند و شکوفه دهد
بالاي تنش، مشخصاً
دو گل خواهد بود:
يکي تو هستي
يکي منم.
من
هنوز به مرگ فکر نمي‌کنم
بچه‌اي به دنيا خواهم آورد.
زندگي از من طغيان مي‌کند
خونم دارد به جوش مي‌آيد.
من زندگي خواهم کرد، اما زماني طولاني، خيلي طولاني
اما با تو.
مرگ هم مرا نمي‌ترساند
اما شيوه خاکسپاري‌مان
ناخوشايند است
تا وقتي که بميرم
فکر مي‌کنم بهتر خواهد شد.
اميدي هست که همين روزها از زندان بيرون بيايي؟
صدايي در من مي‌گويد:
شايد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

 

زبان عربى یك ویژگى بسیار منحصر به فرد دارد. در این زبان كمترین واژه ها مى توانند مفاهیم بسیارى را بسازند. بسیارى از اوقات فاعل  و مفعول در یك فعل جمله مى شوند و یك كلمه مى تواند یك جمله كامل باشد. این ویژگى  سبب مى شود كه شاعران عرب در نهایت ایجاز بتوانند شعر بگویند و كمتر از جملات بلند و كش دار در شعر استفاده كنند. "غاده السمان" یكى از زنان شاعر و نویسنده سورى كسى است كه این نكته را به درستى فهمیده و در زبان به كار گرفته است. سطرهاى شعر او كوتاهند اما از عمق و ژرفاى بسیارى برخوردارند. روح شعر او روح زبان عربى است. كلمات كه در كنار هم مى آیند به راحتى در ارتباط با هم قرار مى گیرند و یك خط طولى را مى سازند. خط روایى كه از یك نقطه آ غاز مى شود و در نقطه دیگرى به پایان مى یابد. اگرچه او در شعر هایش مفهوم یا واژه اى را تكرار مى كند اما این تكرار سبب نمى شود كه شعر حول یك محور مشخص حركت بكند و در نهایت پس از چند دور دوباره به مفهوم اول بازگردد. برعكس تكرار مفاهیم در نهایت مفهوم عمیق  تر و بزرگ ترى را خلق مى كند. حركت شعر، زبان شعر و جهان شاعرانه او كاملاً محسوس است. مى توان از ابتدا مشخص كرد كه شاعر چه مفهومى را مى خواسته و از كجا آن را آغاز كرده و در كجا به پایان برده. اما این فرم شاعرانه در عمل با ویژگى هاى دیگرى در مفهوم همراه مى شود. ویژگى هاى مفهومى كه جهان شعرى "غاده السمان" را مى سازد و از دیگر شاعران عرب بسیار فاصله مى گیرد.
���
از ویژگى هاى مهم شعر "غاده السمان" این است كه او جسارت زن بودن را وارد شعر عرب كرد. زن عرب در محیط بسته فرهنگى زندگى مى كند كه نمى تواند بسیارى از احساسات درونى خود را ابراز كند. اما "غاده السمان" كسى است كه نه تنها این احساسات را بروز مى دهد بلكه آنها را افشا مى  كند.احساسات زن عرب همچون رازى سر به مهر قرن ها است كه در تاریخ اعراب نهفته است. رازى كه هیچ كس حق بازگو كردن آن را ندارد. این احساسات از محیط هاى بسته فردى بیرون نیامده و هیچ وقت جسارت اجتماعى بودن را نداشته است. اما شعر "غاده السمان" بیش از هر چیز شعرى افشاگر است. او نه تنها به درونیات خود به عنوان یك زن توجه مى كند و آنها را بیان مى كند بلكه رابطه خود را با محیط اجتماعى پیرامون خود نیز از نو بنا مى كند. او هم مثل بسیارى دیگر از نویسندگان و روشنفكران عرب این حق را دارد كه نسبت به جنگ اعراب و نسبت به بسیارى از مسائل اجتماعى اعراب اظهارنظر كند و او این كار را انجام مى دهد. او تمام آنچه را از جهان خود درك مى كند به بیان مى آورد. اشعار عاشقانه تنها محور اشعار او نیست بلكه آنچه او را بیشتر به جهان پیوند مى دهد نگاه او به محیط اجتماعى خود است. شعر او گریختن از تمام مركز هاى قدرت است. هر چه كه براى او محدودیت است او از آن مى گریزد. او مى خواهد در دنیاى عرب نقش اجتماعى هم پیدا كند بنابراین با واقعیات اجتماع پیوند مى خورد و آنها را نیز به شعر وارد مى كند. همان طور كه از محدودیت هایى كه جهان عرب براى بیان احساسات گذاشته اند مى گریزد و از محدودیت هایى كه اعراب براى نقش اجتماعى زنان ایجاد كرده اند فرار مى كند.راهى كه "غاده السمان" براى این حضور اجتماعى پیدا مى كند بسیار جالب توجه است. در واقع او برخلاف بیشتر شاعران عرب كه در فضایى ذهنى سیر مى كنند در فضایى كه كاملاً عینى و حقیقى شعر مى گوید و در این میان او به كشفى بزرگ مى رسد. او اسطوره هاى حقیقى جهان امروز را پیدا مى كند. این اسطوره ها دیگر شخص نیستند، یا داستان هایى مربوط به گذشته اعراب، بلكه هر چیزى است كه در جهان عرب معناى اصلى خود را از دست داده. در این میان از مفاهیم بزرگ مانند عشق، زنانگى، وهم تا جزیى ترین مفاهیم زندگى مانند خریدن نان، آوردن آب و خریدن سیب همه چیز كاركردى اسطوره اى دارد. در دنیاى "غاده السمان" اسطوره ها كاملاً حقیقى  اند. همه آن چیزى است كه در زندگى روزمره وجود دارد اما واژه ها معناى خود را از دست داده  اند. همچنین هر معنا با واژه هاى دیگرى سنجیده مى شود. اسطوره  امروز جهان عرب یك "بمب" است یك "گلوله" است و جنگ است. او به درستى جنگ را مى شناسد و مى داند كه جنگ در شعر او باید چه تاثیرى داشته باشد. او حتى از این هم پیشتر مى رود. او به زنى فكر مى كند كه جنگ را تجربه كرده و از خود مى پرسد، حالا این زن چگونه عاشق مى شود، چگونه به عشق اش ایمان مى آورد، آیا معشوقش باز هم مى خواهد او را محدود كند.در حقیقت تمام شعر "غاده السمان" پاسخ هاى احتمالى است كه او براى پرسش هاى ذهنى خود مطرح مى كند. در این میان شاید واژگانى وجود داشته باشند كه استعاره از چیزى باشند حتى شاید سطر هایى وجود داشته باشد كه تماماً استعارى باشند اما كلیت شعر صرفاً بازگشت به سوى حقیقت است.پرسش و پاسخ هایى كه او در ذهن خود دارد حالا به شعر بیان مى كند. همه اینها حقایق زندگى است حقایقى را كه شاید او فكر نمى كند این همه تلخ و این همه گزنده باشند. بنابراین سعى مى كند پاسخ هایش را در نهایت شاعرانگى بدهد و بر همین اساس مدام فضاى شعرش با نوعى از رمانتیسم پیوند مى زند.
���
در ادبیات عرب "غاده السمان" را بیشتر به عنوان نویسنده مى شناسند. حقیقت هم این است كه بیش از آنكه شعر نوشته باشد داستان و رمان نوشته. اما "غاده السمان" نه به عنوان شاعر و نه به عنوان نویسنده بلكه به عنوان یك زن روشنفكر عرب از اهمیت ویژه اى برخوردار است.او جسارت زن بودن را در میان اعراب داشت و توانست نگاه خود را نسبت به زمینه هاى فردى و اجتماعى در میان اعراب مطرح كند. از این جهت او بر روى لبه تیغى راه مى رفت كه هر لحظه ممكن بود نابود شود. كار او در ادبیات شبیه زنانى بود كه در عملیات استشهادى در فلسطین شركت مى كنند و در مرز نابودى و جاودانگى به انفجار مى رسند.

 



 

زنی در محاق شعر
 
نگاهی به زندگی و شعر غاده السمان
 
زهرا طهماسبی (مهتاب)

 

غادة السمان نویسنده، شاعر و متفكر سوری در سال 1942 در دمشق از پدر و مادری سوری متولد شد. پدرش مرحوم دكتر احمدالسمان رییس دانشگاه سوریه و وزیر آموزش و پرورش بود.نخستین كارهای غاده السمان تحت نظارت و تشویق‌های پدرش در نوجوانی به چاپ رسید.تحصیلات دانشگاهی را در رشته ادبیات انگلیسی از دانشگاه سوریه به پایان رساند و فوق لیسانس خود را در دانشگاه آمریكایی بیروت و دكتری ادبیات انگلیسی را در دانشگاه لندن گذراند. مدتی در دانشگاه دمشق به عنوان استاد سخنران كار می‌كرد، اما برای همیشه از این كار دست كشید و به كار مطبوعات روی آورد و حالا در مجله عربی الحوادث به عنوان ستون‌نویس (columnist) به صورت هفتگی قلم می‌زند و صفحه ویژه او با نام "لحظات رهایی" طرفداران فراوانی دارد؛ او برای نثر آثارش دفتر انتشاراتی تاسیس كرده است كه تنها آثار خود را منتشر كند و در آن جا هیچ‌گونه فعالیت اقتصادی دیگر ندارد.
با نگاهی به آثار و جایگاه آن در سرزمین عرب او تنها زن شاعر و نویسنده پركاری است كه نسبت به مسائل پیرامونش آگاه است و آگاهانه عمل می‌كند.
نخستین مجموعه قصه او با نام "چشمانت سرنوشت من است" در سال 1963 منتشر شد.
در سال 1969 با دكتر بشیرالداعوق ازدواج كرد كه صاحب انتشارات "دارا‌لطلیعه" و استاد دانشگاه و مدیر سابق بانك است.
"به تو اعلان عشق می‌كنم" كه در سال 1976 به چاپ رسید،از مجموعه قصه‌های اوست كه او را به عنوان یك زن نویسنده به جهان معرفی كرده است. غاده السمان زنی است كه با هویت زنانه‌اش اشعاری ساده و فصیح را با افكاری منحصر به جهان تقدیم كرده است و در قصه‌هایش از دردها و رنج‌های مردم لبنان سخن رانده است. "كوچ بندرهای قدیمی" مجموعه قصه كه در سال 1973 چاپ شد. اگرچه غاده السمان در عرصه‌های مختلف ادبی فعالیت دارد، امابیشتر به عنوان نویسنده مشهور است. رمان "كابوس‌های بیروت" نیز در سال  1976م به چاپ رساند.مجموعه قصه او با نام "ماه چهارگوش" در سال 1998 از سوی دانشگاه آركانزاس آمریكا برنده جایزه ادبی شد. و رمان دیگر او با نام "بیروت 75" به زبان اسپانیولی در سال 1999 جایزه ملی اسپانیا را به خود اختصاص داد.
از دیگر آثار او می‌توان به مجموعه شعرهای "عشق" 1973، "شهادت می‌دهم برخلاف باد" 1987، "غمنامه‌ای برای یاسمن‌ها" 1996، "زنی عاشق در میان دوات" 1995، "ابدیت، لحظه عشق" 1999 نام برد.

 

غاده السمان در آثارش از درد و رنج انسان به ویژه زنان روایت می‌كند. بسیاری از منتقدان عرب آثار او را با ویرجینیا ولف همانند دانسته‌اند و در جهان او را "اوریانا فالاچی" عرب می دانند و از لحاظ حال و هوا در ایران نیز اشعار او را با شعرهای فروغ فرخزاد یكی می‌دانند. دكتر عبدالحسین فرزاد در این باره می‌گوید: "وقتی اشعار غاده السمان را خواندم احساس كردم فروغ به زبان عربی شعر گفته است." قصه‌ها و رمان‌های غاده السمان به سیزده زبان ترجمه شده است و همان طور كه خودش معتقد است: "برای نخستین بار، ایرانیان بودند كه اشعارم را ترجمه كردند. زیرا عاشقان راز معشوق را در می‌یابند." او اكنون در پاریس زندگی می‌كند، زیرا بعد از جنگ‌های لبنان به پاریس مهاجرت كرده است و تنها فرزندش كه حاصل ازدواج او با دكتر داعوق � استاد دانشگاه است- (حازم) � سال آخر دانشگاه را به پایان می‌برد.
شعر غاده السمان، مشكلات جهان امروز عرب است كه با نگاهی به مساله زن عنوان می‌شود او اشعاری سیاسی راجع به فلسطین و بیروت دارد كه مستقیما به مسائل لبنان و فلسطین پرداخته است.
از ویژگی‌های مهم اشعار غاده السمان می‌توان به جسارت زنانه او اشاره كرد كه در سرزمین عرب كه دارای فرهنگی بسته است،او توانسته احساسات درونی خود را در قالب شعر  و با تمی سیاسی و افشاكننده روایت كند. زن در عربستان همچون صدفی در بسته است كه رازی دارد كه كمتر به بیان آن همت می‌گمارد،اما غاده‌ السمان و شعرهایش این راز را افشا می‌كنند.
در مجموعه شعرهای او كه حول محور عشق است ، نگاهی اومانیستی دارد. او با نگاهی اجتماعی به جامعه‌اش عشق را تصویر می‌كند.
غاده‌ السمان یك زن روشنفكر عرب است كه نسبت به جنگ و خشونت‌های انسانی دیدگاه خاصی دارد و حضورش در سرزمین عرب یك موهبت محسوب می‌شود.
واژگانی كه او در شعرهایش استفاده می‌كند،مملو از احساساتی درگیر ایدئولوژی است كه با روایت هر شعر و پاسخ به ایدئولوژی‌ها تكمیل می‌شود.
عشق و زنانگی را در مجموعه "زنی عاشق در میان دوات" كه منتخبی از شعرهای عاشقانه اوست می‌توان دید. او بیان مشكلات خاص را همراه با عشق كه با دیگران متفاوت است روایت كرده است.

زنی عاشق ورق‌های سپید
آمدم كه بنویسم...
كاغذ، سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمن‌ها
پاك، چونان برف
كه حتی گنجشك هم بر‌آن راه نرفته بود
با خود پیمان بستم كه آن را نیالایم ...
پگاه روز بعد، دزدانه به سراغش رفتم
برایم نوشته بود: ای زن ابله!
مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم،
و به سوی چشم‌ها پرواز كنم
و باشم...
من نمی‌خواهم برگ كاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...
غاده‌ السمان
                       ترجمه: عبدالحسین فرزاد

 

در دنیای غاده‌ السمان،اسطوره‌ها واقعی‌اند زیرا او در شعرهایش از واقعیت‌های پیرامونش وام می‌گیرد.اشعار سیاسی او روایتی رمانتیسم گونه دارد. او به عنوان یك روشنفكر عرب اندیشه‌های فلسفی‌اش را با آگاهی كامل در شعر پیاده كرده است و می‌خواهد با حضور خود به عنوان شاعر و نویسنده محوریت اجتماعی پیدا كند و از جایگاه اجتماعی حرف‌ها و دردها ولی اجتماعش را به جهانیان برساند. او به عنوان زن آزاد و مستقل می‌اندیشد. "رقص با جغد" پنجمین دفتر شعر غاده‌ السمان است كه در آینده نزدیك با ترجمه عبدالحسین فرزاد به بازار نشر خواهد آمد. در این دفتر به گونه‌ای بسیار ضمنی به مسائل سیاسی عرب و موقعیت آنان در قرن بیست و یكم اشاره دارد. از این دفتر به چاپ نرسیده شعر زیر را می‌خوانیم:

رقص با جغد پنجمین دفتر شعر از خانم دكتر غاده السمان است كه به گونه اى بسیار ضمنى به مسائل سیاسى اعراب و موقعیت آنان در قرن بیست و یكم اشاره دارد.

جغدى كه بشر را ناخوش دارد
به نیایش برخاستم تا خورشید بدرخشد،
و چون بدرخشید، مرا خاكستر كرد.
خوشه اى را به جان بپروردم
چون رسیده شد و خوردمش
مسمومم كرد.
شعار آزادى سر دادم
اما آنگاه كه گردونه هاى آزادى
با پرچم هایش در همه جا به گردش درآمد.
مرا پایمال كرد
من جغد نومیدى ام.
به هر كه دل دادم،
جانب مرا فروگذاشت
و خویشتن به جاى من سخن گفت،
بعد از آنكه بر من دهان بند نهاد.
و افزون بر آن اینكه
مردمان، مرا شوم مى دارند.

جغدى كه به هزاره سوم مى لغزد
مرا ضمادى بخشید،
از گل ها و گیاهان جادویى
تا چون به هزاره سوم مى لغزم،
بر قلبم مرهم بگذارم.
سپس گفت:
"این ضماد همچون مرهم عاشقان است
در یكى از نمایشنامه هاى شكسپیر،
آنجا كه شخص، نخستین چیزى را كه ببیند،
بدان عاشق مى شود،
و الاغى، خروسى از نژاد آدمى دید..."
من آن را راست پنداشتم
و مرهم را بر قلبم نهادم
و به هزاره سوم لغزیدم
اما دشنه هاى شكست،
پوستم را از هم مى درید
به روانى تیغ هاى سلمانى...
اى دوست!
گمان مكن كه باران مى بارد!
آنچه رخ مى دهد،
این است كه ما، دویست و پنجاه میلیون عرب،
عرق شرم مى ریزیم...
و یكباره در برابر بارو هاى هزاره سوم
�شیون و زارى مى كنیم
گریه، شیون مى كند،
بر سفره آنان كه به وطن شان تبعید شده اند،
و آنان كه از وطنشان به پیشخوان قهوه خانه هاى غربت
تبعید مى شوند
به رغم همه چیز،
هان! اینك منم، كه كارت هاى تبریك عید را،
همچون منشور هاى عشق،
به وطن عربى ام مى نویسم...
و صادقانه مى گویم:
در قرن دیگر دوستت خواهم داشت.
ترجمه دكتر عبدالحسین فرزاد _ دى ماه

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

چرا شاعران زن کم شمارند؟!

 

طبق آماری که برخی طرفداران حقوق زن منتشر کرده اند ، در سراسر ادبیات فارسی ، از رودکی تا امروز ، در برابر ۸۰۰۰ شاعر شناخته شده مرد ، تنها ۴۰۰ شاعر زن وجود داشته اند! این رقم در فرهنگنامه زنان پارسیگو که شاعران سراسر قلمرو  زبان فارسی را در بر می گیرد - یعنی ایران و افغانستان و تاجیکستان و پاکستان و...- به ۱۰۰۰ نام افزایش می یابد. در دنیای عرب نیز طبق گزارش معجم الشاعرات فی الجاهلیة و الاسلام از دوره جاهلیت تا دوره اسلامی - به استثنای روزگار معاصر-  می توان به نام و زندگی نامه بیش از ۵۰۰  شاعر زن اشاره کرد.راستی چرا این چنین است و چرا شاعران زن ، نسبت به مردان ، کم شمار به نظر می رسند؟

 

اگر پاسخ این سوال را از مردگرایان روزگار  طلب کنیم، پوزخندی می زنند و می گویند: پر واضح است که زن جماعت استعداد شاعری ندارند و نمی توانند با مردان در این عرصه رقابت کنند! و اگر همین پرسش را با یکی از جماعت فمنیست - کثرالله امثالهم ! - مطرح کنیم ، چینی به ابروان می افکنند و تقصیر  را یکسره به گردن  "پیشینه تاریخی مرد سالار " و " زیربنای فرهنگی جامعه" می افکنند که در طی قرون متمادی با ظلم و ستم و تبعیض هر گونه امکان رشد و شکوفایی و خلاقیت را از زن ایرانی و شرقی سلب کرده است!

واقعیت آن است که این هردو نگاه به شدت بسته و  اسیر نگرش جنسیتی هستند و هیچ به این نکته توجه ندارند که شاعری از سرچشمه شعور انسانی می جوشد و زنانگی و مردانگی و پیری و جوانی و عوارضی از این دست نمی تواند فی نفسه آن را محدود کند. هر شاعری پیش از آنکه زن یا مرد باشد ، انسانی است با شعوری خلاق و احساس و عاطفه ای معمولا  سرشارتر و نیرومند تر از انسانهای معمولی!

اگر سنتی که در گذشته در زمینه نگارش تذکره (زندگی نامه ) شاعران زن وجود داشت و آثاری چون اشعار النساء (تالیف ابوعبدالله مرزبانی خراسانی ، متوفی ۳۸۴ ه ق ) و اشعار الجواری (تالیف مفجع بصری، متوفی ۳۲۷ ه ق) و الاماء الشواعر (تالیف ابوالفرج اصفهانی ، متوفی ۳۵۶ ه ق ) و النساء الشواعر ( تالیف ابن الطراح ، متوفی ۷۲۰ ه ق) و کتاب بلاغات النساء از ابن طیفور (متوفی ۲۸۰ ه ق) را در تاریخ ادبیات این سوی جهان پدید آورده است ، تداوم می یافت ، ما امروز بهتر و علمی تر از این می توانستیم در مورد صحت و سقم این آمارها و دیدگاهها سخن بگوییم.

 بی آنکه بخواهیم تاثیر شرایط اجتماعی گذشته را - با وجود  سیاه نمایی ها و مبالغه هایی که در مورد آن صورت می گیرد - یکسره نادیده بگیریم ، می توانیم به عامل واقعی تری اشاره کنیم که باعث می شده زنان ، در گذشته کمتر به شعر و شاعری رسمی و حرفه ای روی بیاورند.  این عامل به ماهیت "ادبیات رسمی" ما در گذشته بازمی گردد.

 شاعری در گذشته سرزمین ما- جدا از ادبیات خانقاهی و عرفانی که آن هم از ادبیات مردانه دیگری حمایت می کرد - عمدتا  در دو وادی "قصیده گویی" و مدیحه گستری و "غزل" و سخن عاشقانه منحصر و محصور بوده است. شاعران قدیم  یا باید "مدح ممدوح" می گفتند و از طریق گرفتن صله از پادشاهان و دیگر اصحاب قدرت و ثروت ، چیزی به جیب می زدند ، یا  باید زبان به "تغزل" می گشودند و می کوشیدند با شعری دلاویز در دل معشوق رخنه کنند و دامن وصالی به کف بیاورند!

ورود به این دو عرصه  در گذشته به مقتضای طبع و سرشت مردان ، برای آنان امری طبیعی و دست کم متداول بود ، اما برای زنان ، به واسطه سرشت و خوی زن شرقی ، امری مطلوب و خواستنی شمرده نمی شد. زنان فرهیخته روزگارقدیم که اندک هم نبودند ، ترجیح می دادند به جای چاپلوسی برای اصحاب قدرت و جاه و یا فرود آمدن از اریکه معشوقی و  ناز و روی آوردن به عجز و لابه و نیاز عاشقانه بر درگاه جنس مرد - به شیوه برخی از زنان شاعر این زمانه! - عطای شاعری رسمی را به لقای آن ببخشند و راه دیگری  برای بیان احساسات و عواطف خودشان انتخاب کنند.

این راه ، همانا ادبیات غیر رسمی و به اصطلاح "عامیانه" بود. اگر به لالایی های مادرانه و بسیاری از تصنیفها و ترانه های محلی و اغلب متلها و قصه های روستایی و ...گوش بسپاریم ، صدای زنی را می شنویم که  احساسات و رنجهای فروخورده خود را نجیبانه نغمه سرکرده است! اگر نام و نشان شاعران و آفرینندگان ادبیات عامیانه که اغلب یا بسیاری از آنها زن بوده اند ، بخلاف  نوع شاعران رسمی ، برجای نمانده ، به این علت است که هیچ دربار و نهاد رسمی از آنها حمایت نکرده است و این سروده ها که از قضا صمیمانه ترین بخش از ادبیات ما را تشکیل می دهد ، سینه به سینه به ما رسیده و بخش عمده ای از آنها نیز در غوغای زمان - مثل نام آفرینندگانشان - از یادها رفته است!

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد